خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت دهم
در بـ*ـو*سنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بـ*ـو*سنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بـ*ـو*سنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بـ*ـو*سنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!
پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بـ*ـو*سنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بـ*ـو*سنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟
گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!
سرباز فکر کرد دیوانه ام. تلفن زد. رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطر کشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم. احترام بذار!
گفتم: به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین، کجا؟ خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، باید بره اونور دنیا؟
گفت: فقط یه خداحافظی کوتاه، باشه؟
چند لحظه بعد پیک الهی آمد. رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران می ریخت.
مرا کناری کشید: نباید می‌اومدی!
گفتم: نباید می‌رفتی. بی خبر!
گفت: از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا. به مادرم گفتم که بهت...
گفتم: علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن. میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن!
کنار سیم های خاردار راه می‌رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم.
علی گفت: دیشب خوابتو دیدم. یه لباس سفید تنت بود. می‌خندیدی!
گفتم: خیر باشه. حالا کی برمی‌گردی؟
گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن..... ـ ترس مرا دید ـ خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم: تو هم بفهم عزیز! جون منم در خطره.
علی گفت: می‌دونی دلم مخلصته. چیکار کنم باور کنی؟
گفتم: اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن. پیش از رفتن عقدم کن!
سکوت کرد. باران از یقه اش، داخل لباسش می‌ریخت. ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.
گفتم: میترسی نه؟
به گورستانی رسیده بودیم. اسم نداشت. نمی دانم قبر چه کسانی بود. شیر آب را باز کرد. وضو گرفت.
گفت: بیا وضو بگیر!
ایستاده بودم.
گفت: حالا تویی که می‌ترسی! سرحرفت وایسا. وضو بگیر. همین جا عقدت میکنم...الان!
جلو رفتم. گورستان، عقد، باران... یاعلی!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت یازدهم
چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می‌شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می‌دهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی‌آورند؟
روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می‌رفت و می‌آمد، تلفن می‌زد، دستور می‌داد و از زیر چشم ما را می‌پایید.
به علی گفتم: چه خبره؟
گفت: منتظر عاقدن!
گفتم: پدرم که هنوز نیامده!
گفت: میاد، بارونه!
گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی عروس شم. اونم با یه حاجی بیست و سه ساله!
گفت: من حاجی نیستم. بچه‌ها حاجی صدام میکنن! تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.
همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار ما رد می‌شدند. انگار همه چیزی را می‌دانستند که من نمی‌دانستم.
گفتم: چه شونه؟
علی خنده اش گرفت، برگشت و در چشمهایم خیره شد.
اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم می‌کرد. انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید! نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی، پر از مهمانانی که من نمی شناختم، حسی غریب.. ترسیدم!
گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سرخ شد و رویش را برگرداند. دلم برای خانه تنگ شد. مادرم، پدرم. پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.
گفتم: اگه پدرم نیاد...
گفت: دوستت داره، میاد.
و .. آمد، سراسیمه و خیس. بدون کلاه و کت. علی بلند شد و سلام داد. پدرم آهسته جواب داد وگفت: میخوام با دخترم حرف بزنم!
همه پشت سنگرها پناه گرفتند. من ماندم و پدر..
گفت: هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو می‌کنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟
گفتم: برای همین می خوام امشب زنش شم. برای اینکه برگرده.
گفت: این راهش نیست ! نگاهاشونو نمی بینی؟ چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه، بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟ خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش. وسط آتیش!
گفتم: یعنی اگه زنش شم...
گفت: بت قول میدم دیگه نمی بینیش! این عروسی نیست. حجله‌ی عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی. یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!
لرزیدم. هیچوقت غلط حرف نمی زد.
گفت: اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش. اونوقت برمی گرده!
دستم را گرفت: دخترم، دختر عاقلم، من حستو می فهمم. اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم، صبر می‌کنم!
گفتم: پس فقط محرمیت!
گفت باشه. با دامادم کار دارم.
علی آمد. یکدفعه پدر را محکم در آ*غو*ش گرفت و گفت: از هفت سالگی پدر نداشتم. بوی اونو میدین..
پدرم موهای آفتابی اش را بـ*ـو*سید و گفت: باید برگردی پسرم. می‌فهمی؟ برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!
لشکری شاد آمدند!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت دوازدهم
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی. همه ی آن لحظه های خواندن عقد محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب می‌رسید و اگر پدرم کنارم نبود، شک می‌کردم که همه این‌ها واقعی است!
محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمی‌دانستم. می‌دانستم که زن و شوهر نخواهیم بود. اما می‌توانیم بدون حس گنـ*ـاه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم، تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید!
برای من محرمیت، همین بود. اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد. اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم!
کار عاقد تمام شد. پدر پیشانی ام را بـ*ـو*سید و علی را. دوستان علی همه محکم در آ*غو*شش گرفتند.
صحنه‌ی غریبی بود. انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، و شاید به مرگ....
دوستانش طوری بـ*ـغلش می‌کردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او می ریختند. فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟ مگر قرار است درد دل ما را به خدا بگوید؟
نمی دانم. هر چه بود، هم غمگینم می‌کرد و هم شاد. پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود! اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد. فقط صدای پدرم یادم هست: دخترم توی ماشین، منتظرتم.
حالا فقط ما بودیم. ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق، ما دو طفلی، ما دو تنها. هیچکدام نمی‌دانستیم چه باید بگوییم. سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه می‌رفت و من فقط چند لحظه کوتاه فرصت داشتم که او را ببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم. چون اگر فردا هم برمی‌گشت، باز این لحظه تکرار نمی‌شد.
انگار تمام چلچراغ‌ های جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود. می خواستم داد یزنم دوستت دارم. کودکانه بود. خودش می‌دانست. عشق اتفاقی است که دلت را بهاری می‌کند و بهار من به جان او هم ریخته بود.
دستش را جلو آورد.
گفت: دست بدیم؟
خنده ام گرفت: دست برای چی؟
گفت: به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی باید زندگی کنه. جای هردومون!
مثل حرف محسن. دستم را جلو بردم. جهان ایستاد. دستش گرم و سوزان، دست من سرد و لرزان.
گریه ام گرفت. یعنی داشت می رفت؟ سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم. معذب بود. اما اشک من که روی پیراهنش ریخت، یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه می‌کند. حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد. دستش را دور گردنم انداخت.
گفت: بینمت!
گفتم: باز میخوای خداحافظی کنی؟
گفت: نه! و پیشانی ام را بـ*ـو*سید.
سوختم. دستانش را بـ*ـو*سیدم.
گفت: نکن خاتون!
گفتم: این دستها نوازش کردن بلده. این دستها ماشه کشیدن بلده. دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.
گفتم: برمیگردی. می‌دونم!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت سیزدهم
چند قسمت دیگر طول می کشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول می کشد! نمی دانم. از آن صبح زودی که رفت، دیگر نمی دانم چقدر طول کشیده است. مگر آدم می تواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟ مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..
و نفهمیدم که یک سال گذشت. نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا می کردم. هر روز به ادارات مختلف می رفتم و همیشه با یک جمله مواجه می شدم.
-"اقلیتید؟"
-نه. ساداتم!
-پس این اسم کافری؟
-کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان، یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست! پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت.
-ببخشید. نیرو لازم نداریم.
چند جا هم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش می رسیدند، بهانه می آوردند.
...کفن چند بخش است؟... نمی دانم !
بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد. تاتر درمانی!
گفت: میگی بلدی! ببینم چکار میکنی!
ممنون دکتر نقوی عزیز.
هر کجا که هستی!
هر روز قبل از دانشگاه، سری به پادگان می زدم. علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد، نه تماسی بگیرد. مگر ماموریت سری، چقدر طول می کشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟
علی من، امروز بیست و چهار ساله می شد و من هنوز بی خبر!
حاجی پای تلفن به حراست گفت: بگو خبری نیست. مشغول عملیاتند!
کدام عملیات! مگر تمام نشد؟ هنوز در بـ*ـو*سنی جنگی نبود. مگر آزاد کردن دو اسیر چقدر طول می کشید؟ چیزی را از من پنهان می کردند.
شبها که خسته به خانه می رفتم، در راه فقط دعا می خواندم. یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش می داد. هر چاه، جوی آب، یا گودالی که می دیدم، خم می شدم و در آن نام علی را صدا می کردم. تمام آبها و چاههای زمین به هم می رسند. پس صدای مرا به تو می رسانند. کاش دلم جرعه آبی بود!
سحر با سمفونی کلاغها می پریدم. قلبم طبل جنگی قصه می شد. خوابش را دیده بودم! نمی دانم چرا درخواب، ساکت نگاهم می کرد. عاشقانه، پر از درد و سراسیمه. کنارم بود. ولی چیزی نمی گفت. گیسوانم را نوازش می کرد، چیزی نمی گفت.
انتظار سخت ترین کار دنیاست علی. وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم! چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمی گفت؟
آنشب، به خانه که رسیدم، تعجب کردم. چند جفت کفش پشت در بود. مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟
در را که باز کردم، فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم. عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.
پدرم گفت: بشین چیستا!
خدایا! ...
مادرش گفت: علی باید مدتی بـ*ـو*سنی بمونه دخترم. اونجا یه ازدواج مصلحتی می کنه، مجبوره! برای کارش.. با یه دختر اهل همونجا، ولی...
چیزی نمی شنیدم. به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت چهاردهم
مادرم گفت: بهتری؟
فقط نگاهش کردم. همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم می خواست نگاهش کنم.
به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.
مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، می نشست و می نوشت. انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک می زدند. پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند. چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن، فراری داد؟ شاید هیچ. مگر جبر روزگار.
بعد از انقلاب، خانه نشین شد. دیگر کتابهایش چاپ نمی شدند. رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد. ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب، مثل یک کبوتر کوچک، پشت پنجره می نشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره می شد.
این زن، مادر من بود. زیبا، با هوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است. همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست، لباس می دوخت. در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو می شد. تا یک روز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود. نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد. اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمی گذاشت، از او جدا شد. حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.
گفت: دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم. باید بری دنبالش. اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.
در آ*غو*شش گریه کردم. بوی مادر می داد. سرم را نوازش کرد و گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم. دخترم فقط یه بار زندگی می کنه. حقشه این یه بار اونجوری که می خواد باشه. حتی اگه مجبور شه بجنگه. نسل من خسته شد. گوشه ی خونه نشست. تو باید خودت بری دنبال معجزه. اگه دوسش داری برو بـ*ـو*سنی! از چی می ترسی؟
راست می گفت: مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟
عصر آن روز حراست جلویم را گرفت: ورود ممنوعه!
گفتم: پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن. نمیزنی؟ دستای تو غیرت ندارن!
حاجی ترسیده بود. انگار می خواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند. با دو محافظ آمد. خنده ام گرفت. یعنی آنقدر می ترسید که در برابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟
به او خیره شدم و گفتم: شما فرستادینش. ویزا می خوام با آدرس دقیق. مگه با شما حرف نمی زنم. چرا زمینو نگاه می کنید؟
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی می دونی کجا می فرستادمت؟
گفتم: بفرست. ولی اول آدرس و تلفن! شما زن عاشق ندیدی نه؟ از هر سربازی خطرناکتره!
یک لحظه بعد، گوشی تلفن دستم بود. علی آنسوی خط...
گفتم: قهرمان، دارم میام اونجا!
گفت: بت دروغ گفتن... من دارم میام. بهشون نگو. فرار می کنم. فقط تو هیچی نگو! بات تماس می گیرم. قول خانمم؟...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت پانزدهم
منتظر تماسم باش!
بیشتر از این نمی توانست حرف بزند یا شاید نمی خواست! همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود. شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
منتظر تماسش بودم. اما تا کی؟ بـ*ـو*سنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم. همه چیز مخفی بود. وقتی عشق زندگیت، باد می شود، طوفان می شود، رگبار می شود و بر سرنوشتت می بارد، دیگر انتظار همه چیز را داری، مگر نیامدنش را.
تا روزیکه همکارش در خانه ما را زد. در پادگان دیده بودمش. مودبانه سلام داد و سریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.
روی آن نوشته بود: فردا. دو بعدازظهر. دفترخانه ونک.
آدرس و تلفن را هم نوشته بود. دفتر آشنایش بود.
-فقط پدرت. چند دست لباس و شناسنامه! فردا خاتون!
شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند. اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟
زمستان سختی بود. پدر داشت برفها را از ماشین کنار می زد. چند ماه دیگر بیست سالم می شد. حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.
پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟
گفتم: این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر. با من میای نه؟
جواب نداد. تندتر برفها را از روی ماشین کنار زد.
گفتم: بعدش ننوشته کجا می ریم. ولی اینجا نمی تونیم بمونیم. پیداش میکنن. شاید بریم یه جای دور.
گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد و گفت: به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم. ببین چی شد؟
گفتم: می شناسمش پدر!
گفت: دختر بیچاره!
اولین بار بود انقدر غمگین می دیدمش. انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته می دانست. تاصبح با هم حرف زدیم، تا قانع شد بیاید.
دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم. سه شد نیامد!
دفترخانه گفت: علی را می شناسد. بد قول نیست. اما کم کم، باید ببندد.
-نه آقا. خواهش می کنم.
تلفنش زنگ زد. الو؟ الو! -الان میاد!
چند لحظه بعد؛ علی، رنگ پریده... دم در بود. در این دو سال مردی شده بود! سرم گیج رفت. علی من بود! خواستم دستش را بگیرم. چشمهایش آتش بود. اما دستش سرد. ترسیدم!
-چی شده؟
-صوفیا نتونست فرار کنه. پشت من بود، روی پل! می دونی شکنجه ش میدن؟ به حد مرگ! من نخواستم زنم شه، چون عاشق توام چیستا. اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر، زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش. خودمو نمی بخشم!
گفتم: عقدم کن. بعد با هم می ریم دنبالش. دیگه ولت نمی کنم.
علی گفت: می کشنش!
گفتم: عقدم کن و گرنه دیگه پیدات نمی کنم. صوفیا رو شاید ببینی. منو نه!
علی گفت: ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش! لپم را نیشگون گرفت. مخلصیم خانمم، تا آخرش!
گفتم: بهم بگو عزیزم!... چرا نمیگی؟
گفت: عزیزم! بریم بالا زن و شوهر شیم...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت شانزدهم
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد. چشمانش قرمز بود. یعنی گریه کرده بود؟ من نمی خواستم خطبه ی عقد من، زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود. چه چیزی عذابش می داد که به من نمی گفت؟
مگر دیشب نگفت، دلم می خواهد توخوشبخت باشی! علی خوشبختی من بود. هر حس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه می شد. پس چرا اشک، پدرجان؟
چیزی نگفتم. دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود. پدرم گفت می رود از خیابان چند نفر را پیدا کند. با پول کمی می آمدند.
مرد به شناسنامه من خیره شد. نمی توانست اسمم را بخواند!
دوشیزه.. چیتا!
گفتم: چیستا یثربی.
علی لبخند زد و دستم را گرفت. بعد پاکت مدارک علی را باز کرد. کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی. اما شناسنامه نبود!
چند بار پاکت را زیر و رو کرد؛ شناسنامه ت کجاست حاج علی؟
علی گفت: تو پاکت بود!
دلم مثل شیر جوشیده از لـ*ـب ظرف روی شعله اجاق می ریخت. حال علی هم از من بهتر نبود. علی پاکت را گرفت. شناسنامه ای داخل آن نبود.
زیر لـ*ـب گفت: حاجی..لعنت! و دندانهایش را به هم فشار داد. گفت: من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من، پیش حاجی امانت بود. حاضر نمی شد بده. می گفت ماموریتتو نصفه ول کردی. بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد. انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم. شناسنامه رو برداشته.
دفتر دار سرش را خاراند و گفت: پس عقد؟
علی گفت: نمی شه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تا من شناسنامه مو بیارم؟
- نه علی جان نمیشه. قانونه. خودت که میدونی.
گفت: یه زنگ بزنم.
صدای قلبش را کنارم می شنیدم. مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد. قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت می گذشت، به خاطر من، ترسیده بود. کاش می شد آرامش کنم. اما حال خودم هم بهتر از او نبود.
زنگ زد: الوحاجی. واسه چی شناسنامه را برداشتی؟ داشتیم؟ من که گفتم برمی گردم؟ دختر مردم اینجا وایساده. حالا وقت گرو، گرو کشیه؟ پس وایسا ببین چیکار می کنم حاجی! دارم میام اونجا. شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..
نشستم. پدرم با چند مرد وارد شد. همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند. یکراست به سمت بخاری رفتند.
گفتم: پدر جان،بگو برن. حاجی شناسنامه علی رو نداده!
پدر یک لحظه چشمانش را بست. نمیدانم دعایش مستجاب شده بود، یا نگران من شد.
علی گوشی تلفن را کوبید. جلوی پدرم زانو زد: آقا حلالم کن. ببخش به بزرگی جدت. من نمی دونستم. پاکتو که گرفتم، تندی اومدم. نذاشته بی معرفت! گرو برداشته. ازش می گیرم. سرباز فراری که نیستم! داوطلبانه رفتم، خودمم برمی گردم، کارو تموم می کنم. شما حلالم کن آقا سید. ازمن به دل نگیر تو رو جدت..
پدرم از روی زمین بلندش کرد. لیوان آبی دستش داد، گفت:نفس عمیق بکش!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت هفدهم
هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست. اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو. جاده دیگری باز می شود. تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!
من عادت به نشستن نداشتم. از روز دفترخانه، سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود. مادرش هم به سردی جوابم را داد. بایدحاجی را می دیدم. گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد!
اینبار، مرا در دفترش پذیرا شد. حسم می گفت، این خوب نیست.
گفت: سیده خانم، منم آدمم. حس شما رو می فهمم. ولی قسم می خورم که نمی دونستم اون روز، عقدتونه!
بعد از نجات اون دو اسیر، ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بـ*ـو*سنی رو تعلیم نظامی بده. بوی جنگ میاد! برای اینکه کسی بش شک نکنه، باید یه زن بـ*ـو*سنیایی می گرفت. اما اون ماموریتو ول کرد، اومد از من مدارکشو خواست.
ترسیدم بخواین با هم فرار کنین! باور نمی کردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده. باور کن نمی دونستم دفترخونه قرار دارید!
علی خیلی پاکه. اما یه دفعه می زنه به سیم آخر. گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده می شدیم، هم علی رو از دست می دادیم. اون یکی از بهترینای ماست. ازهمون سربازیش فهمیدم.
از شما معذرت می خوام. اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.
گفتم:حالا کجاست؟
-فرستادیمش بـ*ـو*سنی. یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا. به علی احتیاج داشتیم. راه و چاه نفوذو بلده. اجازه تماس نداشت. اما یه نامه برات گذاشته.
پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! در راه نامه را به قلبم چسبانده بودم. دست خط عاشق خودش بود.
چیستا جان. آشنایی من باتو، قسمت بود. اما ادامه اش سرنوشت ماست. چند ماه دیگر صبوری کن! من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمی روم. پشت در بهشت می مانم تا تو بیایی! من تو را همسر خود می دانم. گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست، اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است. همین کافیست.
بقیه نامه را چند بار خواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است. همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی. صبر می کنم علی! چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.
نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم. امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کارش در فجربود. از من پرسید: این شخصیتها رو از کجا آوردی؟
نگاهش کردم. واقعیت!
هر روز به یاد علی تمرین را شروع می کردم. دلم می گفت اگر این نمایش موفق شود، خبری از علی می رسد.
در جشنواره دانشجویی، اصغر فرهادی هم رقیبم بود. برایم آرزوی موفقیت کرد و کار درخشید. کار برتر شد و به فجر می رفت!
همانروز زنگ زدند: علی دست صربها افتاده! دختره رو نجات داد، اما خودشو گرفتن! جنگ شروع شده بود. بـ*ـو*سنی و قلب من در آتش و خون ! تیتر اخبار!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت هجدهم
حافظه گاهی زخم می زند. خاموشش کرده ام. چه سالی است؟ هفتاد و یک. علی بعد از جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه. یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟
در جنگ روزها را عادی نمی شمارند. گاهی یک دقیقه، یک قرن طول می کشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است.
علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیا را اسیر کرده بودند، باید یکی از آنها می شد. عملیات سختی بود. باید زبان را مثل زبان مادری یاد می گرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب می کرد. با نیروی چریکی، نمی توانست صوفیا را نجات دهد. نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!
اینها را بعدها دوستانش به من گفتند. علی آنچنان تاثیر عظیمی بر صربها گذاشت که به او، علاقه پیدا کردند. اما علی باید سیاهچال زیرزمینی را پیدا می کرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات می داد.
آنها شکنجه می دیدند، گرسنگی می کشیدند و در آن سیاهچال، یکی یکی می مردند و علی موفق شد!
شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند! هنوز نمی دانستند از کدام کشور است. فقط می دانستند نه از بـ*ـو*سنی است و نه صرب. مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!
حکم مرگ برای او کم بود. این را دوستان علی به من گفتند. بعدها!
من هیچ نمی دانستم. تاتر را تعطیل کردم. انگار قسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود. مدام اخبار سارایوو را دنبال می کردم. چند پرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند. حیف بود که او را به راحتی بکشند! اینطوری به خودم دلداری می دادم. همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!
پدرم کم کم آب می شد. مادر به خانه برگشته بود. ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد. درون خودش زندگی می کرد و درونش آتش بود.
پدر گفت: حاجی زنگ زده کارت داره.
خورشید مرا دزدیده بودند. دیگر چه می خواستند ببرند.
پدر گفت: بات بیام؟
گفتم: نه!
پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم، من آنشب کمیته را صدا کردم و نفهمیدم این چندسال چگونه خود را از خانواده دور کردم. پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت. همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من!
حاجی گفت: میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست. علی تا حالا زیرشکنجه تاب آورده. اما حرفی از ما نزده.
سرم گیج رفت. مگر پوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی، با آن قد بلند و شانه های محکمش، چقدر در برابر لاشخورها مقاومت دارد؟
حاضرن معامله کنن. خواهر فرمانده صربا عاشق علی شده. اگه علی بگیرتش، نمیکشنش!
گفتم: حاجی باز دروغ؟
ضبط را روشن کرد. صدای درد کشیده علی بود: خاتون من سلام. فقط منتظر جواب توام. مجبور نیستی بگی آره! چه مرده چه زنده. دلم مخلصته. هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت می میرم. امر کن خانمم! فقط حرف دلت باشه...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت نوزدهم
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟
تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و می رود!
صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟
صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سـ*ـینه بیرون نمی اید یعنی چه؟
همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیز را بنویسم. خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی. که کمی در بـ*ـغلت آرامش کنی؟
دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم. پدر می دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی ام در آ*غو*ش گرفت. در بـ*ـغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدرگفتم بسوزانشان. پدر در حیاط، همه را آتش زد.
شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم. دو هفته ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار می خواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.
هر شب یک قصه! دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می خواستم فراموش کنم. ولی مگر می شود؟
هر شب تا صبح صدای علی در خوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه.
مگه می شه آدمی که داره با یه کماندوی صرب ازدواج می کنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟
چرا درکاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.
باید مادرش را می دیدم. با خشونت در را باز کرد. چهره اش بیمار به نظر می رسید.
گفت: کارتو کردی نه! اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد. من فقط می خواستم بره سربازی. حالا همه عمر سربازه!
حرفشو نفهمیدم.
گفت: دیگه نه مال منه، نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیرانداز عالی! برو. نبینمت!
و رفتم. سه سال گذشت. تا یکروز...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا