خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ۴ ﻃﺒﻘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻫﻢ ﮐﻔﭙﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﺵ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻭﺍﺣﺪﻫﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ … ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . ﻭ ﻻﻣﭙﺶ ﻫﻤﻤﻌﻤﻮﻻ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﺷﺎﺭﮊ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﻻﻣﭗ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺍﻣﺎ ﻻﻣﭗ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮﺩﻭﻭﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺎﮐﻨﯿﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﻥ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﻮﻩ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮﻧﺎﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻦ ! ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﺟﺰﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﮎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻧﺎ ﻗﺪﯾﻤﯿﺘﺮ ﺑﻮﺩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﭘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﺭﺏ ﻭ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻭ ﭼﻮﺏ ﻭ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﭘﺎﺭﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﻗﻔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺒﻬﺶ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ . ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪﺧﻮﻧﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ !! ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﻮ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ . ﻧﮑﺘﻪ ﻋﺠﯿﺒﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺎﻝ ﺍﯾﻨﻤﺠﺘﻤﻊ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ! ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﻭﺍﺣﺪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻭﺍﺣﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻻﺷﺐ ﻫﺎ ﺗﺎ ۳ ﻭ ۴ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﺮﻡ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻭ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ .ﮐﻠﯿﺪ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺑﺸﻤﺎﻭﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺐ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻼﯾﻢ ﺑﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﯾﻪ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺁﺩﻣﻮ ﺗﺮﺳﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ! ﺍﻣﺎ ﻫﺮﻃﻮﺭ ﺑﻮﺩﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﻧﮑﻨﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻗﻔﻠﺶ ﺭﻭﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺭﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻠﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ ” ﻫﯿﺴﺴﺴﺴﺲ !” ﺩﻟﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﭼﺸﻤﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ . ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﮑﺲ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﺑﺒﯿﻨﻢ ! ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺘﺎﺑﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ . ﭼﺮﺍﻏﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﺗﻮﯼ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ . ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻭﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﺮﯾﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺁﺩﻡ ﺳﯿﺦ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺻﺪﺍ ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺸﺘﺴﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻤﺨﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺭﮒ ﻫﺎﻡ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻪ . ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﭽﻬﻬﺎﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ؟ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻫﺎ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺂﻗﺎ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﺯﺍﺩﻥ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﺍﺳﻢ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ . ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ . ﺍﻻﻥ ﻣﺎ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﺮﺍﺗﺪﺍﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ.


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: paria.m و Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭﻣﺎ . ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﺑﯿﺎﺭﯼ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻐﻠﯽ، ﺗﭙﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﭙﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﻭ ﮐﻼﻫﺸﻮ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺯﯾﺮﻩ ﺳﺮﺵ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺑﻐﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ، ﺍﻭﻥ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﭙﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻫﺮﭼﯽ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ ﻭ ﺍﻫﻠﻪ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻫﯽ؟ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮑﺮﺩ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﻣﺜﻞ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ ﮔﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻻﻝ ﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ . ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻋﺘﺶ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺷﺖ ، ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻍ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﮕﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺳﻂ ﺑﺎﻍ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺵ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻻﻝ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺮﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: paria.m و Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
سلام داستان مربوط میشه به سه سال پیش ساعت چهار صبح بود برای آبیاری باغ انگورمون رفتم به سمت باغ خیلی تاریک نبود نور مهتاب روشن کرده بود همه جا رو ولی من با خودم چراغ قوه برده بودم فاصله باغ تا خونه زیاد بود حدودا بیست دقیقه پیاده طول میکشه تا به باغ برسی مسیرو مثل همیشه پیاده طی کردم و رسیدم به باغ.بلافاصله شروع کردم به مسیر آبو باز کردن و رسوندن آب به داخل باغ مشغول کار بودم که یه صدای خنده ضعیفی شنیدم مثل صدای خنده یه زن بود اولش زیاد اهمیت ندادم با خودم گفتم لابد صدای یه جونوری چیزیه و به کارم مشغول شدم صدای خوردن بیل به زمین (مسیر آب با بیل باز میشه)نمیذاشت خوب اون صدا شنیده بشه تا اینکه بلاخره تموم مسیرا رو باز کردم و نشستم وقتی دیگه سر و صدای بیل تموم شد دوباره متوجه صدا شدم؛صدا از ته باغ میومد و واقعا صدای خندیدن بود نه صدای یه جونوری چیزی رفتم به سمت صدا ببینم کیه تو این ساعت تو اینجا داره به چی میخنده بلاخره به یه قدمی صدا رسیدم مو های بدنم سیخ شد و قلبم تند تند میزد جوری که صداشو میشنیدم خشکم زده بود صدا از یه درخت خشک شده بادوم میومد همینجور داشت میخندید باز به خودم مسلط شدم گفتم شاید موبایلی چیزی افتاده باشه اون زیر
یا زیر خاک از جیب کسی افتاده باشه با چراغ قوه شروع کردم به گشتن ولی هیچی پیدا نکردم
صدای خنده یه لحظه هم قطع نمیشد خیلی ترسیده بودم حتی میترسیدم که فرار کنم یه ارّه جیبی کوچیک پیش خودم داشتم از اونجایی قطر تنه درخت کوچیک بود حدودا به اندازه ساعد دست
شروع کردم با سرعت به بریدن درخت دستام میلرزید صدای خنده هم منو میترسوند هم رو اعصابم بود اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم کنترلم تو دست خودم نبود حتی نمیدونستم چرا به جای فرار کردن وایسادم دارم درختو میبرم انگار یه نیروی خارجی بهم دستور میداد چکار کنم نه مغزم یا غریزم به هر حال به ارّه کردن درخت ادامه دادم
تا بلاخره بریدمش وقتی درخت افتاد صدا قطع شد و بعد چند ثانیه صدای خنده تبدیل شد به صدای گریه ولی صدا کمتر شد انگار منبع صدا از من داشت فاصله میگرفت همینطور دور تر و دور تر شد تا دیگه صداشو نشنیدم خشکم زده بود و هنوز داشتم نفس نفس میزدم و به اونجایی خیره بودم که صدا حرکت کرده بود و توش گم شده بود کم کم داشت هوا روشن میشد از شدت ترس از جام تکون نخوردم تا وقتی هوا کاملا روشن شد بالاخره جرعت کردم تکون بخورم با تموم سرعتم به سمت خونه دویدم ولی بعد اون ماجرا سه شبانه روز تب شدید داشتم و کابوس میدیدم و نمیتونستم بخوابم حتی تا توالت
که داخل حیاط خونه بود هم تکی نمیرفتم. هیچوقت نفهمیدم اون صدا صدای چی بود و زیر اون درخت خشک چی میخواست و به چی میخندید و چرا با قطع درخت گریه کرد و رفت اصلا چرا من تصمیم گرفتم درختو قطع کنم ولی اکثرا گفتن اون یه جن بوده به هر حال خدا داند

این ماجرا رو عموم برام تعریف کرده و عین همون چیزی که برام گفته رو نوشتم این رو خودم هم یادمه که عموم تا چند وقت بخاطرش تب و لرز داشت و به شدت ترسیده بود و مریض شده بود و اینکه هنوزم لکنت زبون داره که بعد اون ماجرا لکنت زبون پیدا کرد


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ماجرایی که تعریف میکنم مربوط به شهر بروجرد در استان لرستانه،ما در حال عبور شب هنگام از بیابان بودیم که توی بیابون کنار یه درخت متوجه آتیش بزرگ که چند کیلومتری ما بود شدیم!!چهار نفر بودیم که توی ماشین نشسته بودیم آتیش شعلش کم و زیاد می شد،بعضی وقتام خاموش و روشن!تا اینکه آتیش دیگه ای جدا شد و حرکت کرد که ما اولش فکر کردیم کار انسانه ولی آتیشی که متحرک بود چند متری با زمین فاصله داشت و هیچ کس و یا حتی سایه ای زیرش نبود;این آتیش دور آتیش بزرگی که ازش جدا شده بود می چرخید تا اینکه ما این موضوع رو به مسخره گرفتیم!!یدفعه اون آتیش در عرض یه ثانیه تغییر مکان داد و در فاصله صد متری ما قرار گرفت و چند تا آتیش دیگه ازش جدا شد و به اطراف ما رفتند همه ما کپ کرده بودیم و اون محل رو به سرعت ترک کردیم ‌،حالا چرا نمی خواستن به ما آسیب برسونن خیلی عجیب بود،،از قدیمیای اون محل که جویا شدیم گفتن شاید مراسمی بوده و خواستن شما رو بترسونن و دورتون کنن که اونجا نباشید،شب قبلشم توی مکان دیگه ای بالای دره که توی دره جنگل انبوه و خیلی ترسناکی داره یه نور خیلی بزرگ بالای دره دیدم که بعد حدود یک دقیقه رفت پایین دره!!!۴سال پیش هم که به اونجا سفر کردم باز هم داخل جنگل پایین دره دور آتیش نشسته بودیم که حس میکردیم یه عده دورمون می چرخن و بهمون نزدیک و نزدیک تر میشن و چیزی نمی دیدیم تا اینکه سنگ بزرگی جوری از بالا افتاد توی آتیشمون که خاموش شد و فرداش که رفتیم دیدیم چند نفری هم نتونستیم اون سنگ رو بلند کنیم و هنوز اون سنگ سرجاش هست!!!هر شب ما چهار نفر حدودای ساعت دوازده به جاهای دیگه ای نزدیک همون مکان با ماشین میرفتیم البته اینجور جاهای ترسناک بخاطر هیجانش بیشتر شب ها رو از ماشین پیاده میشدیم و اطراف جنگل رو پیاده می گشتیم!!چند شب بدون دیدن چیزی طی شد ولی صداهای عجیب همیشه بود تا اینکه شب یازدهم تعطیلات به همون مکان قبلی رفتیم از ماشین پیاده شدیم که طبق معمول به پایین دره بریم،اونشب ماه توی آسمون نبود و هوا خیلی تاریک بود واسه همین تصمیم گرفتیم که سوار ماشین بشیم و با ماشین مسیر رو جلو بریم،جلوتر که رفتیم گرم حرف زدن بودیم که یه دفعه یکی از دوستامون که جلو سمت راننده نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود ،ما هم فکر کردیم داره واسه ترسوندن ما این کار رو میکنه ولی من خودم که نگاهش کردم انگار واقعا از یه چیزی شکه شده بود!زود به همون نقطه ای که خیره شده بود نگاه کردم یه نور بزرگ از بالای دره داشت.

نگاه کردم یه نور بزرگ از بالای دره داشت آروم به سمت شمال دره حرکت می کرد،هیچ کدوممون تکون نمی خوردیم و از ترس حرفی نمیزدیم فقط خیره شده بودیم و ماشین و یه گوشه ای نگه داشته بودیم بعد از سی یا چهل ثانیه همون نور به سمت شیب پایین دره رفت و ناپدید شد!!!!شب بعدش دیگه جرأت رفتن به اون منطقه رو نداشتیم مسیر حرکتمونو عوض کردیم و از یه جاده دیگه به سمت بیابون رفتیم یعنی در واع یه دو راهی بود که این دفعه اونو انتخاب کرده بودیم!!!خلاصه همون جمع چهار نفری واسه شب گردیمون یه جای دیگه رفتیم،یه شب ساعت یازده و نیم بود که رفتیم وقتی ماشینو خاموش کردیم پنج دقیقه نشد که یه ماشین از کنارمون رد شداونم از جاده ای که اهالی اونجا میگن سالی یه بارم ماشین از اونجا رد نمیشه چون اون جاده راه به جایی نداره!!اون ماشین پایین رفت و کاملا از دید خارج شد بعد از چند ثانیه بالای تپه روبرومون که یه تک درخت هم اونجا بود یه آتیش خیلی بزرگ روشن شد یعنی یدفعه آتیش بدون هیچ مقدمه ای زبونه کشید که زبونه های آتیش از درخت هم بالا میرفت فاصلش حدود دو تا سه کیلو متری ما بود ،ما اول با خودمون فکر میکردیم شاید اون ماشینه رفته و آتیش رو روشن کرده ولی خوب که نگاه کردیم فاصله جاده تا اونجا بیشتر از اونی هست که ماشینه رفته باشه اونجا و شعله های آتیش هم اونقدر بزرگ بود که هیچ آدمی نمی تونست اونو تو یه لحظه درست کرده باشه خلاصه بعد از چند ثانیه آتیش خاموش شد و بعد از چند ثانیه دوباره به همون اندازه زبونه کشید،چند دفعه این عمل تکرار شد تا یه آتیش کوچیک ازش جدا شد و متحرک شد دور آتیش اولی می چرخید،ما همه حیرت زده نگاه می کردیم و بهم نشونش می دادیم و هر کسی یه تحلیلی میکرد که چی میتونه باشه‌؟چند ثانیه بعد همون آتیش که در فاصله چند کیلومتری ما بود یه دفعه در فاصله صد متری ما ظاهر شد اونجا دیگه کاملا مشخص شد که آتیش کاملا مستقله و کسی تکونش نمیده ،خیلی بزرگ بود و دو سه متر از زمین فاصله داشت همین که نزدیک شد سه تا آتیش دیگه هم ازش جدا شد و به اطراف رفت،یکی به سمت بالا و دو تا هم به سمت پایین و خود آتیش اصلی هم با سرعت به سمت ما حرکت می کرد ما هم که جای دور زدن نداشتیم و با دنده عقب فرار می کردیم و فریاد می کشیدیم اما از یه نقطه دیگه جلوتر نیومد به دو راهی که ازش اومده بودیم، رسیدیم سمت خونه ها واستادیم دیگه ندیدیمشون.‌


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال هفتاد وهفت شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت یازده نیمه رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ،افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت “شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت “اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رد شم.


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
یک زوج آمریکایی روایت می کنند هنگامی که در شب سردی از شب های زمستان تنها در جاده مینه‌سوتا یا مونتانا رانندگی می کردند در میان برف های کنار جاده، دختری دیده اند که شال سبزی به گردن دارد. مسما آنها ترمز می کنند تا دختر را سوار کنند. دختر در صندلی عقب سوار می شود. خیلی حرف نمی زند و در پاسخ اینکه کجا زندگی می کند، به یک مزرعه بسیار دور اشاره می کند. چند دقیقه بعد، این زوج متوجه می شوند دختر ناپدید شده است! آنها به آن مزرعه می روند، در می زنند و زنی با موهای جوگندمی در را باز می کند و زوج به او می گویند آنها مسافری داشته اند که ادعا کرده است اینجا زندگی می کند. زن می گوید: این ممکن نیست.دختر من ۲۰ سال پیش در یکی از شب های سرد زمستان مرده است. و او روی چوب رختی جلوی در، شال سبز دخترش را آویزان کرده بوده است.


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

مبهم

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
24
امتیاز
83
سن
16
محل سکونت
صداهای تو کمدم
زمان حضور
18 ساعت 17 دقیقه
داستان از روی حقیقت است...

پدربزرگم کشاورز بود و شب نوبت آب برای پدربزرگم بود. وقتی که غلام حسن(پدربزرگم) کارش رو کرد سوار الاغش شد به سمت روستاشون اومدند وسطای راه یه پسر بچه رو دیدند که نشسته و داره گریه میکنه غلام حسن هم میره برای کمک به پسرک، پسره رو سوار الاغش میکنه و راه میافته وسط راه از پسره میپرسه:اسمت چیه؟ مامان و بابات کجان؟ پسره هم جوابی نمیده غلام حسن به شوخی میگه:جنی یا انسان؟ پسرک مشت محکمی به سر غلام حسن میزنه و خودش یهو غیب میشه.
غلام حسن هم بیهوش تا دم خونشون میره و وقتی مامانبزرگم میبینتش میبرتش خونه حاج عباس (دکتر) غلام حسن که اونجا بیهوش بوده شب که میشده هذیون میگفته صبح ها هم دست و پاهاش کبود میشده.
سه چهار روز بعد وقتی که دور گردن بابابزرگم حسابی کبود بود مرد.


داستان های ترسناک

 
  • عجیب
  • تشکر
Reactions: I.YaSi و paria.m

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 2 دقیقه
این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.

فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.

ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.



داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 2 دقیقه
این داستان ترسناک واقعی که مثل همین داستان طولانی ترین اتاق فرار ترسناک هم ساخته شده از زبون کسی نقل شده که توی کاشان زندگی میکرده و آخر هفته ها میرفته حموم عمومی و چون برنامه اکثر مردم برای آخر هفته همین بوده، حموم خیلی شلوغ میشده و این آقا سعی میکرده تنها و خیلی زودتر از بقیه بره حموم و برگرده تا شلوغ نشده. بقیه ماجرا رو از زبون خودش نقل می کنیم.

" اون روز هم مثل بقیه روزا انقدر زود رفته بودم حموم که دلاک حموم هنوزم خواب بود و کل چراغای حموم خاموش بود. بهم تذکر داده بود که اومدی منو بیدار نکن، منم خیلی آروم رفتم دنبال کار خودم و این سری دیدم ی آقایی تو حموم داره خودشو میشوره و منم که تا حالا کسی جز خودم تو اون ساعت ندیده بود سلام کردم بهش و باهم شروع کردیم به صحبت و ازش خواستم تا پشتم رو کیسه بکشه و چون قدش کوتاه بود باید روی جایی مینشستم که دستش برسه. ریشای تقریبا بلندی هم داشت.

نشستم روی نیمکتی که توی حموم بود و اونم شروع کرد کیسه کشیدن و حرف زدن. خیلی گرم صحبت شده بودیم که سرمو خم کردم تا پشتمو راحت تر کیسه بکشه ولی ی دفعه چیزی دیدم که همه ازش حرف میزدن و من به چشم ندیده بودم. اون آدم بجای پا سٌم داشت. عرق سردی روی بدنم بود و بدنم میلرزید و بهم گفت چرا میلرزی؟ که منم بهش گفتم خیلی سرده. انگار نه انگار که فهمیده بودم این همه مدت با ی جن داشتم صحبت میکردم و چرا اولش به پاهاش دقت نکرده بودم.

بدون اینکه نشون بدم ترسیدم آب گرفتم به خودم و ازش خدافظی کردم و از حموم رفتم بیرون، مثل همیشه پول رو گذاشتم رو میز حمومی و اومدم بیرون. با کسایی که بهشون اعتماد داشتم صحبت کردم و همشون گفتن درسته تو دیدیش و زیاد خودتو نگران نکن. اما از اون به بعد دیگه اون مرد رو ندیدم. به مرد حمومی هم گفتم که گفت اصلا ی همچین آدمی رو ندیده. الان که به سن 80سالگی رسیدم با خودم میگم چقدر دل و جرات داشتم که بازم بعد از اون جریان تنها میرفتم حموم.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 2 دقیقه
این داستان برای حدود 1سال پیش هست و جدیدترین داستان ترسناکی بوده که دنبال کننده های انیگما برای ما تعریف کردن و کاملا واقعیه (فرد معتبری این داستان رو نقل کرده).

ی خانواده تو تهران-شهرک دانش زندگی میکردن و داستان از جایی شروع میشه که وسایل شخصی دختر خانواده که تازه نامزد کرده بوده، شروع به گم شدن میکنه. از گوشواره هاش که بعد از 2ماه توی همون جای قبلی پیداشون میکرده تا وسایل شخصی دیگه خودش، که هرچی به خانوادش میگفته باورشون نمیشده و میگفتن خودت ی جایی میذاری و یادت میره کجا گذاشتی.

میرسیم به جایی که خانواده این دختر برای سفر میرن شمال و بعد از تموم شدن تولدی که نامزد دختره برای اون گرفته، همه مهمونا میرن و اون دختر به رخت خوابش میره. زمانی که توی رخت خواب داشته تلفنی با نامزدش صحبت میکرده متوجه میشه بادکنک هلیومی که توی اتاق خواب مادرش بوده به اتاق اون اومده، در صورتی که برای گذشتن از اتاق خواب و پذیرایی و رسیدن به اتاق خواب دختر باید 3بار پایین کشیده بشه. وقتی اینو میبینه زبونش بند میاد و به سختی شب رو به صبح میرسونه و بعد از برگشتن پدر و مادرش برای اونا تعریف میکنه اما کیه که حرف این دختر رو باور کنه اما ما مطمئنیم که این داستان واقعیت داره.


داستان های ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا