خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمانــــــک : پستچـــــــــــــی
نام نویسنده : چیستـــــا یثربــــی
تعداد قسمت : 30
ژانر : اجتماعــــی , آموزنـــــده


خلاصه :
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D، Delنواز و یک کاربر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت اول
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.
حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
ما را که دید زیر لـ*ـب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لـ*ـبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.
کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم.
گفتم:چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D، Delنواز و یک کاربر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت دوم
آن روزها، همه چیز، طلایی بود. برگ درختان پاییز، آسمان، رنگ موی تمام مردان خیابان، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود. اما دل من، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی می دید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم.
فوری می گفتند: امرتان؟
می گفتم: با خودشان کار دارم.
با اخم دفاترشان را نگاه می کردند و می گفتند: نمی شناسیم. بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان. چرا نمی روی سراغ درس و زندگیت؟!
زندگی؟! زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم، پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر می دانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند.
دلم تنگ بود. فقط برای یک بار دیدنش، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا، ممکن نیست. هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به یزد بروم. گفتند بلیتها را پست می کنند. بلیت من نیامد!
سردبیرم گفت: برو اداره ی پست مرکز. شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز، شلوغ بود. مثل صف کوپن! انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان، نامه ای پست کنند! این همه عاشق در یک اداره!
چرا یادم نمی رفت؟ خدایا هجده سالم بود! باید یادم می رفت.
مسول باجه، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد. گفت: اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست.
با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم!
ترسیدم.
گفت:چیتا شیربی؟
گفتم نخیر. چیستا یثربی.
گفت: چه اسمیه! واسه همین نرسیده! اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم! برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر می رسم! انقدر ناراحت شدم که نشستم.
گفت: تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ و ناگهان عربده کشید: حاج علی!
سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد. با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.
آفتاب کورم کرد!
آرام گفت:بله. خانم یثربی! بلیت سفر دارید. خوش به حالتان!
پس اسمش علی بود!
کف پستخانه بیهوش شدم! آخرین صدایی که شنیدم: سرش! سرش نخوره به میز! و دوید.
صدای علی بود. پیک الهی من!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، Mana، LãdaN.D و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت سوم
آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟
خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! .. و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم!
آنقدر تند می رفت که فقط به ابرها نگاه می کردم که نترسم. باد سیلی ام می زد. بر پشت و پهلویم می کوبید. اما من چیزی نمی فهمیدم. پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود. کیف من به گردنش، دست من روی کیف، اصلا جهان بازیچه بود.
گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد، اصلا تمام گذشته، بازیچه بود. جهان از آن لحظه شروع می شد که دو دستی کیف بزرگم را چسبیده بودم و علی میان ابرها اوج می گرفت و عطر گندم...
پس عشق این بود ؟چیستای ترسو مرده بود! نفهمیدم چطور رسیدیم. گفتم مرسی. کاش نمی رسیدیم.
گفت:بله؟
گفتم: هیچی! باز چرت گفتم. ببخشید!
گفت هنوز هم نامه زیاد داری؟
گفتم: دیگر اصلا ندارم!
گفت: من براتون یکی میارم. سفارشی خودم!
گفتم: کی؟ خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.
گفت: فردا خوبه؟
گفتم: منتظرم. یازده؟
گفت: یازده.
دستی تکان داد و رفت.
ته کوچه که ناپدید شد، پدرم نگران رسید: کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟
گفتم: آره ولی نمی رم.
گفت:چرا ؟
گفتم: می خوام جاش عروسی کنم!
پدر که مرا می شناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟
گفتم: نه. قراره فردا یازده صبح بکنه!
پدرم گفت: مبارک! خوبی تو؟
گفتم: قربونت برم. آره! و جیغ بلندی کشیدم.
تا صبح نخوابیدم. یازده صبح، دم در خانه... ،موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم الان صدای قلبم، جای اذان مسجد محل پخش می شود.
سلام زیرلبی کرد و گفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!
محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟
گفت: طاقت بیار. بهشت زهرا!
وای جانم! خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم. می مردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت چهارم
آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟
قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.
به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.
گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.
شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود. یک نجوای عاشقانه.
گفتم:خدا رحمتش کند.
گفت :بهترین دوستم بود. وقتی از پستخونه بیرونم کردن، با هم رفتیم جبهه. تو ماشین داشتیم تدارکات می بردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم. داشت می خندید که خمپاره زدن.
سکوت کرد. انگار تمام ریشه های درختان قبرستان، دلش را چنگ می زد.
گفتم: مجبور نیستی بگی!
گفت: آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد. آتیش گرفته بود. من پام گیر کرده بود. ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم. اما محسن، خوب نبود. فرمون تو شکمش رفته بود. خونریزی داشت. گفت: تو برو! الان منفجر میشه. گفتم: تنهات نمی ذارم. گفت:اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن. جای هر دوتامون زنده باش. برو ! میون اشک و دود، محسن و ماشین به آسمون رفتن. جلوی چشم من!
سکوت کرد.
گفتم:پات؟
گفت: دو بارعمل کردم. میگن خوب میشه، ولی خب، یه چیزی سرجاش نیست. من دیگه اون آدم قبلی نمی شم. اونجا بودم. شاید می تونستم کمکی کنم، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم. گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!
داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم. گفتم: اون می خواست تو زندگی کنی! جای هر دوتون.
برای اولین بار در چشمهایم خیره شد. حالا تمام زنبورها همزمان نیشم می زدند.
گفت:چرا دوستم داری؟
خجالت کشیدم! چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد. گفتم: نمیدونم. از من نپرس! من آدم دروغگویی ام. اون نامه هارو خودم برای خودم پست می کردم.
گفت: منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن!
گفتم: من تو رو که می بینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه. تازه می تونم نفس بکشم. منو ببخش! دست خودم نیست.
بلند شد. چند قدمی دور شد. اما ناگهان برگشت. روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود. مثل کودکی؛ با سوز، گریه می کرد.
جلو رفتم. میدانستم نامحرمیم. اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: میدونی دوستت دارم؟ حالا چیکار کنیم؟
سردم شد. بهشت یک دفعه پاییز شد.


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت پنجم
میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟
مثل یک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار می کردم و فقط نمی دانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم، دلم فشرده می شد."حالا چیکار کنیم؟"
خب، هر کاری که همه عاشقان می کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان می شد پا برهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود. باد بی انصاف، با عطر موهای علی از خواب بیدارم می کرد. اسم بقال محله، علی بود. اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی! جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.
چقدر در روز باید علی علی می کردم و خود علی نبود! چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم. دیدم جلوی همکارانش نمی شود. یک علی که می گفتی، همه ی مردان خیابان برمی گشتند.
خدایا این همه علی در یک شهر! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!
یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه، باران شدیدی می بارید. بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت: طوفان نوح شده! همه خیابان را سیل برداشته. آن آقا هم حتما خود نوحه. منتظره مسافرشو ببره. اما نیومده!
نگاه کردم. علی بود! زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!
بدون بارانی، کودکانه و نفس زنان رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه!
گفت: سه روزه!
گفتم: تو سه روز، سهروردی رو کشتن!
خیره نگاهم کرد. فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گفتم:من؟ گریه نمی کنم. بارونه! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.
چتر سیاهش را باز کرد و گفت: بیا این زیر.
گفتم: آخه اینجا منو می شناسن.
گفت: زیر چتر وایسادی. آدم که نکشتی!
زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم. حالا دلم می خواست آسمان تا ابد ببارد. باران، بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانها را برویم. آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.
گفت: یه کم مادرم ناخوشه. میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود. می خواست حلقه ببریم. من نرفتم. مادرم هم افتاد!
روی نیمکتی نشستیم. از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست. هردو خیس آب. انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.
گفتم: دوسش داری؟
گفت: نه! من تو رو دوست دارم. یاتو یا هیچکس. مادرم می خواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم: چرا حالا؟ باشه خواستگاری.
گفت: رسمه !
گفتم: باید برم.
گفت: می رسونمت.
گفتم: نه!
بی بدرود، سوار اولین تاکسی شدم. گفتم: امامزاده داود!
راننده گفت: شب می رسیم.
گفتم: قیامت برسیم. برو!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت ششم
چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه....
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک...
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی...
پیرزن بخش زنانه گفت: تو اتاقشه. اما گفته کسی رو نمی بینه!
گفتم :بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم. از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا. در زدم. سکوت! گفتم: سلام مادر. دخترتم.
گفت: برو ! گفتم نمی شه. میخوام ازدواج کنم. مادرمی! تو هم باید باشی.
گفت: این چند سال نبودم. تو با بابات خوشی. تو هم مثل اونی!
گفتم: بت احتیاج دارم. همیشه داشتم. خودت خواستی تنها باشی. من دلم تنگته.
گفت: آرامشمو به هم نزن!
گفتم: فقط یه روز! یه روز ببینش مادر! من بدون اون، زندگی رو نمی خوام.
ازپشت در گفت: مگه من زندگی کردم؟ مگه گذاشتید زندگی کنم؟ تو هم مثل بابات. فقط برای خودت منو میخوای. به همه گفتم دختر ندارم. برو. اگه بابات تو رو اینجا فرستاده، بش بگو من برنمی گردم!
بغضم گرفت. نه برای علی. برای مادرم، دلم تنگ شده بود. برای دیدنش. بـ*ـغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟
گفت: من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من شه؟ اون مرد بچه می خواست و یه برده که بزرگش کنه. دیگه چی می خواید؟
پیرزن گفت اذیتش نکن.ب از تا صبح گریه می کنه. عذابش با ماست. سرم گیج رفت. روی زمین نشستم. می لرزیدم. یک نفر کنارم نشست، کتش را روی شانه ام انداخت.
علی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود. نگرانت بودم.
گفتم:خب پس همه چیزو شنیدی. از هم جدا شدن. سه سال پیش.
گفت:خیلیا از هم جدا می شن.
گفتم:صداشو شنیدی؟ عاشقشم. با این صدا برام قصه می خوند. بوی دستاش هنوز تو خونه ست. کم کم دلش شکست. دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی، دیگه نمی شه چسبوندش. گمونم من همون تیکه اییم که گم شده. حالا برو، به مادرت بگو، دختره بی مادره!
گفت: فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت؛ و ذوق چشمات. من هر دو شو میخوام! از بار اولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور. می خواستی بیای بیرون. میارمت! قول میدم. به روح محسن، میارمت بیرون!
کتش را روی سرم کشیدم. مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی می داد...


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت هفتم
عاشق شدن، سخت است. عاشق ماندن، سخت تر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر، طول می کشد که از یاد ببرد. به خصوص عشق اول را.
روی موتورنشسته بودم، ساعت دو نیمه شب بود. از امامزاده برمی گشتیم.
ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمی توان به تقدیر و سرنوشت سپرد. باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود. ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمی شود!
مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح می داد. مادر من، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر می کرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است! اگر می دانست جدی است، واویلا! می شناختمش!
گفتم: علی،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد!
علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"
گفتم: دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.
برای اولین بار بود که زیر نور ماه، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید. به قول آن شاعر، ماه اگر می خندید، شکل تو می شد! اول لبخند و بعد با صدای بلند. مثل صدای جویدن آبنبات در دهان!
گفت: تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟
گفتم مگه چشه؟
گفت: آبروریزیه! به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف می کردیم به زور عقدمون کردن؟
گفتم عشق خلافه؟
گفت: نه قربونت برم، راهش این نیست!
از موتور پایین آمدم و لـ*ـب جاده، زیریک کاج دراز کشیدم.
گفت: خوابت میاد؟
گفتم: نه منتظر گشتم که بیاد!
گفت: خودتو لوس نکن، بلند شو!
گفتم: من لوس نیستم. عاشقم و به خاطرش هر کاری می کنم.
گفت: من میرما.
گفتم: منم جیغ میزنما!
نمی دانم خدا خواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.
برادری پیاده شد و گف: این وقت سحر؟ به به! اینجا، چه خبر؟
علی سلام داد وگفت: من پستچی محل ایشونم. تو راه امامزاده دیدمشون. ماشین نبود. گفتم برسونمشون.
برادر گفت: راست میگن خواهر؟
گفتم: برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط می خواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم. مگه بده آدم عاشق شه برادر؟
اولین بار بود که علی با خشم به من نگاه کرد. شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب!
برادر گفت: کارت شناسایی!
من گفتم: ندارم.
علی ازجیبش کارتی درآورد.
برادر گفت: خجالت نمی کشید شما دوتا؟ این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟
گفتم: خسته ام حاج آقا. نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم. فقط عاشق هم شدیم!
علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!
برادر گفت: تو از کجا میدونی؟ دکتری!
خندیدم.
مرد گفت: با من بیاین! شکر! حتما تا فردا عقدمان می کردند. من و پیک الهی را.
به برادر گفتم: یا علی!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: دونه انار، Mana، LãdaN.D و یک کاربر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت هشتم
وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.
این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!
نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!
بالاخره صبر من تمام شد و چیزی را که نباید می گفتم،
گفتم: حاج آقا، اگر ما به نظرشما، گنـ*ـاه کردیم، خب عقدمان کنید!
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد. چه گفتم؟ وقتش نبود. اشتباه کردم!
حاجی یا برادر، که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت و دست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت:با من بیا.
گفتم:کجا؟ نمیام. بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید و گفت: باید بریم پزشک قانونی!
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! پدرم حتما سکته می کرد. از کار اخراجم می کردند و علی!
داد زدم: نخیر نمیام! اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم. علی نذار منو ببرن تو روخدا!
و ...و این بار به راستی گریه می کردم. نباید گریه می کردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک می ریختم. خواهر دست مرا می کشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد. از روی میز حاج آقا پرید! و لحظه ای بعد، حاج آقا روی زمین بود و همه برادران روی علی!
جیغ زدم می کشینش!
انگار علی حاضر بود بمیرد، اما حاج آقا را رها نکند. او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را! علی چیزی جز دستانش نداشت، آنها داشتند. در باز شد. همه بیحرکت شدند. رییس کل بود.
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی. هنوز بوی خاکریزو میدی! تو کجا. اینجا کجا؟ نور بالا!


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پستچی؛ قسمت نهم
رییس کل، سر علی را بـ*ـو*سید و گفت: به دکتر بگید بیاد. چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟
بعد محکم به پشت علی زد و گفت: هنوزم، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟ پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت: پس پرونده؟
رییس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جایشان میخکوب کرد.
گفت: هیچ میدونین کیو گرفتین؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.
نمی دانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند و خون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رییس کل بی‌تفاوت رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق می رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت: ولت نمی کنم توی تنور. ماه پیشونی دودی! نترس!
در اتاق که بسته شد. انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد. در ماشین پدر، فقط سکوت. هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: مادرت خوب بود؟
گفتم: نه.
گفت: خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!
گفتم: نه پدر! یکی بود. یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!
هر دو سکوت کردیم. روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به اداره پست رفتم. گفتند: دو روز است نیامده.
نشانی خانه اش را داشتم. ته ته ته شهر. چقدر باید می رفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود! کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر می شدند. انگار به هم تکیه می دادند تا از چیزی حمایت کنند. شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود. من غریبه بودم.
در زدم. صدای محکم زنی گفت: کیه؟
در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود، ولی نه آنقدر که نفهمم موهایش طلایی است. شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر می کردم. خیره به من نگاه کرد: چیستا خانم؟
گفتم: سلام.
گفت: بیا تو!
دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود. سبزه، مشکی و پر از نشاط. با سر به من سلام داد. حدس زدم ریحانه؛ دختر خاله علی است.
مادر گفت: ترشی می ندازیم می فروشیم. کمک خرجه.
گفتم: زیاد نمی مونم خانم. فقط. . .
گفت: فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش می کردم. گم می شد. به موقع خودش پیدا می شد. تو قرنطینه ست!
گفتم: قرنطینه؟
.... بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بـ*ـو*سنی. حاجی داره میفرستتش. سریه! نمی تونه بت زنگ بزنه.
بـ*ـو*سنی؟!...
کف حیاط نشستم. بـ*ـو*سنی کجاست! ببخشید نمی تونم نفس بکشم. آب!
گفت: طفلی دختر. بد عاشق شدی. نه!
سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم. . .


رمان کوتاه پستچی | چیستا یثربی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Mana، LãdaN.D و نویسنده -کوچک
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا