خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ماجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط به پنجاه سال پیشه و من از زبون پدرم شنیدم و سالیان ساله که تو ذهنم مونده.روستایی که پدرم تو جوانی ساکن بود یک روستا از روستاهای کنار رود جراحی تو جنوب کشور که همون استان خوزستانه. یک روستا که یک باغ خرما و انگور داشت که تقریبا کنار رود قرار میگرفت که هر کس میخواست به اون طرف روستا بره باید از کنار این باغ میگذشت پدرم که اون زمان بیست و سه سال سن داشت یک شب تقریبا نصف شب زن عموم درد زایمان سراغش میاد و پدرم مجبور میشه به اون طرف روستا بره و قابله رو خبر کنه میگفت به نردیکای باغ کنار رود که رسیدم احساس کردم صدای قدمهای خودم تنها نیست چندنفر پشت سرم قدم میزنن صلوات فرستادم و به مسیرم ادامه دادم وارد باغ که شدم حس کردم هوا سنگین شد قدمهامو سریعتر کردم و تو دلم صلوات و بسم الله میگفتم که ناگهان چشمم طرف رود رفت که چون اون شب هوا مهتابی بود به وضوح دیده میشد دیدم دوتا دختر بچه که تقریبا یک متر قد داشتن با چادرهای سفید همپای من موازی حرکت میکنن نزدیک بود قلبم وایسه پاهام نمیتونن حرکت کنن مسیر صد متری باغ واسم اندازه صد کیلومتر طولانی شد سعی کردم نگاشون نکنم ولی قشنگ قدمهاشون تو گوشم بود که بلاخره از باغ بیرون رفتم خیلی ترسیده بودم تا جایی که میتونستم سریع خودمو به اولین خونه که نور چراغ داشت رسوندم که یکی از اونها باصدای بچگونه اسمم صدا زد حمید دوبار صدا زد که من جرات نداشتم برگردم وتا میتونستم دویدم. اون شب تا صبح از ترس نخوابیدم وجالب اینکه وقتی ماجرا رو واسه قابله پیر تعریف کردم گفت زمانهای قدیم هم کشاورزایی که صبح سحر از باغ عبور میکردن هم یک دختر با چادر سفید تو باغ دیده بودن ولی ماجرا فراموش شده بود…خلاصه اون باغ تا الان هم هست و من با خانواده چندبار به اون باغ میرفتیم ولی مثل سابق درختان بزرگ انگور نداره و تقریبا یک باغ متروکه و بی شاخ و برگ شده ولی هر بار که به اونجا میریم پدرم یاد اون شب میفته و دوباره شروع به تعریف کردن داستان قدیمی میکنه….


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
اکثر ما فکر میکنیم که اجنه بدن و دنبال اذیت کردن و انتقام از ما هستن. ولی به نظر شخصی من جن بد و خوب وجود نداره .اونا هم میتونن کارای خوب انجام بدن هم میتونن بد باشن و در صورتی که ما اذیتشون نکنیم و به قلمروشون وارد نشیم، اونا هم کاریمون ندارن.
داستان برمیگرده به زمستون پارسال که ما و خالم اینا تصمیم گرفتیم برای اب و هوا عوض کردن به روستامون بریم(روستایی هوالی شاهرود در استان سمنان) . از اونجایی که روستای ما تقریبا خالی از سکنست و تعداد کمی بومی داره. زیاد به من و پسر خالم خوش نمیگذشت. تا اینکه بچه های روستا ی روز اومدن و با ما شرط گزاشتن که روز توی قبرستون ی نشونه بزارن و شب ما بریم برداریم. شب که شد پسرخالم منو نهی کرد که نرو و خطرناکه و… (اون موقع من ۱۹ سالم بود و پسر خالم ۲۳سالش بود) . ولی من برای اینکه بچه های روستامون ثابت کنم که بچه های تهران سوسول نیستنو از این حرفا، با ترس وارد قبرستون شدم. بچه ها هم با صد متر فاصله نگاه میکردن. چراغ قوه گوشیمو رپشن کردم و با ذکر و ایه و ترس خودمو به نشونه رسوندمو و سنگو برداشتم. همین که داشتم بر میگشتم یهو ی صدای ناله بلند شد. به خدا داشتم سکته میکردم که دیدم بـ*ـغل ی قبری ی گربه کوچولو افتاده. سفیده سفید بود. بعد چون زمستون بود منم دلم سوخت و گربه رو بردم خونه. خلاصه شب بش غذا دادمو فردا صب ی تو کوچه باغ ولش کردم. از اون به بعد کارمون شده بود که با پسر خالم و بقیه بچه ها شبا میرفتیم باغ و شب زنده داری و اینا تا صب تفریحمون همین بود چند شب بعد ،داداش کوچولوم که حدودا پنج سالشه ی بار ساعت ۱۲ شب از خواب پرید و به منو مامانم اینا گفت که ی کسی اومد به خوابم و بهم گفته که علی و حسین بگو امشب بیرون نرن(منو پسرخالم) . ولی منو حسین زیاد جدی نگرفتیم و اخر شب حدود ساعت سه راه افتادیم تا بریم دنبال کارمون. قبل کوچه باغا ی چن تا خونه خرابه بود که باید از وسطشون رد میشدیم. ی کوچه باریک بین خونه خرابه ها که با نور ی لامپ کوچیک نور کمی داشت. خدایی اصن فاز وحشت داشت ول ما جوون بودیمو سرمون گرم بود. اون شب همین که داشتم با پسر خالم حرف میزدیم جلو یکی از خونه های خرابه ی پیرزن چادر مشکی رو دیدیم که نشسته بود. با اینکه رو چهار زانو نشسته بود ولی خیلی قدش بلند بود.تیپش مث زنای کوچ نشین و کوولی بود، چادرم کامل رو سرش کشیده بود. حسین رفت جلو گفت مادرجان چیزی شده؟ چرا تو این؛هوای سرد اینجا نشستین؟ منم دیدم قضیه مشکوکه دستمو بردم به نیمچه زیر پیرهنم(ارازل اوباش نیستم ولی تو مسافرتا بدرد میخوره).

یهو بعد تموم شدن حرف حسین پیرزنه همونجوری تو حالت نشسته و چارزانو رفت رفت رو هوا . یک متر رفت بالا بقران.اصلاباورم نمیشد ، انتظار هر چیزی رو داشتیم به جز این. حسین به لکنت افتاد منم داشت قلبم وایمیستاد فقط تیزی رو کشیدیم داد میزدم یا علی. بعد زنه رو کرد به ما و گفت مگه نگفتم امشب بیرون نیاید!!!واااای اصلا الانم که فکر میکنم باورم نمیشه که با واقعا همچین چیزی دیدیم.جفتمون از ترس داشتیم میموردیم که یهو با صدای پیر و خفیفش اون جمله رو گفت بعد منم نیمچه رو انداختم زمینو مث سگ با پسر خالم دوییدیم خونه. تا فرداش خوابمون نبرد و تو شوک بودیم.حتی با هم حرفم نمیزدیم. صبح که شد بابام اومد که گفت انگار دیشب ی گرگ اومده بود تو کوچه باغا و مردم سحر فراریش دادن. یا خدااا، باورم نمیشد یعنی اگه ما میرفتیم گرگه تیکه پارمون میکرد. ی جن جونمونو نجات داد. وقتی داستانو برا بچه های ده تعریف کردیم زیاد واکنش نشون ندادن چون اونجا زندگی میکردن و این مسایل براشون عادی بود . ولی بابام گفت کن داستانو برا کسی تعریف نکنیم و زود برگشتیم تهران. شاید خیلیا این داستان منو باور نکن منم قبل از این به جن زیاد اعتقاد نداشتم. ولی عید که ما دوباره؛رفتیم روستامون من نیمچمو (چاقو) ک اون شب انداختم زمین، تو حیاط خونمون سالم پیدا کردم. خدا میدونه که اونشب چی به ما گذشت…


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ازنوشتن جزییات برای.کوتاه شدن مطلب صرف نظرمیکنم:بارهاوبارهاتوخواب شخصی میومدپیشم که انگارسالهامیشناختمش.هرباربه یه شکل بودامامیدونستم که خودشه.هرزمان تو بیداری گرفتاری داشتم اون تو خواب راهنماییم میکرد.همیشه هم خواب میدیدم توخونه باغ قدیمی پدربزرگ مامانم هستیم.وجودش خوب بودامادلهره داشتم ازش..یه شب همون شخص اومدوازم خواست به کمکش برم.گفت توجنگ هستن وفقط یک انسان میتونه پیروزشون کنه..اون منوبردبالای تپه ی روبروی باغ..یه گوی اونجابود.بهم گفت این گوی روتوبغلت بگیروهراتفاقی افتاداونوازدست نده.این تنهاچیزیه که مارونجات میده گفت هروقت کسی گوی روازت گرفت فقط توچشماش نگاه کن…من منتظرموندم بعدازمدتی که فکرمیکردم ساعتهاست حجم سیاهی روازدوردیدم..نزدیک ونزدیکترشدن.حیوونای وحشی بودن که شبیهشونو ندیده بودم..من فقط چشاموبستم ودرحالیکه ازترس فریادمیزدم گوی رومحکم گرفته بودم..اونابهم پنجه میکشیدن ومن فقط دردوترس داشتم که حس کردم کسی داره گوی روازدستم میکشه..به سختی فروان چشامو بازکردم حس میکردم اگه نگاه کنم میمیرم..اماتونستم توچشاش نگاه کنم.همه ی اون حیوونابه سرعت نورفرارکردن وصدای محیبی اومد..ازخواب پریدم…تنم میسوخت..سه تا جای پنجه و خراشیدگی روی پا و کمرم بود که به مادر ونامزدم نشون دادم وهنوزعکسشونو دارم..هنوزم ازیادآوریش تنم میلرزه..پدربزرگمون توسن صدوبیست سالگی بعدازچندماه ازون ماجرا فوت کرد.جالبه بدونین اون خونه باغ روازطریق وصیتنامه به من که نتیجش هستم منتقل کرد….فقط نمیدونم چرابعداز مرگش دیگه خبری ازدو گربه ای که همیشه تودست وپاش بودن نیست…


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
پدربزرگ من فرزند یه ارباب بود یعنی خان بودن تو روستاشون و یه جمعیتی هم رعیت اونا بودن تو زمین های کشاورزیشون کار میکردن موضوع میشه واسه ۱۷سالگی پدر بزرگم اون موقع چراغ ها و ماشین ها با گازودیل کار میکرد و برای روشن کردن چراغ خونه گازوئیل میخواستن تو زمین خودشون گازوئیل نداشتن و پدربزرگم خودش تنهایی رفت به ملک قدیمیشون تا از زیر زمین گازوئیل بیاره از خونهی که زندگی میگردن تا خونه قدیمی پیاده ۱:۳۰راه هستش وقتی حرکت کرد تقریبا زمان غروب بود و تا به خانه قدیمی برسه برای برداشتن گازوئیل شب شد تقریبا خونه کاملا متروک که فقط از انبارش استفاده میشد کسی جرعت رفتن به اون خونه رو نداشته البته بقیه فقط چون خونه مال خان روستا بود.. پدربزرگم وقتی وارد خونه شد متوجه یه فضای سنگین شد انگار یکی داره پشت سرش میاد یه کسی زیر نظرش داره وقتی حرکت کرد چون تاریک بود از کنار دیوار خونه باغ رفت چون به خاطر نور مهتاب یکمی روشن بود وسط راه متوجه میشه که سایه ی خودش که روی دیوار افتاده خیلی عجیب ازش جا میمونه توجه نکرد و ادامه تا اینکه دید سایه ازش سه چهار متر فاصله گرفته و انگار دوید و جلو افتاد بازم توجه نکرد و ادامه تا تا اینکه دید سایه ازش سه چهار متر فاصله گرفته و انگار دوید و جلو افتاد از پدربزرگم همینطور ادامه داد تا اینکه دید سایه اون جلو وایستاد.تا پدر بزرگم به سایه رسید و سایه همراه اون شروع به حرکت کرد!سایه دست تکون میداد و پدربزرگم زیر چشمی نگاه میکرد تا اینکه رسید داخل انباری.اول یه فانوس قدیمی که تو زیر زمین پیدا کردو روشن کرد و همراه گالون گازوئیل داشت برمیگشت که متوجه شد اصلا سایه ایی نداره.صدایی از پشت بوته ها بهش میگفت که کریم اگه جرعت داری برگرد و مارو نگاه کن ولی اون ادامه داد.وقتی به خونه رسید و افتاد.میگن کل تنش کبود بود و تا صبح تموم کبودی های تنش چون پدرش رو سرش تا صبح قران خوند خوب شد…


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ماجرای ما بر میگرده به مدتی پیش که سن من شاید بیست و پنج بود و سن کسی که کنارم بود بیستو یک (پسر عمم بهزاد)
دقت کنید دوستان سن رو برای این گفتم که احساس نکنید در بچگی اتفاق افتاده و مهمتر اینکه تنها نبودم اون شب.من اول یه توضیح بدم راجع به منطقه ای که اون دو سال اونجا زندکی میکردیم و اتفاق اونجا افتاد.این منطقه که ساکن بودیم جایی بود خیلی سر سبز پر از درخت با کوچه های به طول حدودا دویست متر که از قضا انتهای کوچه ما یک سراشیبی بود که میرفت پایین به جایی میرسید مثل دره مانند که پر از درخت بود و البته تاریکی مطلق وجود داشت داخل دره داخل کوچه ها با نور چراغ برق که ضعیف بود روشن میشد.خلاصه یکی از شبا بهزاد اومد منزل ما و شام رو خوردیم ساعت دوازده اینا دیدیم که خابمون نمیاد اومدیم داخل کوچه و به سمت انتهای کوچه رفتیم (تقریبا ده متری دره) و رو یک سکو مانند نشستیم شروع کردیم به صحبت ساعت شد یک و نیم یا بیشتر تو همین حال بودیم که از دور متوجه یک خانم شدیم وسط کوچه تقریبا پنجاه متر یا بیشتر با ما فاصله داشت با چادر رنگی و قد تقریبا بلند خدا میدونه وقتی دیدمش از دور مو به تنم سیخ شد حس افتضاحی بهم دست داد با حالت ترس گفتم بهزاد اونجارو نگاه کن بهزاد تا دید گفت وای این چرا اینطوریه!!!!گفتم نمیدونم بیخیالش و صورتمون رو کردیم رو به هم تا نگاهمون دیگه به اون سمت نیفته اما اون موجود شروع کرد به حرکت کردن به سمت ما من به بهزاد گفتم یا حسین یعنی چی اخه!با نگاه خیره رسید به بیست متری ما تمام جو اطراف ما سنگین شد من و بهزاد شروع کردیم به لرزیدن از ترس جرات نمیکردیم حتی مستقیم بهش نگاه کنیم در حالتی که سرم پایین بود یه تصویر میتونستم ازش داشته باشم ببینید چشمای خیلی درشت ابروهای خیلی کشیده با پیشانی بلند و بدون کوچکترین حرکت اضافی فقط و فقط نگاهمون میکرد.خدا شاهده کار به جایی کشید که تمام دعاهایی که به ذهنمون میرسید دو نفری با صدای بلند میخوندیم که نیاد سمتمون چون از ترس نمیتونستیم حتی تکون بخوریم رسید به پنج قدمی ما و ثابت ایستاد روبرومون با تمام وجود میگفتیم یا حسین یا امیرالمؤمنین و اون فقط نگاه میکرد بعد از چند لحظه یهو نمیدونم چی شد راحش رو کج کرد آرام وارد دره به اون تاریکی شد و دیگه هیچوقت ندیدیمش دره ای که براتون گفتم چه حالتی بود اونم ساعت دو شب.من و بهزاد از ترس حدود پنج دقیقه جم نخوردیم از جامون دیدیم که خبری نشد و از دره بیرون نیومد به سرعت برگشتیم منزل و هر وقت یادش میفتیم تا مرز جنون میریم امیدوارم برای هیچ کدوم از دوستان اتفاق نیفته….


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
یه روز از روستا زنگ زدن گفتن خاله مادرم فوت کرده و ما سریع رفتیم فرداهم بعد از مراسم خاکسپاری عمه من میخواست بیاد قم و بعدش بیاد روستامون مادر و پدر من رفتن قم تا عمه ام رو بیارن ولی من موندم روستا شب شد دور ور ساعت ده بود که یک دفعه صدای خیلی بلند همراه با جیغ شنیده شد همه خونه های اطراف اون صدا رو شنیدن و اومدن بیرون (روستا کم جمعیتی بود ۷تا خونه بود که اکثرا آشنا بودن مزرعه دار بودن). خونه خاله مادر من نزدیک دره بود . همه ساکت شده بودن و صدایی از پایین دره میومد . من و پسر خالم یک سایه دیدیم شبیه یه خرس بود که روی دو تا پاش ایستاده بود . اون یکی پسر خالم میخواست بره پایین دره ولی خواهرش نگذاشت . دو تا دختر خاله هام که داشتن می آمدن خونه تو راه یه کسی رو دیدن که سم داشت و داشت زیر لـ*ـب زمزمه میکرد وباسرعت رد میشد و در تاریکی ناپدید شد اون صدا ها تا چند شب میومد . پسر خالم رفت پیش یه دعا نویس و دعا نویس یه دعا بهش داد گفت بیشتر اهالی روستا موقعی که اون صدا اومد جمع شوند و اون دعا رو بخوانند و بعد از خواندن دعا یه بسم الله الرحمن الرحیم بگن . شب شد وباز صدا اومد بیشتر اهالی جمع شدند و همان کار را کردند ولی دیدن صدا قطع نشد از ته دره صدای مکالمه دونفر میومد که به زبانی نامشخص در حال مشاجره هستند همراه با جیق و فریاد که شبیه صدای حیوانات بود دوباره رفتن پیش دعا نویس و موضوع رو گفتند دعا نویس سریع گفت باید خانه های اطراف دره را خالی کنید و دعایی داد گفت هر خانه که خالی شد این دعا را بخوانید و بگذارید داخل خانه . مردم هم همین کار را کردند به جز یک نفر . بعد از یک هفته صدا قطع شد و دیگه صدا نيامد . اون پیر مرد که خانه را خالی نکرد بعد از دو سه روز دیوانه شد و هی میگفت جن وجود ندارد و بعد از چند وقت از دنیا رفت . ولی هنوز کسی جرأت نکرده به آن خانه پیر مرد نزدیک شود چون بعضی ها میگویند از آن خانه صداهایی می آید


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
راستش بنده سرباز هستم, سرباز نوهد ارتش که هر ماه باید یه هفترو بریم پادگان های دور افتاده برای اموزش, این موضوع برمیگرده به چندماه پیش که تو شهر بوشهر اتفاق افتاد, اوایل برج یازده بود که جمعها یازده نفرمونو فرستادن یه پادگان خیلی دورافتاده از شهر, بعد از چند روز که اونجا موندیم نوبت به پست های گروه ما شد روز اول به هرکی میگفتیم فقط میگفت خدا به دادتون برسه, خودمونم اوایلش باورمون نمیشد که چی میگن اما یه روز که نشسته بودیم صحبت میکردیم یکی از بچهای همون بوشهر گفت بچه از فردا شب که میرید خیلی هواستون به خودتون باشه تاحالا تو جایی که شما پستتون اونجا افتاده چهارتا سرباز تلف شدن!!!
همگی یهو ساکت شدیم که همون بوشهری ادامه داد قبل از اینکه شما بیاید جمعا چهارتا سرباز تلف شدن که سه تاشون درجا سکته کرده بودن یکیشونم خودکشی کرده بود ( که به خاطر همین موضوع اسلحه ای دیگه به ما ندادن) دلیلش رو که سوال کردیم گفت بعضی از سربازا میگن که اونجا یه تپه ای هست که پشت اون تپه هرشب صدای گریه و جیغ خفیفی میاد که هیچ کس شبا تنها جرات رفتن به اونجا رو نداره اینو که گفت همگی از ترس ساکت شده بودیم گفتیم دلیل این صداها چیه ؟؟ گفت نمیدونم فقط اگه رفتید صدایی شنیدید یا سمتتون سنگی پرتاب شد هیچ اعتنایی نکنید فقط زودتر از اونجا دور بشید, همینو گفتو رفت همینطور که به همدیگه نگاه میکردیم یکی از بچه ها گفت چیکار کنیم ؟؟؟؟ گفتم هیچی شاید دیده ما غریبیم خواسته مارو بترسونه بیخیال… ترسمون که کمتر شد رفتیم بخوابیم که برای شب اماده بشیم اما مگه از ترس خوابم میبرد, دقیق اون شب تا ساعت ده شب بیدار بودم که کلا یه ساعت تونستم بخوابم, خلاصه ساعت یازده شب شد و اومدن دنبالمون که بریم, بعد اینکه رفتیم جو خیلی سنگینی داشت. تپه ای رو که گفته بودن دقیقا مشخص ,خلاصه بعد از چند ساعت به هر سه نفر تقسیم شدیم هرکدوم خدا خدا میکردیم که سمته اون تپه نیفتیم اما درست منو با دونفر دیگه همونجایی که ازش بشدت ترس داشتیم اسممون دراومد!!!!! بدتر از همه هم این بود که با فاصله از هم بودیم وسیله ای هم انچنانی دستمون نبود فقط یه چراغ قوه و یه بیسیم حتی یه چوب دستی هم بهمون ندادن بعد از نیم ساعت اماری که از هم دیگه میگرفتیم خیلی اروم بود خیالمون راحت شده بود که ترسوندمون اما از همینجا اتفاقات شروع شده بود رفیقم گفت فلانی کاری داری منو صدا میکنی اما من بهش گفتم منکه فاصلم از تو خیلی دوره کم کم ترس سراغمون اومد منکه کامل رنگم پریده بود داشتم قدم میزدم که یهو یه صدای خیلی جیغی گفت , از اینجا برید اینجا جای شما نیست قعق که میرفتیم صدای خندهاش رو میشنیدیم که شبیه صدای خنده انسان نبود که بعد شروع به داد کشیدن کرد باورتون نمیشه الان که یادش میفتم از ترس موهای بدنم سیخ میشه, رفیقم گفت کی بود اما من که کامل زبونم بند اومده فقط نگاهم
افتاد به بیسیم که صدای داد رفیقم میومد هرچند که قلب خودم داشت از ترس وایمیساد اما همینکه خودمو رسوندم دیدم رفیقم افتاده رفتم که سمتش بدنش کلا خشک و سفت شده بود بنده خدا از ترس فکش کج شده بود کامل غش کرده بود که باهم هر طوری که شده اونو رسوندیم سمته اسایشگاه دیدم اون یکی که بچه شهرستان بود سرش از پشت خونریزی داشت که معلوم بود شکسته بود خلاصه شب بدی رو گزروندیم مخصوصا که رفیقم گفت فلانی سمته اون تپه یه اتاقک بود همینکه رفتم سمتش دیدم درش محکم بسته شد همینکه بالای تپه رو نگاه کردم دیدم موجودی پشمالو باچشای قرمز داشت نگام میکرد که تا اومدم فرار کنم یه سنگ از پشت خورد تو کلم
اونشب تموم شد اما هیچ کدوم سالم نموندیم حتی روستاییهای اطراف هم از وجود این صداها خبر میدادن
من تا چندماه جلسه گفتار درمانی میرفتم, رفیقم که سرش شکسته بود شوک بدی گرفته بود که کارش کشید به روانپزشک اما اون یکی که غش کرده بود همین دوماه پیش از کما دراومد اما فکش هنوزم که هنوزه از ترس درست نشده هرشبم کارش شده تشنج .


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
داستان برميگرده به سال هشتادوهشت كه تازه ازدواج كرده بودم يه خونه سه طبقه دوبله كه مجموعا شش واحد داشت وتنها تو خونه زندگي ميكردم وبقيه واحدها خالي ,صاحبخونه ميخواست بفروشه ،روزهاي اول هيچ صدايي وحركت ديده نميشد بعدازدوسه ماه كه گذشت ديدم صداي راه رفتن از طبقه بالا مياد در واحدها رو اخرشب چك ميكردم كه باز نباشه والا بعد از دوسه ماه ديدم سروصدا خيلي زياد شده خانمم بهم ميگفت اين خونه چقدر صدا ميده شبا همش صداي راه رفتن وكوبيدن در به گوش ميرسه بعد از شش ماه اول پاييز ساعت يازده ونيم شب بود من تنها داشتم تلويزيون نگاه ميكردم صداي در پشت بوم مياد عين اينكه باد ميزنه باز وبست ميكنه يه چاقو برداشتم گفتم دزده كم كم رفتم بالا ديدم در بازه چراغ و روشن كردم ديدم كسي نيست در رو قفل كردم اومدم پايين رفتم تو تـ*ـخت ساعت تقريبا يك شده بود ديدم يكي داره بالا صحبت ميكنه ولي خيلي غير واضحه مثل اينكه زير اب صحبت ميكنه بعد بعد كم كم ديدم صداي اب حموم وتشت وكاسه حموم از بالا مياد فكر كردم خيالاتي شدم به خانمم گفتم بيدارشو يكي حموم بالاست بيدارشد گفت همسايه ست گفتم خونه همسايه يه طبقه ست چطور صداش اينجا شنيده دقيقا بيداربودم تا زمان اذان هم اينكه اذان گفتن صداها محو ميشدن يه ماهي گذشت يه روز كه سركار رفته بودم يه يكي از پيمانكارهايي كه خونه رو ساخته بود به من گفت از خونه راضي هستي گفتم اره مگه بايد ناراضي باشم بهم گفت يكي از نگهبانايي كه اونجا زمان ساخت اونجا نگهباني ميداده كه از اونجا فرار كرده بود كه الان پيشم كار ميكنه ميگه اونجا جن داره ,يه دفعه مثل اينكه اب سردي ريخته باشن روم قفل كردم منم گفتم تا الان كه صدايي نشنيدم رفتم خونه به خانمم چيزي نگفتم يه دو سه هفته اي گذشت تا اينكه ديدم صدا خيلي زيادشده از ساعت نه شب صداها شنيده ميشد راه رفتن درها رو ميكوبيدن ،خانمم ميگفت مگه در رو باز گذاشتي صدا مياد گفتم نه از شباي ديگه واسه اينا عروسي بود تعدادشون شده بود چهارنفر صداي سنگ پا وصداي حرف زدنشون خيلي واضح ميومد هر دقيقه خميازه ميكشيدن صداي عينه يه پرنده كه با سينه هاشون صدا درمياوردن خيلي ترسيده بودم فقط همين جوري به سقف نگاه ميكردم حرفاشونو گوش ميكردم.

تا موقع اذان بعد ميرفتن بعد ازيه مدتي ساعت نه شب از توكوچه ميومدم ديدم برق يكي از واحدها روشنه وارد خونه كه شدم احساس كردم جو خيلي سنگينه يه جوراي احساس كردم روي قلبم فشار مياد ونفسم خيلي دير بالا مياد پرده ها گوشام صدا ميكرد خانم بهم گفت ولش كن نرو بالا فردا صبح ميري خاموش ميكني وارد پاركينگ شدم ديدم نرده ها ميلرزن احساس كردم كسي داره از بالا ميلرزونه رسيدم واحد سوم ديدم در باز باچاقويي كه داشتم رفتم تو كليد و خاموش كردم ديدم هي روشن ميشه دوسه بار زدم يه دفعه اتصال كرد برق كل ساختمون رفت يه دفعه اي ديدم صداي جيغي از پايين مياد ديدم خانمم دويدم پايين گفتم چي شد ه كفت كه برق رفت يه سايه مشكي رنگ از روي ديوار ردشد منم چون ميدونستم حتما خيالاتي شدي ديگه اون شب رفتيم خونه بابام .تا اينكه همسرم به مدت يه هفته رفت مشهد من تنها شدم به هركي ميگفتم بيا بريم خونه مون بخوابيم اولش ميگفت باشه بعد موقع اومدن منصرف ميشد دوسه شب اول تنها خوابيدم طبق معمول سروصدا زياد يه روز صبح بلند شدم ديدم طبقه بالا ازحمومش نم داده يه مايع زرد رنگ به قهوه اي ديوار پوشونده رفتم تو حال ديدم به اندازه دوسانت پراب اول شده بود فكر كردم لوله تركيده ولي ديدم تمام لوله ها سالمن ديدم از پنجره ها اب مياد داخل رفتم طبقه بالا ديدم اب قطعه بالا وشيرها هم بسته گفتم ظهر از سركار ميام خشك ميكنم تاشب نرفتم خونه يه دفعه يازده شب موبايلم زنگ خورد همسايه بـ*ـغل دستي بهم زنگ زد از تو خونه تون صدا دهل وتلويزيون مياد چراغهاي كل واحد روشنه زنگ زدم به يكي از داداشام اومد رفتيم رسيدم تو كوچه صداي تلويزيون ميومد رفتيم جلوتر ديدم برقا روشنه در پاركينگ بازكردم رفتيم بالا كليد انداختم ديدم نميچرخه بعد از يه كم ور رفتن باز شد وارد خونه كه شديم بوي پياز ميومد شير دستشويي باز تمام لباسها بهم ريخته تمام برس وشونه ها ادكلنا ريخته بودن تي وي روشن ،داداشم گفت كار دزده خودم يه جورايي شك كردم هيچ چيز كم نشده بود روز بعد به صاحبخونه گفتم خونه ات صدا داره ميگفت از هواست سردو گرم ميشه .خودت ميتوني اينجا بخوابي يه شب ميگفت من بيكار نيستم ،از فردا گفتم يه مستاجر ديكه پيداكن من تنهايي نميتونم اينجا شبا بخوابم دقيقا تاشش ماه هركي ميومد خونه رو ميپسنديد ولي نميومد ميرفت جاي ديگه اي بعد از دو ماه خانم بهم هرروز زنگ ميزد ميگفت يكي داره بالا راه میره. ميره بعد ازمدتي گذشت ديدم جوم اتاق خيلي سنگينه احساس ميكردم يكي پشت سرم راه ميره شبا خانمم دچار بختك گرفتكي ميشد همش ميگفت خواب يه بچه تو خرابه با چشمان ابي ميبينم هي ميخواد بياد تو خونه ديكه بعد از يه هفته از اون خونه رفتم حالا كه رد ميشم ميبينم تمام واحدها فروخته شده ولي واحدي كه من بودم رنگ سنگ نماش با بقيه فرق ميكنه از زماني كه اومدم بيرون ديگه جيزي نديدم


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
موضوعاتی درخصوص جن ها است که مثلا شنیدید میگند فلانی از جن ها بهش قدرتی رسیده که تا هفت نسل بعد از اون تو خانوادش هست نمونه زیرهم حالا قدرت که اسمش نمیشه گذاشت ولی خیلی وقتا بزرگان میگند اگر حرکتی کنی که موجب رضایت اجنه باشه بهت کمک میکنن ماجرایی از شخصی که برای پیج ارسال گرده..
سلام من میخوام یه داستان درباره جن تعریف کنم,مامان بزرگم میگفت باباش یه باغ بزرگ داشته که توش زراعت میکرده یه روز میاد که به محصولش سر بزنه,سر وصدایی میشنوه,اطرافشو نگاه میکنه اما کسی رو نمیبینه فقط چند تا میز و میوه روشون رو میببنه,صدایی میشنوه که میگه حاج اقا به این میوه ها دست نزن سهم تو و بچه هاتو گذاشتیم کنار,ایشونم که خیلی معتقد بودم به این صدا واکنشی نشون نمیده و میرن,بعد از چن ساعت که برمیگردن میبینن یه کیسه پراز میوه یه گوشه هست دوباره صداهه میگه حاج اقا چون به حرفمون گوش کردی و مارو بیرون نکردی هفت نسل بعد از تو از شر جن بد در امانن.


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: عروس شب، paria.m و Z.A.H.Ř.Ą༻

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال ۱۳۸۳ شروع میشه یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت.

شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال ۱۳۸۳ شروع میشه یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم و من دوستام که از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم بعد از اون حادثه من یک ماه بسـ*ـتری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن و یه شهری دیگه خونه خریدن.. بعد از بهوش اومدن دو ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم برگشتم شهر سابق.شب ساعت یازده رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از ده دقیقه فاصله. ساعت سه شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه۱۰_۱۵ نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن. نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه. هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما… ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون چند نفر در مسجد بودن.نزدیک شدیم دیدم بچه محل قدیمیمونن..که بسیجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن ..اتفاقا از همون قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود…


داستان های ترسناک

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: paria.m و Z.A.H.Ř.Ą༻
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا