- عضویت
- 29/8/19
- ارسال ها
- 933
- امتیاز واکنش
- 20,048
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- 卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
- زمان حضور
- 106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
ماجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط به پنجاه سال پیشه و من از زبون پدرم شنیدم و سالیان ساله که تو ذهنم مونده.روستایی که پدرم تو جوانی ساکن بود یک روستا از روستاهای کنار رود جراحی تو جنوب کشور که همون استان خوزستانه. یک روستا که یک باغ خرما و انگور داشت که تقریبا کنار رود قرار میگرفت که هر کس میخواست به اون طرف روستا بره باید از کنار این باغ میگذشت پدرم که اون زمان بیست و سه سال سن داشت یک شب تقریبا نصف شب زن عموم درد زایمان سراغش میاد و پدرم مجبور میشه به اون طرف روستا بره و قابله رو خبر کنه میگفت به نردیکای باغ کنار رود که رسیدم احساس کردم صدای قدمهای خودم تنها نیست چندنفر پشت سرم قدم میزنن صلوات فرستادم و به مسیرم ادامه دادم وارد باغ که شدم حس کردم هوا سنگین شد قدمهامو سریعتر کردم و تو دلم صلوات و بسم الله میگفتم که ناگهان چشمم طرف رود رفت که چون اون شب هوا مهتابی بود به وضوح دیده میشد دیدم دوتا دختر بچه که تقریبا یک متر قد داشتن با چادرهای سفید همپای من موازی حرکت میکنن نزدیک بود قلبم وایسه پاهام نمیتونن حرکت کنن مسیر صد متری باغ واسم اندازه صد کیلومتر طولانی شد سعی کردم نگاشون نکنم ولی قشنگ قدمهاشون تو گوشم بود که بلاخره از باغ بیرون رفتم خیلی ترسیده بودم تا جایی که میتونستم سریع خودمو به اولین خونه که نور چراغ داشت رسوندم که یکی از اونها باصدای بچگونه اسمم صدا زد حمید دوبار صدا زد که من جرات نداشتم برگردم وتا میتونستم دویدم. اون شب تا صبح از ترس نخوابیدم وجالب اینکه وقتی ماجرا رو واسه قابله پیر تعریف کردم گفت زمانهای قدیم هم کشاورزایی که صبح سحر از باغ عبور میکردن هم یک دختر با چادر سفید تو باغ دیده بودن ولی ماجرا فراموش شده بود…خلاصه اون باغ تا الان هم هست و من با خانواده چندبار به اون باغ میرفتیم ولی مثل سابق درختان بزرگ انگور نداره و تقریبا یک باغ متروکه و بی شاخ و برگ شده ولی هر بار که به اونجا میریم پدرم یاد اون شب میفته و دوباره شروع به تعریف کردن داستان قدیمی میکنه….
داستان های ترسناک
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com