خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
گروهی از انسان شناسان آرامگاه مرموزی را در جنگلی نزدیک شهر کیگالی روآندا (در افریقای مرکزی) پیدا کردند.
بقایای این موجودات شباهت کمی به انسان داشتند. سرپرست گروه محققان اعتقاد دارد که آنها می توانند موجوداتی از سیاره ای دیگر باشند، که در اثر یک بلای ناگهانی مرده اند.
طبق گفتۀ دانشمندان، آنها دست کم ۵۰۰ سال پیش دفن شده اند. در ابتدا، محققین تصور کردند که آنها از یک تمدن قدیمی می آیند، اما هیچ نشانه ای از تمدن انسانی در آن اطراف پیدا نشده است.

در این گورستان، ۴۰ قبر همگانی، حدود ۲۰۰ جنازه را دربرداشتند، که همگی به خوبی حفظ شده و باقی مانده بودند. قد این موجودات حدوداً به ۷ فوت میرسید. سرهایشان بسیار بزرگ بود و دهان، بینی یا چشم نداشتند.

به اعتقاد انسان شناسان، این موجودات متعلق به گروهی از بیگانگان هستند که در اینجا فرود آمده اند، و به احتمال زیاد، توسط نوعی ویروس بیگانه از بین رفته اند که بدنشان قابلیت دفاع در برار آن را نداشته است. با این حال، هیچ آثاری از فرود آمدن سفینه یا قطعات آن کشف نشده است.
این اولین کشفی نیست که در این زمینه صورت میگیرد. در تابستان ۱۹۳۷ گروهی از دانشمندان چینی به سرپرستی پروفسور چی پوتئی به بررسی غارهای کوه بایان-کارا-اولا پرداختند. در داخل این غار، آنها اسکلت هایی با سرهای بسیار بزرگ و بدن های کوچک پیدا کردند. در نزدیکی آنها، ۱۷۶ لوح سنگی وجود داشت. در مرکز هر لوح سوراخی بود، و یک شیار مارپیچی، که کاراکترهایی روی خود داشت، از آن شروع می شد و به محیط پیرامون امتداد پیدا میکرد.

علاوه بر این، دیوارهای غار توسط نقاشی هایی از طلوع خورشید، ماه و ستاره ها پوشیده شده بودند، همراه با نقطه های رنگی ریزی که به تدریج، به کوهستان و سطح زمین نزدیک می شدند.

محققین برای کشف کدهای دیسک های سنگی به مدت دو دهه سردرگم بودند. سرانجام، پروفسور دانشگاه بیجینگ زوم اومنیو، تعداد زیادی از آنها را رمزگشایی کرد.
حروف مارپیچ اینطور روایت می کنند که حدود ۱۲ هزار سال پیش، چند شئ پرنده در این کوهستان تصادف کردند. باستان شناسان چینی، توصیفی از مردمانی که در غارهای بایان-کارا-اولا زندگی می کردند نیز پیدا کردند.

همچنین در زمانی نه چندان دور، در یکی از تابوت های مصر باستان، مومیایی یک مرد ۲٫۵ متری پیدا شد. صورت او فاقد بینی و گوش و دهانش بسیار گشاد بود و زبان نداشت.

طبق گفته های باستان شناس، گوستون د ویلارز، سن این مومیامی حدوداً ۴ هزار سال است. او به عنوان یک مصری اشراف زاده دفن شده- به دقت مومیایی شده و توسط خدمتگزاران، غذا و وسایل تزئینی برای زندگی پس از مرگش، احاطه شده بود. اگرچه طبق کشفیات، تمامی وسایل اطراف او به مصریان یا حتی تمدن زمینی تعلق نداشتند؛ برای مثال، در میان کشفیات، یک دیسک سنگی صیقل داده شده که توسط کاراکترهای ناشناخته ای پوشیده شده بود، یک لباس که از فلز ساخته شده، همراه با بقایای چیزی که کفش های پلاستیکی را تداعی می کردند، و کتیبه های سنگی بسیاری که با تصاویری از ستارگان، سیارات و ماشین های ناشناخته ای پر شده بودند، به چشم می خورد. همچنین معبدی که این مومیایی عجیب در آن پیدا شد نیز غیر طبیعی بود، محل دفن توسط ماده ای ساخته شده بود که ماهییت ناشناخته ای داشت. سنگ تشکیل دهده آن کاملاً از یک صخره تراشیده شده بود، در نتیجه دیوارها مانند مرمر صیقل یافته صاف بودند. مانند این به نظر می رسید که [سنگ] توسط لیزر جدا شده باشد، چون اتفاقاً، سطح سنگ ذوب شده بود. تابوت توسط ماده ای تزئین شده بود که سرب به نظر می آمد.

در هر حال، نظریه وجود بیگانگان، تنها نظریه موجود در این زمینه نیست. طبق نظر برخی محققان، غول آسایان و کوتوله ها می توانند شاخه ای از نژاد بشر باشند که زمانی بر روی زمین زندگی می کردند، اما به دلایلی منقرض شده اند.


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
فرض کن
نشستی داری تلوزیون میبینی شبه و مادر پدرت رفتن خونه فامیل
تو هم حوصله نداشتی و نرفتی
به سرت میزنه فیلم ترسناک ببینی ولی هیچ فیلم ترسناک جدیدی پیدا نمیکنی که نگاه کنی
ناچار یکی از همون فیلمایی که قبلا دیدی رو میزاری
وسطای فیلم یهو تلوزیون قطع میشه
هر چقدر میزنی نمیاره کلافه میشی و بیخیال تکیه میدی که یهو صفحه تلوزیون خود به خود باز میشه و یه فیلم پخش میشه
تو فیلم میبینی یه مرد با ماسک سفید داره با وسیله های جراحی صورت یکی رو متلاشی میکنه و اون فرد توی فیلم داره فریاد های دلخراشی سر میده صورتت از انزجار جمع میشه و با خودت میگی فیلمی طبیعی تر و واقعی تر ازین ندیدی و دم سازندش گرم درآخر اون مرد نگاهی به لنز دوربین میکنه و فیلم قطع میشه چند ثانیه بعد دوباره فیلمی پخش میشه
ینفر روی صندلی نشسته و نگات میکنه همون مردیه که توی فیلم داشت صورت اون یکی رو پاره پاره میکرد صورتش ماسک داره و از چشماش خون سرازیر شده و صورت رنگ پریده ای داره
همینطور با تعجب داری فیلمو نگاه میکنی که اون مرد توی فیلم پا میشه و جلوتر میاد
کف دستشو روی صفحه میگیره و میبینی یه چیزی کف دستش نوشته شده
نوشته قرمز کف دستشو میخونی و میبینی نوشته"برگرد و پشت سرتو نگاه کن"
خمیازه ای میکشی و با خودت میگی که فیلم ترسناک به این مزخرفی ندیدی
که اون مرد با دست دیگش به پشت سرت اشاره میکنه و از جلوی دوربین میره کنار
صدایی از پشت سرت میاد سر جات خشکت میزنه و بزور سرتو برمیگردونی تا ببینی پشت سرت چیه
و با دیدن مردی که گوشه اتاق وایساده و ماسک سفیدی داره از ترس قلبت از حرکت وایمیسته


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
شب جمعه معمولی
یک جمعه شب معمولی بود و من داشتم تا دیروقت با دوستم بردلی تو چتروم مجازی ای که به تازگی پیدا کرده بودیم چت میکردم. اون به من و بقیه اعضای چتروم تو صفحه اصلی که تازه دیده بودیم گفت که میتونه تا هروقت که دلش میخواد بیدار بمونه چون پدر و مادرش تا آخر هفته رفتن مسافرت و خونه در اختیار خودشه.

ما چند ساعتی اونجا موندیم و با این آدم های تصادفی چت کردیم و اوقات خوشی رو گذروندیم و من متوجه شدم که بردلی از یک دختری خوشش اومده، خیلی زود مادرم صدام کرد و گفت برو بخواب. درحالی که داشتم کامپیوتر رو خاموش میکردم از بردلی پرسیدم که فردا میخواد چیکار کنه، گفتم شاید بخواد بیاد خونه ما، اون جوابم رو تا مدتی نداد تا وقتی که:

«بردلی در حال تایپ هست…»

و بعد یک پیام خالی فرستاد.

«بردلی در حال تایپ هست…»

دوباره هیچی.

«حالا هرچی، من دارم میرم بخوابم فردا باهم راجبش صحبت میکنیم.» من گفتم. به نظر من خیلی عجیب بود که اینطوری جواب میداد.

دیگه چیزی برام نفرستاد تا روز بعد وقتی که کامپیوتر رو روشن کردم و به چتروم رفتم دیدم آنلاین هست. اون برای اینکه دیشب جوابم رو نداد معذرت خواهی کرد و گفت سرش شلوغ بود. یکم خبرها رو رد و بدل کردیم و بعد گفت که به زودی به خونه مون میاد و گفت کارش ضروری هست. مشکلی نداشتم ولی ازش پرسیدم چرا اول صبر نمیکنی که پدر و مادرت بیان و ببینیشون که هرلحظه ممکنه برسن. اون اصرار کرد و گفت که وقت نداره و یک چیز خیلی مهم هست که باید بهم نشونش بده و بعد مستقیما کامپیوتر رو خاموش کرد.

با خودم فکر کردم این رفتار ها خیلی از اون بعیده چون اون همیشه خانواده اش براش در الویت بود و من خیلی کنجکاو شدم که چی میخواد بهم نشون بده. انتظار داشتم که خیلی زود برسه اینجا، از خونه اون تا اینجا فقط بیست دقیقه راه بود، تا اینکه یک تماس تلفنی مزاحم دریافت کردم. پدر و مادر بردلی بودن که تازه به خونه رسیده بودن و صداشون به شدت نگران به نظر میرسید.

اونا پرسیدن که چیزی از بردلی و اینکه کجاست میدونم یا نه، منم گفتم نگران نباشین و تو راه خونه من هست. تا چند لحظه هیچ صدایی از اونور خط نمیومد تا وقتی که یک جیغ کر کننده از مادر بردلی شنیدم. پدرش نفس عمیقی کشبد و شجاعانه و با صدایی لرزان هردو جمله ای رو گفتن که هیچوقت فراموش نمیکنم. «از خونه همین الان برو بیرون. بردلی اینجاست… اون مرده…»

اونا بدن بردلی رو بی جون پیدا کرده بودن که مثل یک کت از کمد لباس ها اویزون شده بود. شوک زده به تماس پایان دادم و حالا این مشخص میکرد که چرا ازم پرسید که خونه تنها هستم یا نه که ناگهان صدایی شنیدم انگار که در پشتی شکسته شد. به طور غریضی، اولین کاری که به ذهنم اومد رو انجام دادم و خیلی سریع زیر تـ*ـخت خزیدم تا قایم بشم. صدای پاهایی رو شنیدم که هرلحظه نزدیک تر میشد، هرچند به آرومی…

جرئت نمیکردم که چشم هام رو باز کنم اما پلک هام رو ذره ای باز کردم، پاهای رنگ پریده و سفید و سردی رو دیدم که به سمت تـ*ـخت من میان تقریبا اسلوموشن، اصلا نمیخواستم بفهمم اون پاهای رنگ پریده و سفید متعلق به کی هستن.

همینطور که به آرومی نزدیک تـ*ـخت میشدن میتونستم صدای نم و رطوبت قدم هاش رو که از روی کفپوش بر میداشت بشنوم، احساس میکردم قلبم تو دهنمه و نفسم رو نگه داشتم‌ دقیقا وقتی که نمیتونستم بیشتر از این زهره ترک بشم تلفن همراهم یک صدای بلند بیب سر داد تا متوجهم کنه که یک پیامک دارم از تلفن بردلی بود و خوندمش: «کجا هستی…؟» که ناگهان پاها متوقف شدن و در راه ایستادن.


داستان های ترسناک

 
  • خنده
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
حدودا یک ماه پیش بود که به شهر مادریم رفتم . یه شهر کوچیک کنار کوه . شب خونه داییم بودم و تا دیر وقت بیدار بودیم و اخر شب بخاطر ناراحتیم از خونه اومدم بیرون ساعت حدود ۱:۳۰ بود . با خودم گفتم میرم تفرجگاه توی کوه و شب اونجا میمونم . یه جاده فرعی که بن بسته و فقط میره به کوه، جاده خیلی تاریک بود و یه جورایی خودش به تنهایی ترسناک بود که یهو دیدم دو تا موجود با لباس سفید کنار جاده راه میرن و به سمت من می اومدن . چند دفعه چشمام باز و بسته کردم و همونجا خشکم زده بود طوری که حتی پام از روی گاز برنداشتم و چهار چشمی نگاهشون میکردم تا اینکه ازشون رد شدم و حالا میخاستم فرار کنم اما جاده میرفت به کوه و اصلا جای خوبی واسه فرار نبود مجبور شدم که دور بزنم و دوباره برگشتم به سمت اون دو نفری که دیدم و این بار از شدت ترس دستم گذاشتم روی بوق . نمیدونم چرا ولی شاید با این فکر که جن ها از بوق میترسن … اما یکی شون وایساد و دستشو اورد بیرون و با دستش میگفت بیا رد شو برو بابا ساییدیمون اونجا فهمیدم که اینا دو نفر ادم هستن . نمیدونم اون موقع شب دونفر توی جاده فرعی چیکار میکردن اما اون شب اگه من قبل اینکه بهشون برسم برگشته بودم یا وقتی ازشون رد شدم بر نمیگشتم الان همین داستانو به عنوان برخورد روبرو با جن تعریف میکردم . میخام بهتون بگم خیلی وقتا ترس جلوی دیدن حقیقتو میگیره


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
سلام ، من حدودا یک سال پیش به خاطر فشار بسیار زیاد ذهنی که روم بود در مدت ده روز چهارخواب دیدم که توی همشون چیزی به نام جن بود و یکی یکی براتون تعریف میکنم :
در اولین خوابم داشتم از سر کوچمون به سمت خونه میرفتم که دیدم پدرم وارد پارکینگ شد و یه آدم ناشناس هم پشت سرش وارد پارکینگ شد ، من اینارو داشتم از سر کوچه میدیدم ، پس احساس خطر کردم و دویدم تا ببینم اون کی بود که وارد خونه شد ، وقتی وارد چهارچوب دربِ حیاط شدم دیدم یک موجود بلند قد با یک لباس کاملا مشکی وسط پارکینگ پشت به من ایستاده ، رفتم طرفش که ببینم کیه ، دورش میچرخیدم ولی صورت نداشت ولی با وجود اینکه صورت نداشت به شدت احساس ترس میکردم ، عقب عقب برگشتم توی چهارچوب درب ورودی و به طور خیلی نا آگاه توی خواب کلمهٔ بسم الله روی زبونم اومد ، یهو با خشم برگشت به طرف من و اومد سـ*ـینه به سـ*ـینهٔ من از درب حیاط وارد کوچه شد و انگار ترسیده باشه عقب عقب رفت و چسبید به دیوار روبرویی و در یک چشم به هم زدن غیب شد . وقتی بیدار شدم صدای تپش قلبمو میشنیدم .
در خواب دوم که دو روز بعد دیدم ، توی اتاقم نشسته بودم روی تـ*ـخت و کاملا تنها بودم که یهو یه آدم با شنل سرخ رنگی که کلاه داشت و صورتش تاریک بود اومد توی درب ورودی اتاقم ایستاد ، زبونم بند اومده بود ولی صدام در نمیومد ، از همونجا غیب شد و یک متر جلوتر ظاهر شد و دوباره غیب شد و یک متر جلوتر ظاهر شد تا جلوی من ایستاد ، بسم الله گفتم و همین راهی و که در چند مرحله اومده بود برگشت و توی درب ورودی اتاقم غیب شد .

ر خواب سوم که سه روز بعد دیدم ، توی یه سالن ورزشی مثل سالن بسکتبال توی تماشاچی ها بودم و احساس میکنم بازی همون لحظه تموم شد و تماشاچیا قصد ترک سالن و داشتن ، منم جزو مردم راه افتادم تا از سالن خارج بشم ، دو طرفِ راهروی خروجی سالن حدودا ده دوازده زن با چادرهای رنگی ایستاده بودن و به زنهای خانه داری شبیه بودن که اومده بودن برای دیدن بازی ، منم با سیل جمعیت در حال حرکت به سمت درب خروجی بودیم که من با یکی از زنها چشم تو چشم شدم و اون زن همینطور که داشت با زن کناریش صحبت میکرد و میخندید به من نگاه کرد ، همونجا باز بسم الله روی زبونم اومد و در حالی که نگاهش میکردم گفتم بسم الله ، یهو چهرهٔ اون زن از حالت خنده به اخمی ترسناک تبدیل شد و چادرشو کشید توی صورتشو رفت . البته بعد از این سه خواب با یک نفر صحبت کردم و گفت خدا خیلی دوستت داره که توی خواب ذکر روی زبونت میاد چون خیلی ها نمیتونن ذکر و بگن و توسط اون جن توی خواب خیلی اذیت میشن .
در خواب چهارم توی جایی شبیه خونه ای قدیمی بودم که دوتا از دوستام اومدن پیشم ، در حال صحبت با دوتاشون بودم که احساس کردم چهرهٔ یکیشون زیاد شبیه دوستم نیست و هر بار که نگاهش میکردم صورتش تکون میخورد و احساس میکردم چیزی غیر از خودش توی بدنشه ، و به اون یکی دوستم گفتم مطمئنی این محسنِ ؟ و اونم میگفت آره محسنِ ولی به چهرش زیاد دقت نکن . من ترسیده بودم ، اونم برای اینکه بیشتر روی صورتش دقت نکنم موهای جلوی سرشو ریخت توی صورتش و هی به من میگفت به چهرم دقت نکن من محسنم ، کاملا ترسیده بودم و وقتی اصرار کردم که محسن نیستی یهو کاملا چهرش عوض شد و تبدیل به یه زن مٌسِن شد و شروع به جیغ زدن کرد . یهو از خواب پریدم و کل بدنم تکون میخورد و بدنم به شدت سرد شده بود و میلرزید و تا دو روز بعد ازون خواب قفسه سـ*ـینه درد میکرد ، احساس میکردم ضربه خورده . واقعا این ده روز بدترین خوابهای عمرمو دیدم و به خاطر مشکلی که داشتم و اعصابم ناراحت بود خیلی از موهام توی مدت همون یکی دوماه سفید شد .
خدایی کل این خوابهایی که گفتم واقعی بود و وقتی داشتم براتون مینوشتم بدنم یخ کرده بود ، بازم میگم به خاطر فشار عصبی بسیار شدیدی که داشتم این خوابهارو دیدم .


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
سلام قضیه ای که میخوام براتون تعریف کنم حدود ۲ ، ۳ سال پیش اتفاق افتاده و من اون موقع ۱۱ سالم بود ، ما یه خونه توی اصفهان داریم که خیلی قدیمیه و هرسال برای تفریح میریم اونجا. یه شب که توی حیاطش بزرگش خوابیدم ( مامان و بابام توی اتاق خوابیدن )یه احساس خیلی بدی داشتم ، دستام عرق کرده بود ولی سرد بودن و پاهامم میلرزید نمیدونم چرا . خلاصه با کلی مکافات خودمو خواب کردم تا اینکه یهو یه صدای خیلی خیلی بلند گربه اومد ، قلبم از جا کنده شد بلند شدم ببینم چیه دیدم بالا سرم رو درخت یه گربه ی سیاه داره با یه گربه خاکستری دعوا میکنه از وحشت داشتم میمردم سری کیششون کردم . روبرو من یه در هست که میره به سمت انباری خونه ، اون شب اصلا جرأت نداشتم بالاسرمو نگاه کنم (بخاطر گربها) . دوباره گرفتم خوابیدم که یهو یه صدای خش خش اومد انگار یکی پاهاشو رو زمین میکشید صدا از سمت انباری میومد دوباره قلبم ریخت و تا ته رفتم زیر پتو و چشامو محکم بستم اما انقد میترسیدم که وحشت داشتم چشامو باز کنم بالاخره اروم چشامو باز کردم بعد چن دیقه صدای خش خش قطع شد . روبرومو نگاه کردم توی تاریکی دیدم یه پیر زنی که قدش خیلی بلند بود با حالت چهره عصبانی رو دیدم خیلی ترسیده بودم اون پیرزن انگار داشت دنبال چیزی میگشت اونم تو اون تاریکی با حالت راه رفتن عجییب که یهو نگاش به من افتاد و ثابت ایستادو رفت عقب و عقبتر به طوری که توی تاریکی انبار غیبش زد من از فاصله دور داشتم نگاش میکردم که دیگه نتونستم ببینمش وجرات نداشتم که پی گیرش بشم برای همین گرفتم خوابیدم . وقتی نگاش به نگام افتاد چشاش یه کم برق میزد ولی اون زمان ترجیح دادم احتمال رو به خواب آلودگیم بدم اما قسم میخورم همه چیزی که تعریف کردم راسته و واقعا به چشم دیدم چون بابامم قبول داره که اون خونه جن داره چون بابام ۱ بار ته حوض جن دیده یه بار توی انباری خونشون….


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
سلام این داستان که تعریف میکنم کاملا واقعی هست و شما میتونین به اون محل سفر کنین و خودتون از مردم سوال کنین. در یک روستا نزدیک به مشهد به اسم سرنیش مردم از قدیم به شخصییتی به نام بی بی روشنایی اعتقاد داشتن و خیلی از کسانی که شبها برای آب دادن به باغهای خودشون از روستا خارج میشدن به چشم میدیدن که ی نوری از سمت قبرستان قدیمی به سمت کوه ها و یا بالعکس در حرکت بوده. این موضوع ادامه داشت تا اینکه نزدیک به بیست و هفت سال پیش در غروب یک روز از اواخر پاییز پسر بچه ای تقریبا سه ساله وقتی مادرش داشته به گوسفندان رسیدگی میکرده گم میشه خانواده بچه تمام روستارو به دنبال بچه میگردن حتی به گمان اینکه ممکنه پیش بچه های دیگه رفته باشه تمام خونه های مردم روستارو میگردن اما پیداش نمیکنن. کار به جایی میرسه که تمام مردم با تراکتور و چراغ دستی و هر وسیله ای که داشتن تمام کوه های اطراف روستارو تا صبح میگردن اما چیزی پیدا نمیکنن. حتی در کنار روستا رودخانه فصلی وجود داشته که در پاییز و زمستان پر از آب بوده و جریان تندی داشته و برای رفتن به اون قبرستان قدیمی و کوه های اطرافش باید از همون رودخانه رد میشدن با اینکه اون بچه نمیتونسته از رودخانه رد شده باشه اما مردم حتی اونطرف رودخانه رو هم میگردن ولی باز هم چیزی پیدا نمیکنن. با وجود ناکامی در پیدا کردن بچه وقتی هوا کاملا روشن شد دوباره مردم برای پیدا کردن بچه به چند گروه تقسیم شده و به گشتن ادامه میدن که در کمال ناباوری میبینن بچه روی ی تپه بلند اونطرف رودخانه و تقریبا نزدیک به همون قبرستون قدیمی نشسته و با وجود اینکه شب قبل همون نقطه رو گشته بودن اما چیزی پیدا نکرده بودن. در کمال ناباوری میبینن هیچ نشانه ای از ترس یا سرما در بچه دیده نمیشه و حتی لباسهای بچه کاملا خشک بوده با وجود اینکه باید از رودخونه رد میشده و حتی شب قبل کمی نم نم باران هم آمده بوده. وقتی از بچه میپرسن کجا بودی دیشب جواب میده من پیش بی بی بودم بی بی منو زیر چادرش خوابوند و به من غذا داد خوردم. وقتی مردم این همه اتفاقات مرموز و گفته های بچرو میبینن متوجه میشن افسانه بی بی روشنایی واقعییت داره و حتی پدر و مادر اون قصد داشتن در همون نقطه که بچه پیدا شده ی نشانی درست کنن اما چون از نظر مالی وضعییت خوبی نداشتن فقط میتونن یک پرچم سبز اونجا افراشته کنن تا به یاد اون ماجرا باشن.اون پسر بچه الان خودش صاحب فرزند شده و در فرودگاه کار میکنه و خیلی خوب هم اتفاقات اون شبو به خاطر داره.


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
شاید برای خودمم عجیب باشه که هنوز جزئیات رو انقدر دقیق یادمه ،به هر حال الان که دارم مینویسم حدود شانزده سال گذشته‌ ،تقریبا شش سالم بود ،معمولا چند روز از هر عید رو تو روستای پدریم میگذروندیم ،خونه ی پدربزرگم یه حیاط دوهزار متری بود که یه گوشش شامل چهار پنج تا اتاقِ مستطیلیِ بود که با درهای چوبی به هم وصل میشد،(ساختارِ اکثر خونه های کاه گلیِ قدیمی همینطور بود معمولا به خاطر سهولت تو سرد و گرم کردن خونه )،طبق عادت من بینِ مادرم و خدابیامرز مادربزرگم میخوابیدم دقیقا وسطِ پذیرایی که یه کم از قسمت های دیگه ی خونه بزرگتر بود .
حدود نیمه های شب بود که صدای پا میومد به همراه زمزمه ضعیفی توجه نکردم تا اینکه حس کردم دارم رو زمین کشیده میشم ،با صدای جیغِ من همه از خواب بیدار شدن وقتی لامپ رو روشن کردن پاهام تا زانو از در بیرون بود و بقیه‌ی بدنم داخل پذیرایی!ا
مادربزرگم که انگار متوجه قضیه بود بالای سرم ایستاده بود و داشت به مادرم با زبونِ ترکی میگفت حالا فهمیدی چرا میگم این خونه خیلی سنگینه!
من هم خشکم زده بود ،و به شدت تب کرده بودم ،مادرم بـ*ـغلم کرد و دوباره برد تو رخت خواب ولی تا صبح خوابم نمیبرد و فقط خیره به سقف بودم ،فردای همون روز طبق یه عادت قدیمی که بین ترک ها به ریختنِ ترس مرسومه ،و به این شکله که آرد و اب و… دقیق نمیدونم یک سری چیز هارو مخلوط میکنن،یک سینی میگذارن داغ میشه ،چند ایه میخونن و با حضور فردی که ترسیده اب رو میریزن رو سینی و یه اشکال خاصی مشخص میشه .دقیقا یادمه شکلی که افتاد شبیه به زنی بود که چادر سرشه و دستاش رو به حالته ترسوندن اورده بود بالای سرش انگار انگشت های کشیده ای داشت.یکم باورش برام سخت بود برای همین پارسال عید دوباره رفتم به همون اتاق ولی این بار جز خرابه چیزی از اون خونه نمونده بود چون پدربزرگ مادربزرگم چند ساله فوت کردن ،رفتم اونجا و یه نگاهی به اتاق انداختم و انگار خاطرات توی ذهنم مرور میشد ،تقریبا غروب شده بود خیره شدم به دیوار که بچه های ده با ذغال مشکی یک سری چیزای خنده دار رو دیوار نوشته بودن ،یک لحظه حس کردم از حیاط پشت بوته ها صدای پا میاد ،کسی هم اونجا نبود!سرمو چرخوندم چیزی نبود ولی صدای پا میومد ،من که سعی داشتم منطقی برخورد کنم و ترس زیادی هم نداشتم از این مسائل‌، ناخوداگاه شروع به دویدن و فرار کردم ، دیگه هم اتفاق خاصی رخ نداد ولی متوجه شدم که جن واقعا میتونه تو برخی مکان ها به دلایل نامعلوم بیشتر حضور داشته باشه.


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ما برای اجرای کنسرت رفته بودیم کرمانشاه بعد از کنسرت قرار شد چند شبی رو توی یکی از روستا های خوش اب و هوا اطراف سنقز بمونیم و بعد برگردیم . شب اول گذشت و شب دوم تصمیم گرفتم برم روستای بالای ده یکم خرید کنم ولی توی مسیر حرکت توی راه به موجود عجیبی برخوردم یه زن قدبلند که وسط جاده ی خاکی به پهلو خوابیده بود با این که شب بود و چراغ های ماشین روشن بود ولی حس میکردم داره مستقیما توی چشمام نگاه میکنه ترمز کردم و دور زدم با سرعت به سمت ده رفتم ولی همچنان وقتی اینه بقل رو نگاه میکردم میدیدمش وقتی رسیدم به ده پیزنی که صاحب خونه ایی که اجاره کردیم بود من رو دید و تا دید چهره ام پریشونه گفت توهم دیدیش؟ من دیگه واقعا از ترس یخ کرده بودم که گفت چیزی نیست ما بهش میگیم مردزما


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
حدود ۱۸ سال پیش که عموم دانشجو بود میگفت که یه خونه اجاره کرده بود در دزفول که فقط هم خودش تنها بود یک خونه تقریبا بزرگ که بعد از دانشگاه میرفت اونجا‌.میگفت یک شب که تازه از بیرون اومدم و خستم بود یه چیزی خوردم بعده یک ساعت خوابیدم. ساعت حدود یک شده بود که یک دفعه دیدم در حال به صدا در اومد انگار یه نفر با کلید به اون زده باشه (در شیشه ای با میله ی اهنی که قفل بود،شیشه ای که کاملا شفاف بود) بیدار شدم و رفتم دم در گفتم خدایا این کیه این موقع شب.میگفت که تاریک بود خوب ندیدمش برای اینکه مطمئن بشم چراغ رو روشن کردم یه دفعه دیدم یه زن قد بلند که با حالت چشمهای برعکس و صورت کامل سفید با لباس سفید داره میخنده و میگه درو باز کن. میگفت اون لحضه کل بدنم یخ شد و فضا سنگین بود.زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرفی بزنم فقط یک لحظه بسم الله گفت اون جن از چهارچوب در خارج شد و غیبش زد و هیچ وقت سراغش نیومد…


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا