خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
نام داستان کوتاه: آشنای درد
نام نویسنده: متین
نام ناظر: Ryhwn
ویراستار: *RoRo*
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: نرگس که تمام هم و غم زندگی‌اش دفتر و کتاب هایش بود، سرنوشتش را به دست کسی می‌سپارد که در این راه ناخواسته، خط قرمز های زندگی‌اش که ناراحتی پدر و مادرش هست را نشانه می‌گیرد و تقدیرش طور دیگری رقم می‌خورد.


روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Amerətāt، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 19 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
مقدمه:
همه می گویند: در زندگی‌ات شکست خورده‌ای؟ ناراحت نباش، قسمتت این بوده است. رخت سیاهت را در بیاور، قسمتت این بوده است. کسی که قسمتش بد شود و زندگی‌اش سیاه و دائم گله‌اش را نزد خدا ببرد، جرم ناسپاسی به او نمی‌چسبانند؟ ترس این ندارد که سر همین ناسپاسی‌ها، آخرتش هم سیاه شود. اما نه! خدا مهربان است. قسمت فقط برای تسکین درد درون ماست. تاوان انتخاب نادرست، افکار و رفتار نادرست خودمان را پس می‌دهیم و مقصرش را قسمت می‌دانیم.


روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Amerətāt، *~sarina~* و 19 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
نرگس، طبق عادت در سکوت اتاق مشغول درس خواندن بود. چشم‌هایش را بسته بود و جمله‌های کتاب را در ذهن مرور می‌کرد، که ناگاه با صدای شکستن چیزی، کتاب از دستش افتاد. دلهره به سراغش آمد. خیلی سریع خود را به آشپزخانه رساند و مادر را دید که با دست لرزان، شیشه‌های خورد شده را جمع می‌کرد. نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
-مامان جان، باز هم قرص‌های فشارت رو نخوردی؟ شما به شیشه‌ها دست نزن، خودم الان جمع می‌کنم.
مادر آهی کشید.
-همین الان داشتم قرصم رو می‌خوردم که لیوان از دستم افتاد و شکست. هر دفعه به خودم تاکید می‌کنم که یادم نره؛ اما باز همون میشه‌. نگاه کن مادر! یک کاغذ هم چسبوندم به یخچال. جدیدا ظرف نمک و چای رو هم تو یخچال می‌گذارم و کلی دنبالشون می‌گردم.
-از خستگی، نگران نباش.
نرگس، مادر را روی صندلی نشاند تا حالش بهتر شود. مادر دست نرگس را گرفت، نگاهش کرد و گفت:
-ممنون دخترم، راستی امروز آقای ادیب گفتن که آقا پویا داره بر می‌گرده ایران؛ باید برای مهمونی فردا شب تدارک ببینیم. تو هم باید بیای کمکم نرگس جان. امتحانت کی تمام میشه؟
نرگس چشمکی زد و همان‌طور که شیشه‌های خرد شده را در سطل آشغال می‌انداخت گفت:
-تا من رو داری غم نداشته باش مامان خوشگل من. فردا امتحان آخرمه، تو دعا کن این یکی رو هم خوب بدم که خوشحال و خندون بیام کمکت. می‌دونی که اگه خراب کنم تا چند روز دپرس میشم.
-اونقدری که تو می‌ری تو اون اتاق در بسته درس می‌خونی، انیشتین هم نخونده. تازه میگی دعا کن خراب نکنم.
نرگس خندید و با خنده‌ی او مادر نیز خندید.
-مامان جان یک چیز بگم ناراحت نمی‌شی؟
-بگو‌؛ طوری شده؟
-می‌خواستم بگم شما و بابا دوست ندارید به روستا برگردید؟ دیگه خسته شدید. تازه هم من درسم تموم شده، هم آقا پویا داره برمی‌گرده.
مادر بغض خفته در گلویش را آشکار کرد و گفت:
-می‌دونی چقدر دلم برای بوی خاک بارون زده‌ی روستا تنگ شده؟ دلم می‌خواد دم غروب برم رو مزار مادر و پدرم، ساعت‌ها باهاشون حرف بزنم؛ اما تو از همه چیز برام مهم‌تری مامانم. دوست دارم درس بخونی، مثل آقا پویا به یک جایی برسی. من و بابات دیگه هیچی نمی‌خوایم. این همه سال کار کردیم، پس انداز کردیم، برای هزینه‌ی درس و دانشگاهت.
نرگس، اشک‌های روی گونه‌ی مادر را پاک کرد و در چشمان سیاهش که آیینه‌ی چشمان خود بود، خیره شد.
-دیگه اشکات رو نبینم‌ها! الهی من فدای قلب مهربونت بشم. ان‌شاءالله سایه‌ات همیشه بالای سرم باشه مامان جانم.
نرگس با یک استکان چای و بیسکوییت، به اتاق خود بازگشت. کتابش را از روی زمین برداشت. دور اتاق راه رفت و درس خواند. دیگر چشمانش خسته شده بودند و نای باز شدن نداشتند. در جای خود دراز کشید و همان‌طور کتاب به دست خوابش برد.
***


روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، LIDA_M، *~sarina~* و 18 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید
بوی خوش عطر نارسیس، فضای اتاق را پر کرده بود. نرگس چادر نماز به سر، از پنجره‌ی کوچک اتاق به آسمان خیره شده و منتظر بود، که خورشید دستش را دراز کند و صورتش را نوازش کند، تا صبح دل‌انگیزش را شروع کند. موهای مشکی‌اش را پشت سرش محکم بست. مانتو و شلوار سرمه‌ای رنگش را، که چهره‌اش را معصومانه‌تر می‌کرد پوشید. بوی نان داغ تازه و چای تازه دم اشتهایش را باز کرد.
-سلام، صبح بخیر.
-سلام، بیا بشین صبحانه‌ات رو کامل بخور. میل ندارم، نمی خورم، نداریم. امروز امتحان داری ضعف می‌کنی.
نرگس در حالی که تکه نانی در دهانش می‌گذاشت، گفت:
-نه مامان جون خیالت راحت؛ اصلا نمیشه از صبحانه‌ی امروز گذشت.
-چه عجب!
-خب دیگه؛ بابا کجاست؟
-بابات بنفشه خریده داره اونا رو می‌کاره.
-وای! بنفشه‌های رنگی! چه روزی شود امروز؛ روزی که نکوست، از صبحش پیداست.
مادر الهی شکری گفت و از روی سفره بلند شد و رو به نرگس ادامه داد:
-من دارم میرم مادر، کلی کار دارم. تو هم خیلی خوندی، الکی استرس نگیر، بدتر خراب می‌کنی امتحانت رو. مراقب خودت باش.
نرگس سری تکان داد و دستش را به نشانه اطاعت کنار سرش گذاشت.
آخرین جرعه‌ی چایش را نوشید و لقمه به دست، راهی حیاط شد.
آرام آرام، نزدیک پدرش رفت. دستانش را از پشت، دور گردن پدر نهاد و دستانش را نوازش وار بر گونه‌ی آفتاب سوخته‌ی پدر نشاند. آقا هادی شوکه شد. بیلچه از دستش افتاد. خیلی سریع برگشت و با دیدن نرگس خنده‌ای کرد. نرگس لقمه‌ی دستش را در دهان پدر گذاشت.
-می‌بینم که بنفشه می‌کاری. از فردا دیگه بیکارم، خودم مراقب این ناز نازی‌ها هستم.
آقا هادی با دهن پر به در اشاره کرد و گفت:
-بدو دیگه، برو دختر، دیرت شده.
-باشه، خداحافظ.
***
نرگس، روی تک صندلی مخصوص امتحان نشسته بود. دو حس متضاد اضطراب از امتحان و نشاط به خاطر اینکه آخرین امتحانش است، به سراغش آمده بود. کف دستش عرق کرده بود. از درون، احساس لرزش می کرد. به محض اینکه برگه‌ی امتحان را مقابل خود دید، پشت و روی برگه را مشاهده کرد و آسوده خاطر گردید. دستمال را از جیب خود بیرون کشید، عرق دستش را پاک کرد. خودکار را برداشت و شروع به جواب دادن سوال‌ها نمود. یکی یکی سوال ها را پشت سر هم گذاشت. هیچ توجهی هم به بقیه نداشت. حتی صدای دانش آموز پشت سرش که مدام با ادوات نامفهومی، او را متوجه خود می‌کرد را نادیده می‌گرفت؛ چون اصلا موافق تقلب کردن و تقلب رساندن نبود. آخر کار، یک بار دیگر برگه‌اش را چک کرد و سپس آن را به مراقب تحویل داد.
***


روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 14 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
خوشحال از نتیجه امتحان، مسیر مدرسه تا خانه را پیاده طی کرد. تابستان نزدیک بود و گرمای هوا کلافه کننده بود. در مسیرش، نان خشکی را یافت. آن را از روی زمین برداشت، گوشه‌ای انداخت. همزمان با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 15 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
اعظم خانم اشک چشمش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد.
-خدا رحمت کنه سیمین خانم رو.
همه الهی آمینی گفتند و ادامه‌ی غذا در سکوت صرف شد.
همه دست از غذا کشیده بودند. فقط پویا مشغول بود. حتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 15 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
بعد از رفتن مهمان‌ها، آقای ادیب با پویا روی کاناپه‌ی شکلاتی داخل سالن لم داده بودند. نرگس هم مشغول تمیز کردن سالن شد. بدون نیم نگاهی به پویا، در حالیکه پوست سفیدش از خجالت قرمز شده بود، میز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 13 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
نرگس سر جایش نشست. از فرصت استفاده کرد و پشت ماشین را هم، خوب نگاه کرد. وقتی برلیانس در پارکینگ ساختمان بود، نرگس هر روز که از کنارش رد می‌‍شد، دلش می‌خواست یک روزی در آن بنشیند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 14 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
-اومده تو رو از بابات واسه پسرش خاستگاری کرده. گفته پسرم تو مسیر دیده تو رو، خوشش اومده.
آقا هادی لیوان چای را دور نعلبکی چرخاند و بدون نگاه کردن به نرگس گفت:
-اگه حرفی نداری بگم بیان بابا. آقای ادیب هم می‌شناستش؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 14 نفر دیگر

متین

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
108
امتیاز واکنش
1,749
امتیاز
213
سن
35
زمان حضور
6 روز 3 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
-والا، آقای ادیب این حمید من مایه‌ی افتخار فامیله. تو این دور و زمونه که هر کی میره دست یه دختر رو می‌گیره میاره خونه و ‌میگه این زن آیندمه، حمید شئونات خانواده رو حفظ کرده و به حرف پدر و مادرش احترام گذاشته. از کسب و کارشم که خبر دارید؛ بچم حتی دوران دانشجویی هم کار می‌کرده.
خواهر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



روی سایت داستان کوتاه آشنای درد | متین کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، *~sarina~*، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا