خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
اصولا من خیلی با خودم حرف میزنم و همینم کار دستم داد
تو مدرسه از دست ناظممون حرصی بودم شروع کردم چرت و پرت گفتن راجع بهش چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم تئ شیشه پنجره تصویرش افتاد و از اولش پشت سرم بوده و هرچی گفتم شنیده:l3b::l3b::l3b::l3b::l3b::l3b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • خنده
Reactions: Fatemeh14 و Leila_r

روح بیکران

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/21
ارسال ها
0
امتیاز واکنش
54
امتیاز
81
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 53 دقیقه
بچه که بودم با دختر عمه هام ی قابلمه برمی داشتیم توشو پراز اب می کردیم، بعد با سختی علف می کندیم می ریختم تو آب؛ ماسه هم به عنوان نمک بود!، چوب بستنی به عنوان ملاقه!:l3b::consolingb:
غذامون هم چیزی بود به نام آش:l1b::sighb:

بعضی اوقات هم اجر بر می داشتیم علف می زاشتیم روش و علف رو با سنگ له می کردیم:consolingb:
بعد ی برگ بزرگ از درخت می کندیم و علف و توش می زاشتیم، بعد حسابی تزیینش می کردیم؛ اسم غذامونم بود خوراک دلمه:sighb::smileb:

ASAL RIAZIAN شریک جرم:l3b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: ASAL RIAZIAN، Fatemeh14، Leila_r و یک کاربر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
من با دوست خیالیم حرف میزدم/:
احساس میکنم با خودم بزرگ شده
من که خودم یادم نیست ولی تعریف میکنن وقتی بچه بودم با گوشت کوب روی مبل میرم، پایین مبل هم زن داییم خوابیده بوده که از قضا ۶ ماهه حامله بوده میگن نیتت این بوده بپرم رو شکمش چون مثل بادکنکه اخرشم زهر خودمو ریختم با با همون گوشت کوب زدم رو انگشتش که شکست /:
از همون اول خشن بودم/:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • خنده
Reactions: Fatemeh14 و Leila_r

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
17,924
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
منم مثل خیلی از دوستان آش میپختم:big_grin:
برگای درخت زیتون، پسته، پرتقال، انجیر، انار رو می‌کندم:neutral:
یه دونه آجر یه دونه بلوک یه دونه هم قابلمه و چوب:smileb:
خاک هم بر می‌داشتم به عنوان ادویه:whistling:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: روح بیکران، Fatemeh14 و Leila_r

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
فکر کن ۵ ۶ سالم بود
یه بار رفته بودیم خونه مامانجونم، بهم گفت برم طبقه پایین از زنداییم شکر بگیرم
بعد رفتم و بجای اینکه بگم شکر بده، گفتم نمک بده! واقعا نمی‌دونم چرا گفتم نمک:tobedb:
هیچی دادم مامانجونم و بدون نگاه کردن بهش ریخت تو غذا
حالا غذا چی‌بود؟ فسنجون:smug:
بعله دیگه اخرش همرو ریختن رفت:l1b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Fatemeh14 و |Nikǟn|

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
بچه بودم با داداشم عادت داشتیم کتاب‌های داستان حسنی رو که همش شعر بودن خورد کنیم تو قابلمه‌ی خاله‌بازی‌مون و غذایی به اسم سوقوله بامیا درست کنیم:l3b: خودم که نمیدونم چرا اسمشو اون گذاشته بودیم:l2b: آخرشم به زور می‌خواستیم به خورد مامانمون بدیم:morningb:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • خنده
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Saghár✿، Amerətāt و Elaheh_A

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
ابن خاطره رو مبگم ولب واقعا من کاره‌ای نبودم:smileb:
اقا ما با خانواده چهار نفرمون (البته الان پنج نفریم ) توی خونه نشسته بودیم همینطور ترک های دیوار رو میشموردیم بابام یهو پاشد گفت بریم اصفهان ما هم حرف گوش کن شال و کلاه کردیم بریم
اون موقع وانت دوست بابام دست ما بود و همون طور ک میدونید جلوی وانت فقط سه نفر جا میشن خلاصه چمدون ها رفت پشت وانت و منو مامانمو خواهر بزرگم خانم ~ریحانه رادفر~ و بابای خوجلم جلو و یک عدد پتوی مسافرتی قهوه‌ای جلو بودیم اون موقع من ۵سالن بود و ریحانه ۸
اقا ما سر هر ایست بازرسی ریحانه رو خم میکردیم پایین جورب که نشیمن گاهش رو صندلی باشه ولی بقیش نه باشه و پتو رو مینداختیم روش و منم میشستم روش :smileb::bathtub:
هیچی دیگه بیچاره خواهرم تا خود اصفهان هیچ کدوم از منظره های جاده رو ندید چون همه جا هم دوربین بود هم پلیس :hello2b:
بدبخت وقتی رسیدیم اصفهان کمرش صاف نمیشد:l3b::l3b:.


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • قهقهه
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Fatemeh14، زینب نامداری، ~ریحانه رادفر~ و یک کاربر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 12 دقیقه
منم بگم؟
پنج شیش ماهه که بودم خواهرام کلاهمو کاغذ پر کردن بعد رفتم بهداشت کلاهو از سرم برداشت همه جا پر کاغذ شد:consolingb:
یکی دیگم بگم؟
خواهرم بینیمو کوییده بود به درز دیوار شکسته بود و من قشنگ منتظر مامانم موندم وقتی اومد خیلی شیک نشون دادم خواهرم منو زده فک‌ کنم یا دو بودم یا سه:sighb::sigb:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Fatemeh14، ~HELENA MSN~ و ~ریحانه رادفر~

~HELENA MSN~

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/21
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
386
امتیاز
133
محل سکونت
هند بالیوود:)
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 51 دقیقه
اها اینم یادم اومد
من ۶سالم بود ک داداشم و پسر خالم و دختر داییم و پسر داییم که دوقلو هستن به دنیا اومدن :give_up:
اینا نزدیک یک سالشون بود که ما همه باهم رفتیم شهر بازی
هر کدومشون توی یه کالسکه بودن و مامان یا باباشون راهشون می بردن منم میخواستم راهشون ببرم البته ناگفته نماند ک مبخواستم باهاشون ماشین بازی کنم:big_grin:
داییم ک عقش منه از نیت شوم منخبر دار شد اجاز نداد من نه پدرام رو راه ببرم نه پریناز
منم پرو رفتم سراغ خاله‌م ک جیگرمه از اون جایی که خالم ساده تشریف داره و مثل داییم تیز نیست گفت باشه بیا امیر علی رو تو راه ببر منم که عاشق امیرعلی بود و نانازم گفتم ای ب چشم خشبختانه شهر خالم نبود و اگر نه اونم باهام هم دست میشد
خلاصه من دست هام رو روی کالسکه گزاشتم و دِبرو ک رفتیم گاز دادم رفتم اون جا هم یه حوض گنده داشت خالم تا دید دارم گاز میدم دویید نبالم ک امیرعلی رو از چنگال های من در بیاره منم بیشتم گاز دادم یهو داد زود واستا منم بچه خوبی شدم و شیتون از توی جلدم در اومد واستادم...
ولی یادم رفت کالسکه رو هم نگه دارم :smileb:
هیچی دیگه امیرعلی بچم داشت گاز میداد میرفت که توی حوض اب تنی که که منم یهو به خودم اومدم بتمن شدم نجاتش دادم :morningb:
اوردمش پیش خالم داییم خندید گفت
من از نیت این با خبر بودم بچه بهش ندادم تو چقد ساده‌ای خواهر
مامانی گلم همون جا زد تو برجکش گفت توساک باش این هر چی شده بخواطره توعه خودت یادت نیست چقد از این نقشه‌ها میکشیدی الانم برای همین فهمیدی این میخواد چیکار کنه چون حلال زاده ب داییش میره:big_grin::smileb::give_up:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: Fatemeh14، زینب نامداری و Whisper

ּᥱִּᥣׄᥒִּּׄׄᥲִׄ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/22
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
33
امتیاز
58
زمان حضور
10 ساعت 43 دقیقه
حدودا نه ده سالم بود یه فیلم دیدم تیک عصبی داشت یارو
منم اومدم اداشو در بیارم متاسفانه موند روم:smileb:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا