خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,796
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
عنوان: باران در خیابان یک طرفه!
نویسنده: ریحانه رادفر >هرلین< کاربر انجمن رمان 98
×خلاصه داستانک:
آدم‌های زیادی توی این کاروانسرا میان و میرن؛ اون هم رفت؛ در حالی که زمزمه مردم شهر به گوش می‌رسید:
«باد آورده را باد می برد!...»

#باران_در_خیابان_یک_طرفه
#ریحانه‌رادفر


داستانک باران در خیابان یک طرفه | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,796
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
× شروع داستانک:
ژاکت بافت نازکم را به خود پیچیدم و قدماهایم را بلند تر برداشتم! قطرات باران بر تنم نوازشگرانه می‌زدند؛ زیر لـ*ـب خودم را سرزنش می‌کردم به خاطر بی فکری ام!
تاکسی های زرد رنگ کنار خیابان لحظه ای نگاهم را معطوف خود کرد.
زن و مرد سریع سوار اتوموبیل های زرد رنگ تاکسیرانی می‌شدند و خود را از خیس شدن نجات می‌دادند!
سرم را تکانی دادم و به راهم ادامه دادم! هنوز تا آخر ماه روز های زیادی باقیست و کل پولی که برایم مانده اسکناس 10 هزار تومنی و سکه 500 تومنی داخل کیف پول کهنه ام بود.
به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه اتوبوس های تندرو برسم! داخل ایستگاه هم زنان؛مردان و کودکانی بودند که از باران به زیر شیروانی ایستگاه اتوبوس پناه آورده بودند.
خودم رو گوشه ای جای دادم؛ با دستان یخ زده ام لبۀ مقنعه ی سورمه ای رنگم رو جلوتر کشیدم؛ لبۀ های ژاکت بافتنی ام رو به هم نزدیک تر کردم و دستانم را در جیب های مانتوی تابستانی ام کردم تا کمی گرم شود.
نگاهم به دست های قفل شده ی پدر و دختری گره خورد!
جنس نگاهم را خوب میدانستم؛ عمقش حسرتی چندین ساله بود و مرور خاطراتی از زندگی!
آسان رفت؛ انگار رفتن برایش مشکلی نبود و این در حالی بود که زمزمه ی مردم شهر به گوش می‌رسید: «باد آورده را باد می‌برد!»
امّا مگر او را باد آورده بود؟!
چشمانم تقاص رفتنش بود؛ او رفت و بهای رفتنش شد زنی بی پناه!
من ماندم در اتاقکی اجاره ای در کوچه ای دلگیر!
من ماندم و خاطراتش که با خود نبرد!
و باز می‌گویم:
تو باد آورده نبودی؛ امّا باد تو را با خود برد!

نویسنده: ریحانه رادفر >0هرلین0<
~ریحانه رادفر~


داستانک باران در خیابان یک طرفه | ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا