خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
این داستان ترسناک که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به دوران نوجوونی من.
من پدر نظامی هستم و ما تو خونه های سازمانی زندگی میکردیم. خونه های سازمانی حدود 120 متر بود و یک راهرو از در خونه تا انباری داشت. کنار انباری دوتا خواب بود. ی شب که خوابم نمیبرد و داشتم سقف رو نگاه میکردم، دیدم سایه ی نفر افتاد رو سقف (همیشه چراغ راهرو روشن بود که راحت بریم تا سرویس و بیایم). اصلا برام عجیب نبود چون گفتم پدر یا مادرم دارن از سرویس میان که ی دفعه برام عجیب تر شد.
با رسیدن اون فرد به جلوی انباری، سایه روی پرده اتاق افتاد و دیدم ی آدمی قد کوتاه با پاهای کاملا پرانتزی رفت توی انباری. انقدر تعجب کرده بودم که رفتم سمت اون یکی اتاق خواب دیدم همه خوابن. با ترس اومدم تو جای خودم و فقط رومو کشیدم و خوابیدم.

فردای اون روز به اعضای خانواده هرچی براشون تعریف میکردم، بهم میگفتن خواب دیدی و توهم بوده و .... اما من یقین دارم خواب نبود و همه چی واقعیت محض بود.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.

من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.

اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.

رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
سلام من الان حدود چهار ساله تنهام و دختر هم هستم و تو این چهارسال مشکلات عجیبی پیداکردم. بوهای عجیبی اطرافم احساس میکنم بوهایی مث دود سیگار.. عطر.. ادکلن.. و جالب اینکه هرجایی میرم این بو همراه منه قابل توجه دوستانی ک بگن شاید خودت ادکلن زدی من ادکلن وعطر نمیزنم بشدت حساسیت و آلرژی دارم.

یهو هرشب مهتابی خاموش روشن میشه بااینکه هرشب دم غروب اسپند دود میکنم و چهار قل رو هم میخونم قرآن میزارم صداشو بلند میکنم هیچ فایده ای نداره انگار از صدای قرآن خوشش میاد خودم احساس میکنم جنه وهست و واقعا هم جنه بعضیا میگن خونه رو بفروش ولی انگار فرقی نداره بمدت ی ماه رفتم شهرستان خونه خواهرم واینوبگم اون بو همراه من بود.

پس قابل توجه دوستانی ک میگن باید خونه رو فروخت اونایی ک مثل من این مشکلودارن بیخودی خودشونو آواره ی خونه دیگه نکنن اونا همه جا هستن اون خونه نه یجای دیگ میان تنهاراه حلش اگ تنهایی و مجرد ازدواج کن اگ هم میتونی یدوست یا مستاجر تو خونت بیار اونا عاشق آدمای تنهان ک یجوری ذهنشونو با کاراشون مختل کنن منتها مسلموناشون کاری با آدم ندارن اگه تو هم آسیبی بهشون نرسونی اینم تا حالا آسیبی نرسونده منتها قدرت عمل بالایی دارن. خلاصه اینکه توخونه همه هم هستن فقط روشون حساس نشین تنها هم ک هستین خودتونو با چیزی مشغول کنین یجوری سرگرم باشین حالا یا موبایل فیلم بازی تا ذهنتون درگیر نشه.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟
سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لـ*ـذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟
جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.
متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.

باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
قبل از داستان ترسناک من باید براتون توضیح بدم که ما تو ی خونه دو طبقه قدیمی زندگی میکردیم و من اصلا از سرما خوشم نمیاد بخاطر همین تو زمستون هیچ پنجره ای تو خونه ما باز نمیشه.
داستان من از اینجا شروع میشه: ی روز که من و مادر تو خونه تنها بودیم به مادرم گفتم میرم حموم و طبق معمول تو ی زمستون سرد هیچی بهتر از ی دوش آب گرم نیست. دوش گرفتنم که تموم شد و آب رو قطع کردم صدای در زدن اومد. وقتی در رو باز کردم دیدم حوله من جلو دره و برداشتمش و خواستم بیام بیرون دیدم تو اتاق بالای پله ها (حموم پله میخورد و پایین تر از اتاق بود) ی زنی هم قد و هیکل مادرم با چادر سفید سرش رفت سمت پنجره و ی سوز بدی اومد.
با داد و بیداد گفتم مامان چیکار میکنی که دیدم پنجره بازه و هیچ خبری از مادرم نیست. بلند داد زدم مامان مامان ..... تا اینکه مادرم از طبقه پایین اومد و بهم گفت چی شده ی ربع رفت پیش همسایه پایینی. حوله رو که برات گذاشته بودم. گفتم تو دو دیقه پیش در حموم رو زدی و حوله اونجا بود که گفت: نه من حوله رو گذاشتم و بدون در زدن رفتم پیش همسایه. خشکم زده بود. هی میگفتم تو در زدی و مادرم با هزار قسم میگفت نه من در نزدم. پس تو پنجره رو باز نکردی؟؟؟

مادرم گفت دیوونه شدی؟ ما بخاطر تو اصلا پنجره باز نمیکنیم. یادمه فشارم افتاد و با ترس برای مادرم تعریف کردم. امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
من خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم
یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونه‌ی خاله‌م.
پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم.
رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید
از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس می‌پوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود...
من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم.
نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش.
زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم
چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت...
گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خاله‌ت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن
چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه...
رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد

متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمی‌کردم پشت سرم و نگاه کنم...


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
بابابزرگم می گفت که بابابزرگش خان شهرشون بوده و به خاطر همین تقریبا نصف شهر ماله اینا بوده بابابزرگم میگه یه خونه ی خیلی خیلی بزرگبوده که همه فک و فامل های خان و بچه هاشو نوه هاشون هر کدوم جداگونه تو حیاط خونشون خونه داشتن بابابزرگم میگه انقد حیاط خونه بزرگ بود که شبا کاملا تاریک می شد و واسه دستشویی رفتن باید تا صبح صبر می کردیم بابابزرگ بابابزرگم که خان بوده ۱۲۰ تا اسب تو طویله نگه می داشته که متوجه می شن هر شب حداقل ده تا از اسب ها می میرن یا بچه های اسب ها سقط می شن
یه شب بابابزرگ بابابزرگم، و پدر بابابزرگم و خود بابابزرگم می رن شبو نگهبانی بدن که ببین کاره کیه که اسب هارو می کشه که می بینن یکی از اسب ها بدون اینکه کسی سوارش باشه دور حیاط می چرخه بابابزرگ بابابزرگم از اونجایی که خیلی ادم دانایی بود و یدونه سنجاق فلزی برمیداره و میره سمت اسب و به هر نحوی نگهش میداره و سنجاق رو توی هوا می بنده که یک دفعه یه زن با موهای طلایی ظاهر میشه و کلی به خان التماس می کنه که منو ول کن برم (چون وقتی سنجاق می بندن جن ها اسیر انسان ها می شن ).
خان هم که به خاطر اسب ها شاکی بوده قبول نمی کنه خلاصه زن هم کلی التماس می کنه که منو ازاد کن برم من چند تا بچه دارم که باید برم به اونا شیر بدم اگه منو ازاد کنی با هفت نسل تو کاری نخواهم داشت و به همه جن های اطرافم میگم که با شما کاری نداشته باشن و خان هم قبول می کنه.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
این داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از زبون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.
وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.
تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع کرد یورتمه رفتن و من از تعجب شاخ در آورده بودم. موهاش بافته شده بوده هی یورمه میرفت و وایمیساد. باز شروع می کرد و دوباره وایمیساد.
زمانی که به نفس نفس افتاده بود آروم رفت تو اسطبل تا استراحت کنه. من که زبونم بند اومده بود، فردا سریع رفتم پیش رئیسم و بهش گفتتم چی شده و اون با آرامش بهم گفت بشبن.

شروع کرد به تعریف کردن که اونا(جن ها) میان هرشب نوبتی سوار اسب میشن و موهای اونو میبافن و تو فقط ببین و کاری به این چیزا نداشته باش.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
از وقتی اومده بودیم توی این خونه (توی نسیم شهر) اتفاقات و صداهای عجیب باعث شده بود ی کم تعجب کنم (کلا آدم ترسویی نیستم). با خانواده که صحبت کردم بهم گفتن آره ما هم شنیدیم که این خونه جن داره و... فقط سعی کن اگر چیزی شنیدی یا دیدی، کاری نکنی که اذیت بشن.

منم از اون به بعد عادی رفتار میکردم تا اینکه ی روز خونه تنها بودم و گفتم بعد از کار فریلنسری که توی خونه انجام می دادم ی استراحت کنم. روی تختم رفتم و به پهلو دراز کشیدم، جوری که پشتم به در بود. احساس کردم ی نفر دستشو انداخت دور بدنم و منو بـ*ـغل کرد در صورتی که هیچ دستی دور بدنم نبود. یاد حرف خانوادم افتادم و بدون هیچ حرکتی خوابیدم.

وقتی بیدار شدم که خانوادم برگشته بودن و براشون تعریف کردم. اونا هم خیلی ترسیدن و گفتن خوب کاری کردی عکس العمل نشون ندادی. بعد از اون هم ی سری چیزا با چشم خودم دیدم ولی هیچکدوم به اندازه این اتفاق ترسناک نبود.


داستان های ترسناک

 

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,773
امتیاز واکنش
13,810
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
130 روز 12 ساعت 43 دقیقه
خونه مادربزرگ من ی زیر زمین داشت که مادربزرگم همیشه میگفت از اونجا صدای آب و گریه نوزاد میاد. ما میگفتیم خب چرا ما نمیشنویم و اون از این موضوع خیلی ناراحت می شد. تا اینکه ی روز من اونجا موندم و صبح ساعت 5 و 6 دیدم صدای آب و گریه بچه از زیر زمین میاد. با خودم گفتم پس مادربزرگ راست میگفته.

این موضوع رو به مادرم اطلاع دادم و با بابام اومدن در زیر زمین رو باز کردن. چیزی که میدیدیم باور نکردنی بود. ی تشت پر از آب وسط زیر زمین بود. مادرم ی چندتا دعا خوند و آب تشت رو خالی کرد و تشت رو گذاشت ی گوشه. به مادرم گفتم من امشبم میمونم اینجا و مادربزرگم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.

ما فکر میکردیم همه چی حل شده و بازم همون ساعتا صدای آب و بچه اومد که واقعا دست و پام شل شده بود و نمیتونستم تکون بخورم. بازم تکرار روز قبل شد و مادر پدرم اومدن و رفتیم پایین. مگه میشهههههه؟؟؟

تشت وسط زیر زمین و پر از آب بود. آب رو بیرون خونه خالی کریم و اون تشت رو انداختیم دور تا مادربزرگم خیالش راحت بشه. تا اینکه فردا صبح ساعت 5 به ما زنگ زد و گفت صدای گریه بچه میاد ولی صدای آب نمیاد. این ماجرا ادامه داشت تا اون خونه رو عوض کردیم و اونجا رو نفر بعدی ساخت و نفهمیدیم تکلیف اون صدا چی شد.


داستان های ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا