خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت سی (پایان)
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم.
من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که می دانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشستم هیچ اتفاقی نمی افتاد.
آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش می رم. اما تو به عشقت نمی رسی. هیچوقت!
قاضی گفت: حاج آقا آدم محترمی هستن.
ریحانه داد زد: هفت سالم بود گفت عاشقمه. اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد. مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!
علی گفت: مادرت مرده بود. می خواستم غصه نخوری!
ریحانه جیغ زد: ولی من دوستت داشتم. هیچوقت محلم نذاشتی. از لج تو با دوستت رفتم. من تو رو می خواستم! بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...
قاضی ساکتش کرد. آنقدرجیغ می زد که او را به درمانگاه بردند.
ما تبریه بودیم. شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.
سیاوش پیش ریحانه ماند.
علی به پدرگفت: از بچه گیش مریض بود. مادر برای همین نگرانش بود. پدر ساکت بود. -اجازه می خوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!
پدرگفت: الان؟
-نه. فقط یه عملیات کوچیک مونده. زود برمی گردم.
پدرم گفت: لبنان؟
علی گفت: ببخشید سریه!
پدرم گفت:پس برو. عملیات سری تو انجام بده. بعد بیا خواستگاری!
آن شب به علی گفتم: به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!
گفت: دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری! یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن. چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟
گفتم: پدرم مریضه. می خواد نوه شو ببینه. اینم قهرمانیه!
گفت: الان زمستونه. بهار بشه با بنفشه ها میام.
قول؟ دست بدیم؟
دست دادیم و رفت. حسم این بود که عمدی رفت. به خاطر ریحانه نمی توانست درچشم دوستانش نگاه کند. همه پچ پچ می کردند.
جریان عشق ما را همه می دانستند.بهار با بنفشه ها آمد. علی نیامد. سراغ اکبر رفتم. طفره میرفت. گفت: رفته انتحاری!
- برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟
گفت:به خدا دروغ نمی گم این بار! برنمیگرده. برای همینه جوابتو نمیده.
پدر گفت: می دونستم. ازتو محضر! اول کارش، بعد تو!
گفتم: باشه خدا. به خاطر پدر تسلیم!. ولی عاشقش می مونم تا ابد.
سال بعد با یک دانشجوی تاتر که پدرم هم پدرش را می شناخت ازدواج کردم. مثل دو مسافر در مسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.
پدرش خیلی زود خسته شد و با دختر دیگری رفت. من ماندم با بچه ام در خیابان.
داد زدم: نیایش! مردی او را در هوا گرفت. علی بود. -گفتم بهار میام خانمی.
- پدرم رفت علی...
-ولی خوش به حالت. چه نیایشی داری!
دستم راگرفت. گرم و محکم. دیگر رهایم نمی کرد و نکرد...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا