اها اینم یادم اومد
من ۶سالم بود ک داداشم و پسر خالم و دختر داییم و پسر داییم که دوقلو هستن به دنیا اومدن
اینا نزدیک یک سالشون بود که ما همه باهم رفتیم شهر بازی
هر کدومشون توی یه کالسکه بودن و مامان یا باباشون راهشون می بردن منم میخواستم راهشون ببرم البته ناگفته نماند ک مبخواستم باهاشون ماشین بازی کنم
داییم ک عقش منه از نیت شوم منخبر دار شد اجاز نداد من نه پدرام رو راه ببرم نه پریناز
منم پرو رفتم سراغ خالهم ک جیگرمه از اون جایی که خالم ساده تشریف داره و مثل داییم تیز نیست گفت باشه بیا امیر علی رو تو راه ببر منم که عاشق امیرعلی بود و نانازم گفتم ای ب چشم خشبختانه شهر خالم نبود و اگر نه اونم باهام هم دست میشد
خلاصه من دست هام رو روی کالسکه گزاشتم و دِبرو ک رفتیم گاز دادم رفتم اون جا هم یه حوض گنده داشت خالم تا دید دارم گاز میدم دویید نبالم ک امیرعلی رو از چنگال های من در بیاره منم بیشتم گاز دادم یهو داد زود واستا منم بچه خوبی شدم و شیتون از توی جلدم در اومد واستادم...
ولی یادم رفت کالسکه رو هم نگه دارم
هیچی دیگه امیرعلی بچم داشت گاز میداد میرفت که توی حوض اب تنی که که منم یهو به خودم اومدم بتمن شدم نجاتش دادم
اوردمش پیش خالم داییم خندید گفت
من از نیت این با خبر بودم بچه بهش ندادم تو چقد سادهای خواهر
مامانی گلم همون جا زد تو برجکش گفت توساک باش این هر چی شده بخواطره توعه خودت یادت نیست چقد از این نقشهها میکشیدی الانم برای همین فهمیدی این میخواد چیکار کنه چون حلال زاده ب داییش میره
|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com