خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
داستان کوتاه ترسناک روح دختر بچه​
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.​
در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم.​


داستان های ترسناک

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ​
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟​
درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تـ*ـخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تـ*ـخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…​


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ما تبریز زندگی میکردیم تو یه خونه ی حیاط دار که ۲ تا اتاق بود که با حیاط از هم جدا میشدن ،اون موقع برادرام نبودن ۳ تا خواهر بودیم ویه اتاق دیگه ام ته باغ داشتیم که برا نون پزی بود و تنور داشتیم

بعضی وقتا پدر مادرم برا خرید و یه سری کارا میرفتن تهران۱۳ ۱۴ سالم بود که بازم طبق عادتشون منو با مادربزرگم تنها گذاشتن منم مثه همیشه ۲ ۳ روز باید تنها میموندم با مامان بزرگ عالیه ،روز گذشتو هوا داشت تاریک میشد کم کم شامو خوردیمو مامان عالیه ام گفت که این اتاق گرمه بهتره بریم اتاق بالایی بخوابیم چون اونجا هواش خنک تره منم با اینکه خوف و ترس عجیبی از اون اتاق داشتم نه نگفتم دیگه

ساعت ۱۱ اینطورا بود که مادربزرگم خواب بود ومنم اصلا خوابم نمیبرد بلند شدم درو قفل کردم چون واقعا میترسیدم یه جو سنگینی داشت،ساعت ۲ اینا بود که دیگه چشام داشت بسته میشد صدای بادهم نمیزاشت درست حسابی خوابم ببره خلاصه طرفا ۳ بود منم خوابو بیدار دیدم مامانم داره صدام میزنه ،صدا کم کم نزدیک میشد منم اصلا یادم نبود که مامانم اینا نیستن چون گیج وخوابو بیدار بودم..

از پشت پنجره ۲ تا چشم دیدم با صدای مامانم که صدام کرد مهری مگه صدات نمیزنم؟

گفتم مامان تازه داشت خوابم میبرد چرا صدا میکنی!

بعدم رومو کردم اونطرفو پتو رو کشیدم رو سرم…

۵ دقیقه بعد مامانم بالا سرم وایساده بود تو تاریکی با دستای آردی

گفت دارم نون میپزم بیا کمکم کن پاشو بریم زود باش زیاد وقت ندارم باید ببرمت.. گفتم خوابم میاد نمیشه این وقت شب نون میخای چیکار..

غرغر میکردمو ولی سر اخر بلند شدم قفل درو بازکردمو دیدم مامانم تو حیاطه پشت سره مامانم تو تاریکی هوا میرفتم سمت اتاق نون پزی.اون جلوتر از من میرفت قدش خیلی بلندتر به نظر میومد و چهارشونه تر با قدمای سنگین تو تا تاریکی محوطه جلو میرفت تو همین شیشو بش سرمو بالا گرفتم یه لحظه به خودم اومدم وسط راه وایسادم دیدم دیگه مامانم غیبش زده! چراغ اتاق نون پزی ام ته باغ خاموش شده بود..

همیشه تو این فکر بودم این کی بود این ساعت چه نون پختنی در که قفل بود چطور مامانم اومد تو اتاق که بعد با جیغا من همه تو حیاطمون جمع شدن

اما مطمئنم اون شب بیدار بودمو خداروشکر که باهاش نرفتم…


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
داستان ترسناک/ پرستار بچه

داستان پرستار بچه داستانی ترسناک است که بر اساس یک افسانه شهری در مورد دختر جوانی است که یک شب هنگامی که از دو کودک نگهداری می کرد یک تماس تلفنی مشکوک از یک مرد غریبه دریافت می کند.



دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.


پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: "آیا به بچه ها سرزده ای؟"

با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: "چرا بچه ها را چک نکردی؟"



پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.

چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: " تو باید بچه ها را بررسی کنی.

#داستان_مخوف_پرستار_بچه


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد.



این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: "همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! "

پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.



پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.

#داستان_مخوف_پرستار_بچه


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
یک شب مثل همیشه از سرکار برگشتم منزل با خانواده شام خوردیم تلویزیون یک فیلم میداد مشغول نگاه کردن بودیم که من دیگه خوابم برد حدود ساعت دو و نیم نصف شب با صدای همخوانی که شبیه به اپرا بود چشم هام باز شد در حالت خواب و بیداری بودم و تو ذهن خودم فکر می کردم خوابم چشم هام که کمی باز شد دیدم یک نفر با لباس راهبه های مسیحی با قد خیلی بلند روبروی من ایستاده و اون شب برخلاف همیشه که ما در خانه یک لامپ روشن میگذاشتیم اون شب همه لامپ هارو قبل خواب خانواده خاموش کرده بودند. خلاصه این فرد با حیبت بزرگ و قد بلند جلوم ایستاده بود و از نوری که از پنجره می تابید روی صورتش فقط ته ریشش رو میدیدم که متوجه شدم مرد هستش.
صدای همخوانی همچنان حدود یک دقیقه ادامه داشت تا اینکه سکوت شد و این مرد قد بلند بدون اینکه تکان بخورد همچنان جلوی من بود که یکباره تمام خانه پر شد از جیغ، چشم تان روز بد نبیته جیغ هایی می شنیدم که تا به حال نظیرش رو ندیدم اون لحظه تازه فهمیدم بیدارم اومدم بلند بشم دیدم اصلا نمی تونم از جام بلند بشم فقط مثل میمون میتونستم راه برم چهار دست و پا،
در چنین شرایطی قطعاً شما به فکر فرار از درب خروجی دارید اما یک حس به من می گفت برم داخل اتاق خواب سراغ مادرم برادرم کنار من خوابیده بود اون بیدار شد و دید پدرم هم همینطور وقتی به طرف اتاق می رفتم دیدم دورم حدود 200 نفر انسان که اون طرفشون معلومه مثل شیشه سرم جیغ می کشن. ما یک گلدون داشتیم خیلی سنگین بود دیدم که اون فرد قد بلند برداشت و کوبید زمین. خلاصه هرطوری بود رفتم چهار دست و پا سراغ مادرم داخل اتاق خواب در هر گوشه از اتاق یک نفر قد بلند دست به سـ*ـینه ایستاده بودن و سر تکون میدادن. تنها کسی که تو خواب بود و بیدار نشده بود مادرم بود. یه نفر یعقه مادرمو داخل خواب گرفته بود و تکونش میداد تا رسیدم به مادرم اون فرد رو پرت کردم کنار دقت کنید وقتی به اون کسی که مادرمو گرفته بود هلش دادم افتاد اون طرف یعنی جسم بود برادرم به زور پرید و لامپ رو روشن کرد شاید باورتون نشه اما همه شون تویه هوا جمع شدن مثل شن روان از پنجره سریع رفتن بیرون.
حالا ما از شدت ترس نمی تونیم حتی روی پا وایسیم شوکه شده بودیم و من اونجا فقط به این فکر می کردم وقتی ادم میمیره دیگه چه خبره خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون از خونه و 2 ماهی وارد خونه نمیشدیم خانوادم به طوری ترسیده بودند که حتی تو خیابون هم تنها نمیموندن.


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
همیشه من تو خونمون وقتی که شب میشد یه نورای ابی وقرمزی می دیدم بعد چند شب که مطمعن شدم که رویا نمیبینم صبح به مامانم گفتم ومامانم گفت که دروغ میگی بعدش من برای اینکه ثابت کنم راست گفتم شب بیدار موندم تابه مامانم ثابت کنم بعد اونشب اصلا اون نور ها نیومدن(اطراف خونمون چراغی نیست)همون شب یه سایه بزرگ که یه مردی رو نشون میداد که کچل بود وخیلی قد بلند همین که اومدم پرده رو بکشم ببینم کیه اون غیب شد بعد از ترس رفتم پیش مامانم خوابیدم صبح دوباره به مامانم گفتم که یه چی پشت پنجره اتاقم بود بعد مامانم عصبانی شد وگفت دختر تو منو دیوونه کردی از بس از اینا بهم گفتی همش رویا و خیالیه بعد تو هم که شبا سرت تو گوشیه خیلیم بیدار میمونی تو هم میزنی بعد خاستم برم سمت تلفن که به داییم که سید بود زنگ بزنم ماجرا رو بگم که تلفن زنگ خورد بعد دختر داییم گفت که تصادف کرده منم عجب شانسی داشتما بعد مامانم وبابام رفتن بیمارستان خونه که خلوت شد ومن تنها موندم خب یه کمی میترسیدم ولی چه کنم برای اینکه نترسم رفتم تلوزیون رو روشن کردم همینطوری نگاه میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد ی شماره ناشناس بود........... ۰۹۹۲برداشتم گفتم حتما مامان بابا از گوشی ینفر دیگه زنگ زدن بعد برداشتمو پشتش ی صدا های عجیبی میو مد بعد قطع کردم دوباره شماره زنگ زد دیگه مطمعن بودم که اشتباه نکرده تااومدم بردارم و قطش کنم خودش قطع شد زنگ زدم مامان بابا ببینم کی میان زنگ زپم که گغتن ما امشبو بیمارستان میمونیم بعد قطع کردم وای چ زود شب شده بود اینم از بدبختی من من چطور تنها تو این خونه بمونم تو همین فکرا بودم که یهو بارون گرفت اینم از شانس خوب من با هر رعد وبرقی که میزد من ی جیغ میکشیدم بعد برقا رفت
بارون شدش کم شده بود و برقا هم اومده بودن رفتم اتاقم ومیخاستم برم حموم که در باز شدو مامان بابامم اومدن منم رفتم حموم بعد تازه یادم افتاده بودکه حوله نیووردممامانو صدا زدم ی دست حوله رو بهم داد از حموم اومدم بیرون که دیدم خونه بازم سوت کوره صدا زدم مامان بابا هیچ کی جواب نداد پس اون دست که حوله رو بهم داد کی بود؟؟بعد یهو پنجره باز شد وجوری باز شد که شیشه ها ریختن وشکستن من جیغ کشیدم وعقب هقب رفتم بعد این صدای مامانم بود که پشتم بود رفتم بـ*ـغلش انقد گریه کردم بعد تمام موضوع رو به مامانم گفتم مامانم گفت بریم تو شهر پیش یه سید صبح شد ورفتیم وسید گفت که خونتون رو باید عوض کنید دیگه اونجا قابل موندن نیست حالا خونمون رو عوض کردیم وبا خیال راحت زندگی میکنیم اما هنوزم حضور ی چیزایی رو توی خونه حس میکنم


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
من20 سالمه و 1 سال ازدواج کردمو 6 ماهه خونه خودمم_شوهرم رو کشتی کار میکنه 6 ماه خونست و شیش ماه رو کشتی در ضمن اینم بگم ک من 4 سال پیش خانوادمو از دست دادم و فقط یه برادر دارم ک اونم تهران محصله و من سبزوار زندگی میکنم.داستان از اینجا شروع شد ک من از همون بچگی عاشق ترسو هیجان بودم.حتی با دوستام چند بار احضار روح کرده بودم تا بتونم باهاشون رابـ*ـطه برقرار کنم ولی نشد.این هیجان و کنجکاوی من ادامه داشت تا اون روزی ک انابلو دیدم انقد روم تاثیر گذاشت ک شبی م پدرمو از دست دادم خواب دیدم انابل داره قبر پدرمو میکنه و اونو از قبر درمیاره.فیلم جن گیرم رو من خیلی تاثیر داشت تا جایی ک حرکات اونو انجام میدادم کثلا چهار دستو پا برعکس رو پله.با این ک همیشه عاشق ترس بودم ولی الان کسیو ندارم ک کمکم کنه بتونه منو از شر این اتفاقا نجات بده_اتفاقاییم ک هنوزم برام میفته اینه ک زمانی ک شوهرم نیست اونا ب من کمک میکنن مثلا وقتی داشتم جارو برقی میکشیدم جارو برقی رو هل میدادن یا از پریز ب پریز نزدیک تر وصل میکردن اولش برام عادی نبود ولی الان عادی شده .تا وقتی شوهرم نیست ک کمکم میکنن ولی وقتی شوهرم هست شروع ب اذیت کردن منو مخصوصا شوهرم میکنن مثلا یه شب ک کنار شوهرم خوابیده بودم شروع کردن ب شکستن استکان های اشپزخونه چندبار واس همین اتفاقا شوهرم گفته ک جدا بشیم.من هیچ قاب عکسی از خودمو شوهرم ک مشترک باشه نمیتونم ب خونه بزنم چون یا میشکنه یا گم میشه همیشم بالشتی ک شوهرم روش میخوابه رو تـ*ـخت تو اتاق دیگه ای میبینم با این ک خودم گذاشته بودم رو تـ*ـخت شوهرم هرچی برام میخره بعد چند وقت تیکه پارشو پیدا میکنم مثلا اگه لباس باشه_چندبارم خونمو عوض کردم ولی فایده نداشته.ازتون خواهش میکنم کمکم کنید.درضمن چندبار یه خواب دیدم ک یه اقای خیلی زیبا داره دنبال شوهرم میکنه ک اونو بکشه.لطفا کمکم کنید.هرکاری کردم فایده نداشته.


داستان های ترسناک

 

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
دو هفته میشه ک من ب این پایگاه اومدم زمانی ک در لشکر کرمانشاه بودیم بچه های بومی دعا میکردن ک توی این پایگاه نیفتن و از اینکه منطقه ش پر از جن وروح هست صحبت میکنن تا اینکه من اعزام شدم اونجا.دو هفته اول داخل پایگاه بودم وهیچ خبری نبود تا اینکه یک شب من ویکی دیگر از سربازا رو فرستادن کمین ک ۴ کیلومتر با پایگاه فاصله داشت.طرفای ساعت ۲ شب بود ک صدای سوت اومد ما ساکت بودیم بعد از چندتا سوت وصدا میون بوته ها فهمیدیم‌ ک خبریه.رفیقم تا کله اش رو آورد بالا ی یانگ می‌کنم انگاری ک توی تاریکه با دوربین زد باشن خورد تو پیشونی رفیقم.اونم ترسید از کمین زد بیرون ودوتایی با سرعت ۱۲۰تا خط رو بسوی پایگاه دویدیم البته بخدا چندبار حس میکردم یارو و دنبالمونه وطوری بما نزدیکه ک حتی قشنگ صدای پاشو میشنیدم


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
933
امتیاز واکنش
20,048
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
سلام دوستان ،خاطره ای ک میخوام بگم تقریبا30سال پیش برام اتفاق افتاد و من تقریبا 8 سالم بود، خونه مادربزگمون توی یه مدرسه قدیمی بودومن بعضی وقتا میرفتم اونجا البته پدربزرگم بابای مدرسه بود، و اونجا زندگی میکردن. از اونجایی که این مدرسه محل رفت آمد روح جن پری و از این قبیل چیزا بود و پدربزرگم ما رو از رفتن ب کلاسای ته حیاط منع میکرد و میگفت اونجا جن روح داره اما کو گوش شنوا، یه روز عصر حس کنجکاوی بچگیمون گل کرد ،و من تنهایی ب سمت کلاسای درس ته حیاط رفتم اما چیزی ندیدم ،ب تک تک کلاسا سر زدم اما چیزی نبود اما وقتی ب سمت دستشویی رفتم دیدم یه چیز روح مانند بسیار بزرگ زشت ته راهرو دستشویی رو هوا معلقه و داره با چشمای بزرگ و قلمبه شده نگام میکنه منم تا دیدمش با داد فریاد فرار کردم،و پدربزرگ مادربزرگم اوردم که ببیننش که رفته بود ،پدربزرگم ب مادربزرگم گفت که باید یه دعایی چیزی ببندیم که تو خونمون نیاد،انگار این موجود که نمیدونم چی بود بار اولش نبوده که ظاهر میشده ،و بعدها شنیدم که چندباری شبا که پدربزرگم تو حیاط مدرسه میخوابیده اون دیده و از ترس پا ب فرار گذاشته


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: ~ZaHrA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا