خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیستم
سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!
تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک.
نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود.
- حاج اکبر!
هر سه رویشان را برگردانند. باد می وزید. حاج اکبر، سلام داد.
گفتم: خیلی وقته.
- خیلی وقته چی؟
نمی دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید.
- خیلی وقت می گذره.
خانمش چادرش را به خاطر باد، محکم گرفته بود. گفت: از چی می گذره؟
اکبر گفت: دوران پادگان.
خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟
گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.
می ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی خواست چیزی بگوید. بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟
زنش گفت: کدوم حاج علی رو میگه؟ شوهر ناهید؟
اکبر گفت: تو نمیشناسی.
نگاهش را از من دزدید و گفت: بعد از اینکه رفت، دیگه ندیدمش. ولی می دونم خوبه.
نفسم بالا نمی آمد. بچه هم داره؟
با تعجب گفت: بچه؟ مگه ازدواج کرده؟
گفتم: اون خانم صرب؟
زنش گفت: کدوم خانم صرب؟ از این دوستت برام نگفته بودی!
اکبر گفت: خانم صربی نبود!
گفتم: علی. شکنجه. صربا؟
گفت: بله. تا اینجاشو می دونم. حاجی باشون معامله کرد. ده تا اسیر کله گنده شون در ازای علی! علی رو آزاد کرد. زن نداشت علی!
صدای خودم را نمی شناختم. کجاست؟
گفت: نمی دونم خواهر. جنگ که تموم شد گفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن. دیگه از اونایی که من می شناسم کسی تو بـ*ـو*سنی نمونده!
گفتم: ایرانه؟
گفت: من خبری ازش ندارم.
گفتم: حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟
گفت: نه. لبنانه!
زنش گفت: بچه سردش شد بریم!
و رفتند. من همانجا ایستادم. باد سیلی زدن را شروع کرده بود. به باد گفتم: زورت همینه؟ منو ببر جایی پرت کن که اون هست. فقط می خوام یه بار ببینمش!
به خانه مادرش رفتم. خیلی سخت بود. پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اند و ساکنان قبلی را نمی شناسد.
آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم. اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما را عقد هم می کنند، اما تا عقد عقد تمام می شود، می بینم علی در اتاق نیست. هیچ جا نیست!
با وحشت پریدم. پدرم به در می زد: چیستا یه آقایی دم درکارت داره. میگه حاج اکبره.
سریع لباس پوشیدم و دویدم. می دانستم دوست علی نمی تواند بدجنس باشد!
- سلام. نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه. ولی من دوست علی ام و می دونم چقدر شما را دوست داشت. اون کاست، اصلا برای اجازه ازدواج نبود! کدوم ازدواج؟علی می خواست یه کم بیشتر بـ*ـو*سنی بمونه. اجازه شما رو می خواست که نگفتین...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و یکم
بعضی وقتها هزاران حرف در سـ*ـینه داری، هزاران بغض در گلو، تمام رگهای تنت تیر می کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!
آن لحظه که حاج اکبر حرف می زد، صدایش از جای دوری به گوشم می رسید. از سرزمینی دور، گلها و سبزه های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که با هم وضو گرفتیم.
کار، بی خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور، که کم کم یادت می دهد یک قیچی برداری، گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی!
اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم. اما شور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می کند و من دوام آوردم.
حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت: حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه می نوشت. نگرانت بود. تو خواب اسمتو می گفت. خیلی از نامه ها وسط راه گم شد. اما اینا رو نگه داشتم. بهت ندادم، چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم. نمی دونستم هنوز پاش وایسادی!
با دست لرزان بسته را گرفتم. بوی خاک می داد و شکوفه. بوی خون می داد و عشق و علی.
تمام این سه سال که من سحرها رو با گریه دعا می خوندم اونم به یاد من بود؟ حتی زیر آتیش؟
گفتم: حاج اکبر! نمی دونم عاشق شدی یانه! اما چطور فکر کردی فراموشش می کنم؟ اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا، دستم بسته بود، دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود. الان بیدار می شه، الان وضو میگیره، الان اسلحه شو تمیز میکنه. حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم! ساعت اتاقمو رو وقت بـ*ـو*سنی گذاشته بودم که وقتی نماز می خونه بدونم. تو چه میدونی من چه کشیدم. حالا کیو باید ببخشم؟
گفت: منو!
گفتم: تو، حاجی، همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید. حالا فقط یه چیز جاش می خوام. کجاست؟ سرش را زیر انداخت.
- آسون نیست خواهر.
گفتم: سخت ترشو تحمل کردم و نمردم. میگی پاش وایسادی! خنده داره! پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم! بگو حاج اکبر!...
- چهار ماه پیش همه برگشتن. مادرش مریضه. سرطان، دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش. به مالک جدید گفتن بگو دوساله. شاید نمی خواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن. مادرش خیلی بدحاله. هر روز بـ*ـغلش میکنه میبره شیمی درمانی. اما دکترا قطع امید کردن. میگن خیلی دیره.
کاغذی تاخورده از جیبش درآورد. گفت: بی اجازه دارم آدرسو میدم. این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها. اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه.


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و دوم
سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.
از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می کشد.
دلم آتش گرقت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می کشید، کلاغها را به فریاد واداشت.
پشت خانه ای پناه گرفتم. مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی دید و رد می شد اما دید!
یک لحظه ایستاد. می خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود.
سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بیقرار شد. پتو از روی پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه!
مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچکدام نمی دانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم و پر محبت. اما سریع رها کرد.
گفت: خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمی گفتیم دختره ول کن نبود، میومد بـ*ـو*سنی. واسه اینکه کنارت باشه، خودشو به کشتن می داد! حاجی از سرسختیت می ترسید. دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده.
گفتم: اون تو رو می خواست. نه منو کنار تو!
گفت: فکر می کردم بام قهری. وسط عملیات بودم. نمی تونستم برگردم. هر شب برات نامه می دادم. ولی..
گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو می کنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو بم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بار من از تو بهترم!
به دیوار تکیه داد، ناله های مادرش به گریه رسیده بود. گفت: می بینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش میدم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم...
چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمی کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم.
لرزید. گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصری دم قبر محسن.
گفتم: خیر باشه.
گفت: ماه پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدر... اگه می دونستی!...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و سوم
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد.
گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟
گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من!
بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
گفتم: هـ*ـوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست.
کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد.
گفت: صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم.
گفتم: خب منم دلم می‌خواست بـ*ـغلت کنم، اما روم نشد.
گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصرگریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی.
گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!
گفت: فکر می‌کنه تو باعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور. اما حاجی نشونی منو داشت. حتی تماس گرفته بود. می‌دونستم چه پیشنهادی داره. خودم قبول کردم. اون شبم از کمیته، خودم به حاجی زنگ زدم. تقصیر تو نبود! من راهمو انتخاب کرده بودم.
گفتم: چه راهی؟
گفت: دانشجوی عمران بودم، ول کردم. وقتی تو اداره پست پام می‌لنگید، تازه انصراف داده بودم. فکر نکن می‌خواستم قهرمان شم. می‌خواستم تا آخرعمر، به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن.
- من چی؟ سه سال دوری. فقط نامه! نامه‌هات پر از عشقه. اما وقتی از بـ*ـو*سنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی!
طوری نگاهم کرد انگار شبهای طولانی را گریه کرده بود. می‌شد در چشمهایش غرق شد و مرد.
گفت: از کجا می‌دونی؟ از دانشگات تا رادیو، هرجا که می‌رفتی، دنبالت بودم. میون مردم گم می‌شدم تا پیدام نکنی! وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر. بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم. صبح قایم شدم. دیدمت. غمگین بودی ماه پیشونی. می‌خواستم همونجا بـ*ـغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه!
برای مرد ابراز عشق خیلی سخته. ولی بت می‌گم چیستا. اولین و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد. حالا اگه همه عمرمم تنها باشم، عشقی که تو بهم دادی، برام کافیه.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.
گفتم: دوستت دارم علی.
گفت: منم دوستت دارم چیستا. خنده‌هاتو. خودتو. غمتو. بچه‌گی‌تو؛ صبرتو. عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه می‌دادی.
گفتم: پس چرا اونروز جلوی درخونه‌مون نیومدی بـ*ـغلم کنی؟
گفت: چون نمی‌شد!
دستم را محکم در دستش گرفت، گاهی اون چیزی که بخوای نمی‌شه. مادرم داره می میره. بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات. می‌خوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟ گفت: حج من خطبه‌ی عقد تو وریحانه ست. اگه می‌خوای راحت برم، بذار عقد شما دوتا رو ببینم!
دستم در دستش یخ زد. دست او هم. زمستان شد...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و چهارم
نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر...
نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم.
نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی.
به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت!
چشمانش پلنگ وحشی شد: مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه می‌کنه. نمیخوام حالش بدتر شه.
گفتم: ببین علی. سه سال توی بی‌خبری منتظرت موندم. یک لحظه‌ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد.
من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. می‌تونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن.
استادم برام بورس تحصیلی گرفت. نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدمهای خوبی بودن. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت: اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! اگه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر می‌کردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد!
حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو، دووم آوردی، حتما می‌تونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.
هیچ مادری بدبختی بچه شو نمی‌خواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم!
علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی می‌ده.
گفتم: تو برای من نمی‌جنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟
گفت: برای تو تا قیامت می‌جنگم. اما جنگ با مادری که داره می‌میره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. می‌فهمی؟
به خانه‌شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده.
علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.
ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمی‌خوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی می‌کنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه‌ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش می خواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمی‌شم. خاله می‌دونه.
گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم می‌رفتی؟
گفت: راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و پنجم
دلم می‌خواست ریحانه را در آ*غو*ش بگیرم. به نظرم او هم طفلکی بود!
علی آمد. - دکتر می‌گه مامان تا صبح نمی‌مونه.
به دیوار تکیه داد. حس کردم در حال افتادن است. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.
گفت: علی آقا خودت می‌دونی مادرت عاشقته. حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو! بذار دستش تو دستت باشه و بره.
علی با درماندگی به من نگاه کرد. تا حالا چنین یأسی را در نگاهش ندیده بودم. فکری به ذهنم رسید. شاید احمقانه بود. اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.
گفتم: تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه. اینجوری راحت میره. پس معطل چی هستین؟ می گین تا صبح بیشتر نیست. پس یه عاقد خبر کنین!
علی و ریحانه طوری به من نگاه می‌کردند که انگار دیوانه شده‌ام!
گفتم: حسشو می‌دونم. مادرت عذاب می‌کشه اگه اینجوری بره! شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه. یه عاقد و چند تا شاهد می‌خوایم. یکیش آقای دکتر. چند نفرم از همسایه‌ها بیارین! زود باشین!
صدای نفس کشیدن سخت مادرش را می‌شنیدیم. داشت مبارزه می‌کرد. خودش نخواسته بود این لحظه‌های آخر بیمارستان برود. می‌خواست در خانه بمیرد.
علی گفته بود که این خانه‌ی نقلی جدید مال مادربزرگش بود. همان‌جا که مادرش عقد کرده بود. علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.
دکتر حرف مرا تاییدکرد. علی وریحانه گیج شده بودند. دنبال شناسنامه‌هایشان دویدند. دکتر به دوست علی که عاقد بود زنگ زد. فقط من هیچکاری نداشتم. جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود. از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.
علی داشت وضو می‌گرفت. در دستشویی باز بود. درآینه، مرا دید. خواست لبخند بزند. نتوانست. بغض امانش نداد. نمی‌خواستم در آ*غو*شش بگیرم. آن لحظه نه! فقط گفتم: قوی باش قهرمان! خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی، خوب بازی کن! من کنارتم. تو همیشه پیک الهی منی.
گفت: برات چیکار کردم؟ گذاشتم تو تنور بمونی!
گفتم: اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه، میدونه پهلوونش بالاخره میاد. بذار مادرت با دل آروم بره.
گفت: میدونی که میام!
گفتم: چه موهای به هم ریخته ای! دستم را زیر آب بردم و گندمزار طلا را مرتب کردم. حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله می‌فرستاد. آن لحظه، علی خود عشق بود. پدرم بود، برادرم، معشوقم، حتی پسرم بود.
دستم را بـ*ـو*سید و پیشانی‌اش را روی دستم گذاشت...
هر دو می‌دانستیم که تا چند لحظه‌ی دیگر به هم محرم نخواهیم بود. در آن لحظات من دیگر محرمیت نمی خواستم.
ریحانه با چادر سفیدش رسید. علی دستم را فشرد و رفت. همه در اتاق مادر علی...
فقط من بیرون بودم. صدای عاقد... دوشیزه‌ی مکرمه آیا وکیلم؟...
ریحانه بله را گفت. علی هم...
صدای تبریک...
حس کردم در تنورم. می‌سوزم. نفس!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و ششم
مادر علی، نزدیک سحر رفت. در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش. هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم. دیدن چهره آرام آن زن، به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.
مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت. علی گریه نمی کرد. فقط به زمین خیره بود. می دانستم چه جنگی در درونش است. جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام از آرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود. عاشق مادر، اما همیشه دور از او.
گریه کن علی جان! حالت بهتر می شود. حیف که دورش شلوغ بود و نمی توانستم با او حرف بزنم. آرزو می کردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند. اما همچنان ساکت و سر به زیر بود.
بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم. هنوز بوی عشق می داد. همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود. جای سرش هنوز روی بالش بود. با یک تار موی طلایی.
نمیدانم چرا گریه ام گرفت. بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود. وقت خداحافظی بود. با خیلی چیزها. ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.
گفت: خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟
گفتم؛: علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه، با یه عقد زبونی نه میمونه، نه میره. ما عقد رسمی نبودیم. فردا تا تنها می شدیم هزار تا حرف درمیاوردن! من معنی زن اول و دومو نمی فهمم. اصلا کی زنت بودم؟ من عاشقت بودم، هستم و می مونم. اگه تو هم این حسو داری، اون عقد جاریه، برای ابد! نه فقط به زبون، که تو دلمون... حالا یه کم وقت احتیاج داری. نمی خواستم اون تعهد معذبت کنه. همین که روح مادرت آرومه، من و تو هم آروم می شیم.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، قهرمان شکست. سرش را روی تـ*ـخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان می خورد. انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود. دو بار دستم به سمت موهایش رفت، جلوی خودم را گرفتم. کسی باید آرامش می کرد.
دستم را روی دستش گذاشتم. گفتم: گریه کن علی. هر چقدر میخوای! من کنارتم.
دستم را گرفت. انگار دیگر نمی خواست رها کند. دستم از اشکش خیس بود.
گفت: عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم. براش شناسنامه نو می گیرم. خودم شوهرش میدم. فقط بم اطمینان کن. تنهام نذار! بدون تو دیگه نمی تونم تصمیم بگیرم.
دستش را فشردم. هستم علی!
در باز شد. ریحانه بود. گفت: به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه. خیلی زحمتتون دادیم.
علی گفت: ناهار بمون.
گفتم: نه. پدرم یه کم ناخوشه. ریحانه هم خسته ست. مرسی ریحانه جان و رفتم.
در ماشین گریه می کردم. راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت: خدا بت صبر بده خواهر.
یک هفته خبری از علی نبود، تا ریحانه به دیدنم آمد با حال زار...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و هفتم
ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان می ریخت. چای با اشک ریحانه!
گفت: علی با شما تماسی نداشته؟
گفتم: نه. نمی خواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم.
گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بد اخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار می خوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا می پزم نمی خوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود می خوابه. اصلا منو نمی بینه!
گفتم: حرفتون شده؟
گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان می کند.
گفتم: به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده.
علی جواب داد. عصبانی بود: - هیچ معلومه تو کجایی؟
- سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت..
گفت: این عقد پیشنهاد تو بود!
گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به عقد راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا.
علی گفت: برای چی؟
- میگه محلش نمیذاری.
علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه!
ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز می شنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که می دیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود.
گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمی تونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها.
گفتم: همه ش یه هفته ست!
گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت می کردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری می خوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی می دونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!
- چرا نمیرید دکتر؟
- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه. حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم.
گفتم نکنه بره پیش پدرم؟
گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. با هم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون.
گفتم: اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست.
گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر می دونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟
به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم.
زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
می لرزید. باد می وزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و هشتم
چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل می کردم که چطور حالت را بپرسم...
بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت می گذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت می کردم. مثل آن سه سالی که تو در بـ*ـو*سنی بودی و نمی توانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمی توانستی با من حرفی از امیدواری بزنی... پس درسکوت دنبالم می کردی... حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت می کردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم... .چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....
فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم ! تو با زنی مریض که ادعا می کند باردار است...و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد...باید قیل یا بعد از کمیته فرار می کردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی:به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی...چقدر ساده بودیم که رفتیم علی.خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه یریحانه نیست!
نگرانش بودی.نمی توانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت...گفتم:نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی...
- پدرت الان تو رو به من میده؟
گفتم : شما الان زن دارید کاپیتان...
گفت:بیا بخون...نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت..دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط می خواستی مادرت را راضی نگه داری....این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام...آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج می کنم که من هم برای او چیستا هستم...همانقدر دوستم دارد.
به جهنم که شما دو نفر چه می شوید. خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود...
همه ی این سالها می دانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم ؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود...سهم دختر خاله بدبخت مادری که مثل کنیز در خانه شما کار کرده بود..به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟
به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پس محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد. گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز ساده نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا مبکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد این بیچاره را عقد کنی و بعد بروی؟
کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی تا وسط دشمن رفتی و اگر حاجی به موقع نرسیده بودی، الان حتی تکه هایت پیدا نمی شد که در یک قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد. خانه بزرگی که فروختید؛ بیشترش ارث پدری من بود...این خانه مال من است.
از این به بعد با سیاوش؛ همسرم طرف هستی..دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود.....و چیستا خانم...چون شما هم این نامه را میخوانی، به پدرت گفتی که کاپیتان جنگ ما جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما ندارد؟ چون می ترسد جلوی مادر و فامیل تو کم بیاورد..خواهرانه پیشنهاد می کنم روز خواستگاری بگو کلتش را از جیبش در آورد. سر مهریه یک وقت عصبی نشود ؛ پدرت را بکشد. کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم می زند....بچه هایت را هم میزند....من فرار کردم...وگرنه مرا هم می کشت....مراقب خودت باش خواهر! عاشق قهرمان دیوانه ای شدی...ریحانه.
سکوتی در اتاق برقرار شد...
علی گفت: فردا میام خواستگاری. به خانواده ت بگو...بعدم می رم دنبال طلاق اون... دیگه بدون تو یه لحظه ام نمی تونم باشم! بلند شد و به سمت من آمد.
ترسیدم. به طرف در رفتم. جلوی پایم سجده کرد و گفت: امشب پیشم بمون...وگرنه می میرم.....


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت بیست و نهم
..بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قد بلند مو طلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا می ماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم.
حسی در درونم می گفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری می گفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟
حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. می دانستم مخالفت می کند. خانه نبود. باید خودم تصمیم می گرفتم و گرفتم، می مانم!
علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟
گفتم: منم خوب بلد نیستم.
گفت: ازمن بهتر بلدی.
گفتم: خب که چی؟ اصلا چقدر منو می شناسی علی؟
گفت: می دونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟
گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمی ترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها!
گفت: از من می ترسی؟
خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت.
گفت: کاش محرمیتو به هم نمی زدیم.
گفتم که چی می شد؟
چشمانش در تاریکی می درخشید. گفت: دلم می خواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم! خرماییه، مگه نه؟ خوابشو دیدم..
علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی.
به سمت من نیم خیز شد. گفت: تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرار کنه، راه دوری نمی تونه بره.
گفتم: کجای قلبت جا دارم علی؟
گفت: سرتو بذار رو سـ*ـینه م تا بفهمی.
هر دو سرخ شدیم. از نور کم پنجره نمی دیدمش؛ ولی می دانستم که او هم سرخ شد.
گفت: ببخشید.
گفتم: فردا!
صدای تند قلبش را می شنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟
گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل!
انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم.
گفت: من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا با دعای من تو رو بهم داد.
گفتم: چشماتو ببند.
-چرا؟
دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت: هلال ماهو دیدم. گفتم: یه آرزو کن! گفت: اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی!
هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود.
گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا