رمان روجیار | Arti کاربر انجمن رمان ۹۸

Arti · 27/3/22

ولی راه رو اشتباه رفت و از بس جلوی رفتار‌های سرکشانه‌ی دخترش کوتاه اومد، کنترلش رو از دست داد.
اگر روزی اِلین می‌خواست جلوی روم بایسته و بگه که توی زندگیش دخالت نکنم، با پشت دست توی دهنش می‌زنم که زر زیاد نزنه.
والا...

Arti · 27/3/22

تند سر جاش نشست و با هیجان گفت:
- همون قصه‌ای که مامان‌جون بلا من و اِلمیا تلیف کرد!
لبخند گیجی زدم و گفتم:
- درباره‌ی چی بود؟
با آب و تاب شروع به تعریف کردن قصه کرد تا این‌که خودش و اِرمیا هر دوتاشون...

Arti · 27/3/22

در با صدای تیکی باز شد.
اول بچه‌ها رو داخل فرستادم و بعد هم پشت سرشون وارد شدم و در رو بستم.
در طبقه دوم باز شد و زن‌عمو خارج شد.
با صدای بلند گفت:
- خوش اومدی فاطمه خانم! چه عجب!...

Arti · 27/3/22

با غم آهی کشید و روی دستش زد و با دلی که معلوم بود خیلی پره گفت:
- والا چی بگم؟ هی بهش میگم بزرگ شو، دیگه بچه نیستی، میره طبقه‌ی پایین که مثلاً قهره، روز بعد هم بخاطر گرسنگی منت‌کشی می‌کنه، عموت که دیگه دستش رو از این زبون نفهم شسته و کنار...

Arti · 27/3/22

محکم یه سیلی توی صورتم زدم که متأسفانه خیلی دردم اومد و این نشون داد که کاملاً هوشیار هستم.
ای وای! یعنی کار کی بود؟
مال کیه؟
یک‌دفعه توی ذهنم یه جرقه‌ای خورد، مرتضی!
آره دیگه! به غیر از اون،...

Arti · 27/3/22

چندتا صفر زدم که بازم فایده نداشت.
تاریخ تولد مرتضی رو با چند مدل مختلف زدم. تاریخ تولد خودم رو، شناسنامه‌ی پدر و مادرش رو آوردم، هر کاری کردم فایده نداشت.
یک‌دفعه، صدای زنگ گوشیم از سالن به گوشم...

Arti · 27/3/22

با بی‌حالی از جام بلند شدم.
کی این وقت از روز اومده؟
***

- صفر، یازده، نود و شش و هشتاد و سه رو زدی؟
روی دکمه، عدد شش رو فشردم و گفتم:...

Arti · 29/4/22

چرا باور کردم که اونا آسیبی به ما نمی‌رسونن؟
لعنت به من که چشم‌هام به روی همه چی بسته بود!
لعنت به من که از اطرافم غافل بودم!
تا خوابیدن بچه‌ها، توی اتاقشون موندم تا کمی از آشوب ذهنیم دور بشم.
از بس شلوغ...

Arti · 29/4/22

یهو زیر خنده زدم و ما بینش گفتم:
- سلام، به خدا حق داری!
هنوز از درون می‌لرزیدم. دست آزادم رو بند میز کردم تا پخش زمین نشم.
حق به جانب گفت:
- بله که حق با منه! تو خجالت نمی‌کشی؟
شرمگین...

Arti · 2/5/22

پیش دستی‌ها رو برداشتم و توی آشپزخونه بردم.
توی سطل آشغال خالیشون کردم و شستم.
صدای لالایی خوندن گلاره بانو از توی سالن میومد....

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

مدیر آزمایشی تالار معماری

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین