انجمن رماننویسی | دانلود رمان جدید
نرگس، طبق عادت در سکوت اتاق مشغول درس خواندن بود. چشمهایش را بسته بود و جملههای کتاب را در ذهن مرور میکرد، که ناگاه با صدای شکستن چیزی، کتاب از دستش افتاد. دلهره به سراغش آمد. خیلی سریع خود را به آشپزخانه رساند و مادر را دید که با دست لرزان، شیشههای خورد شده را جمع میکرد. نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
-مامان جان، باز هم قرصهای فشارت رو نخوردی؟ شما به شیشهها دست نزن، خودم الان جمع میکنم.
مادر آهی کشید.
-همین الان داشتم قرصم رو میخوردم که لیوان از دستم افتاد و شکست. هر دفعه به خودم تاکید میکنم که یادم نره؛ اما باز همون میشه. نگاه کن مادر! یک کاغذ هم چسبوندم به یخچال. جدیدا ظرف نمک و چای رو هم تو یخچال میگذارم و کلی دنبالشون میگردم.
-از خستگی، نگران نباش.
نرگس، مادر را روی صندلی نشاند تا حالش بهتر شود. مادر دست نرگس را گرفت، نگاهش کرد و گفت:
-ممنون دخترم، راستی امروز آقای ادیب گفتن که آقا پویا داره بر میگرده ایران؛ باید برای مهمونی فردا شب تدارک ببینیم. تو هم باید بیای کمکم نرگس جان. امتحانت کی تمام میشه؟
نرگس چشمکی زد و همانطور که شیشههای خرد شده را در سطل آشغال میانداخت گفت:
-تا من رو داری غم نداشته باش مامان خوشگل من. فردا امتحان آخرمه، تو دعا کن این یکی رو هم خوب بدم که خوشحال و خندون بیام کمکت. میدونی که اگه خراب کنم تا چند روز دپرس میشم.
-اونقدری که تو میری تو اون اتاق در بسته درس میخونی، انیشتین هم نخونده. تازه میگی دعا کن خراب نکنم.
نرگس خندید و با خندهی او مادر نیز خندید.
-مامان جان یک چیز بگم ناراحت نمیشی؟
-بگو؛ طوری شده؟
-میخواستم بگم شما و بابا دوست ندارید به روستا برگردید؟ دیگه خسته شدید. تازه هم من درسم تموم شده، هم آقا پویا داره برمیگرده.
مادر بغض خفته در گلویش را آشکار کرد و گفت:
-میدونی چقدر دلم برای بوی خاک بارون زدهی روستا تنگ شده؟ دلم میخواد دم غروب برم رو مزار مادر و پدرم، ساعتها باهاشون حرف بزنم؛ اما تو از همه چیز برام مهمتری مامانم. دوست دارم درس بخونی، مثل آقا پویا به یک جایی برسی. من و بابات دیگه هیچی نمیخوایم. این همه سال کار کردیم، پس انداز کردیم، برای هزینهی درس و دانشگاهت.
نرگس، اشکهای روی گونهی مادر را پاک کرد و در چشمان سیاهش که آیینهی چشمان خود بود، خیره شد.
-دیگه اشکات رو نبینمها! الهی من فدای قلب مهربونت بشم. انشاءالله سایهات همیشه بالای سرم باشه مامان جانم.
نرگس با یک استکان چای و بیسکوییت، به اتاق خود بازگشت. کتابش را از روی زمین برداشت. دور اتاق راه رفت و درس خواند. دیگر چشمانش خسته شده بودند و نای باز شدن نداشتند. در جای خود دراز کشید و همانطور کتاب به دست خوابش برد.
***