خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melika Kakou

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
عضویت
24/4/20
ارسال ها
351
امتیاز واکنش
7,083
امتیاز
263
محل سکونت
In The Windows
زمان حضور
73 روز 27 دقیقه
خب!
اینی که قراره بگم خریت محضه!
کلاس اول که بودم، دوتا دوست داشتم فاطمه و فاطمه:aiwan_light_i-m_so_happy:
معلم‌مون برای اینکه مقنعه‌ها قاطی نشه گفته بود اسم بزنید! منم که فراموش کار:aiwan_light_girl_wacko: یادم رفته بود بگم مامانم بزنه!
نمی‌دونم معلم‌مون گفت همون لحظه میخوام ببینم یا بعدا! منم استرس گرفته بودم با بچه‌ها نقشه کشیدیم:
دقیقا بالای اون قاب مقنعه شروع به نوشتن کردیم:aiwan_light_girl_mad: با ماژیک دائم و ابی|:
وقتی که کشیدیم گفتیم اِ/: چرا آبیه پَس داده؟:raised_eyebrows:
هیچی دیگه! بعد این‌که کار رو انجام دادیم؛ ما موندیم و چه کنیم لاپوشونی:sadym:
به مامانم گفتم معلمم از قصد خودش کشیده و تقصیر رو انداختم سر اون معلم بدبخت/:
تا همین چندماه پیش که بالاخره بعد از سال‌ها لو دادم خودم و دوستام رو!
و من موندم با یه مقنعه‌‌‌ی نو و سفید بالای گردیش به صورت برعکس:
ملیکا کاکو نسترن1:sunglasses:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • قهقهه
  • تشکر
Reactions: |Nikǟn|، Leila_r، *Ghazale* و 3 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
17,924
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه چیزی یادم اومد
من کلا بچه که بودم در دنیای تخیلات اوقاتمو سپری میکردم.
:l3b:
دختر ملکه بودم من قرار شد بیان دنبالما نمیدونم چرا نمیان:l3b:
آقا من جانشین بودم و همش فکر میکردم دشمنامون قصد جونمو دارن:l2b:
تازه هروقت غدا میخواستم بخورم
حواسم بود نیان سم بریزن تو غذام بمیرم:l3b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • پوکر
  • عجیب
Reactions: ~HELENA MSN~، |Nikǟn|، Leila_r و 3 نفر دیگر

Mah.k.sunny

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/11/20
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
63
امتیاز
83
سن
22
زمان حضور
7 روز 10 ساعت 29 دقیقه
یه بار تو چایی پسرخالم نمک ریختم کل خانواده فهمیدند آبروم رفت...خخخ


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: ~HELENA MSN~، Leila_r، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
17,924
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
آقا یادم اومد:l3b:
رفته بودیم مشهد
3_4 سالم بود یا کمتر
به وضوح یادمه رفته بودیم سوغاتی بخریم
مامان و بابام در یه طلا فروشی وایسادن منم داشتم بستنی میخوردم
اقا بستنی ما تموم شدو موندم منو آشغالاش:l3b::bubbleb:
آقا من هی دنبال سطل آشغالی میگشتم هی نبود
حدود 5دقیقه رفتم
سطل آشغالی پیدا کردم آشغالارو ریختم توش
اینورو نگا میکردم مامان بابام نبودن
اونورو...
یهو یه پیرمرده با دوچرخه اومد گفت بیا ببرمت مامانت دنبالت میگرده
ما سوار بر رخش پیرمرد شدیم و به کنعان باز گشتیم
و مادر را دیدیم که در حال گریه کردن و پدر درحال قربان صدقه رفتن بچه با ادبش:l3b::l2b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • قهقهه
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Leila_r، Amerətāt، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

FaTeMé_KH

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/20
ارسال ها
282
امتیاز واکنش
16,180
امتیاز
303
محل سکونت
طِ
زمان حضور
86 روز 16 ساعت 34 دقیقه
کلاس اول بودم ابجی کوچیکم داشت به دنیا می اومد و منم در حاله ای از ابهام بودم:l3b:
مامانم بیمارستان بود ومن مدرسه خداخدا میکردم بابام بیاد منو از مدرسه برداره ببره برم پیش مامانم خلاصه آقا برادر بابام اومد بردم خونه و همه فامیل خونمون بودن یه بچه همش بـ*ـغل مامانم بود منم معلممون کلی تکلیف داده بود بهم و تو اتاق مشغول نوشتن درسام بودم مهمونا که میخواستن برن منم از اتاق اومدم بیرون و همه که رفتن هنوز اون بچه بـ*ـغل مامانم بود دیگه بابام و مامانم و مامان بزرگم وخواهر بزرگم که نشسته بودن بـ*ـغل هم و تعریف میکردن منم بهشون اضافه شدم و گفتم مامان این بچه کیه؟:l3b:
همه :blinkb:منو اینطوری نگاه میکردن رفتم نشستم بـ*ـغل بابا و گفتم :((مامان باباش فردا میان دنبالش؟کی میره خونه خودشون)):smileb:
بعد بابام گفت والا ما هم نمیدونیم:l3b:
بعد یک سال که برای اون بچه تولد گرفتن متوجه شدم خواهرمه:l3b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • قهقهه
  • خنده
  • تشکر
Reactions: ~HELENA MSN~، |Nikǟn|، Melika Kakou و 8 نفر دیگر

فاطمه دینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
1,122
امتیاز
203
سن
17
محل سکونت
زنجان
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 7 دقیقه
با لوازم آرایشیای مامانم عروسکام رو مثلا میخواستم آرایش کنم اما در اصل داغونشون میکردم:smileb:
جالب اینجاست همونجوری که داغونشون میکردم و موهاشونو کوتاه میکردم و اینا بازم همیشه عروسکامو همه جا میبردم تازه شبام باهاشون حرف میزدم:l2b::g5b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: ~HELENA MSN~، Melika Kakou، Leila_r و 2 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
یه باز هر چی برگ درخت و علف بود از تو پارک جلو خونه مون جمع کردم گذاشتم تو اب بعد سه روز آب سبزیارو خوردم:smileb:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • عجیب
  • قهقهه
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، Leila_r و FaTeMé_KH

Delaram.k

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/5/20
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
200
امتیاز
98
سن
21
محل سکونت
تهران
زمان حضور
2 روز 20 ساعت 23 دقیقه
رو اعضای خاص قامیل (پسرا) اسم میذاشتم که مامانم اینا نفهمن داریم دربازه کی حرف میزنیم
مثلا داییم (سیب) بود یا مثلا ی پسر عمو دارم اسمش مسعوده ی اهنگ بود که مسعود و به ابگوشت ارتباط میداد(میدونم میدونم اهنگش برا نسل تباهی بود) به خاطر همین ما به مسعود می گفتیم (ابگوشت)
یا ی پسر عمو دیگه دارم بچه خرخون بود همیشه اینو ب عنوان الگو ب من معرفی میکردن منم از حرص زیاد بهش میگفتم (قزمیت)
الان دیگه اینا اسم رمزیشون نیست کلا همینطوری صداشون میکنیم


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: |Nikǟn| و FaTeMé_KH

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 31 دقیقه
وقتی ۶ سالم بود با آبجیم رفته بودیم روستای مادربزرگم.
پشت خونه مادر بزرگم یه باغ بزرگ بود.
با دختر دایی هام و دختر خالم نقشه کشیدم واسه زرد آلو های باغ.
قرار شد آیسان( خواهرم ) بفرستیم بره توی باغ و ما نگهبانی بدیم.
خلاصه چشتون روز بد نبینه تا آیسان رفت روی دیوار یهو صاحب باغ اومد و گوش آیسان رو گرفت.
آیسان هی جیغ میزد مامان، مامان.
مام که فرار کردیم:l3b:


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • تشکر
Reactions: Melika Kakou و Leila_r

n@ziii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/4/20
ارسال ها
273
امتیاز واکنش
10,233
امتیاز
303
سن
20
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 32 دقیقه
آبنبات که بهم میدادن خوردش می کردم روی زمین تا مورچه ها جمع شن مورچه ها که جمع میشدن می کشتمشون ( بچه بودم خو) ولی خب یه بار یه مورچه جوری گازم گرفت که وقتی جداش کردن از دستم دندوناش تو دستم موند :l3b: انتقام مورچه ها رو ازم گرفت


|○ کارای عجیب و خنده داری که توی کودکی/الان انجام میدادی/میدی ○|

 
  • قهقهه
  • تشکر
Reactions: Melika Kakou، Fatemeh14 و نوازش
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا