یه نسیم ملایم به صورتم خورد. چشمامو آروم باز کردم. فکر کنم شب ش...
-ای وای علوفه ی گاو ها
خودم را از لا به لای کاه ها بیرون کشیدم. اطرافم تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. از خستگی خوابم برده بود.
خداکنه سودابه خانم متوجه نشده باشه. در انبار رو یواش باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم که سودابه خانم رو عصبانی رو به روی خودم دیدم. با حالت ترسیده گفتم:
-غلط کردم
-سریع از این گاوداری گم میشی و میری بیرون
به پاش افتادم و با
گریه گفتم:
-سودابه خانم. دیگه تکرار نمیشه قول میدم
-معلومه! میدونی اگه یکی از اون گاو ها میمرد چقدر ضرر می کردم. سریع برو
-تو رو خدا سودابه خانم من جایی رو ندارم که برم.
-به من ربطی نداره میری یا به زور بندازمت بیرون
-سودابه خانم به من رحم کن. تو رو جون بچت
سودابه خانم خم شد، یکی زد توی گوشم و گفت:
-جون بچه منو قسم نخور.
و با جیغ ادامه داد:
-گفتم برو بیرون
از گاوداری بیرون اومدم. داخل جاده خاکی رفتم تا با دنبال کردن اون به شهر برسم. از گاوداری تا شهر کلی راه بود که باید پیاده میرفتم؛ اما، این مهم نبود. من از این به بعد چجوری زندگی کنم؟ این
مهم بود. همین طور که راه میرفتم، زندگیم رو مرور میکردم. از وقتی به دنیا آمدم تنها بودم. نه مامانم رو دیدم نه بابام رو. یکی منو از گوشه خیابون برداشت و بزرگ کرد. تا چهار سالم شد ازم خواست برم گدایی. گفت اگه نرم دیگه به من غذا نمیده. هر کاری خواست کردم. گدایی کردم، بادکنک و فال فروختم، بی محلی دیدم، کتک و فحش خوردم؛ اما دم نزدم، تا اینکه یه چیزی ازم خواست که نتونستم چشم بگم، برای همین فرار کردم. برای اینکه دستش به من نرسه، از شهر بیرون آمدم تا اینکه بعد از یک روز گشنگی و تشنگی به این گاوداری رسیدم. به سودابه خانم التماس کردم به من جای خواب و غذا بده منم در عوض کار های گاوداری را انجام میدم، قبول کرد ولی چه قبول کردنی ...هه. همه کار ها را انجام میدادم ولی همیشه غر غر می کرد و من رو کتک میزد. اون موقع شونزده سالم بود و الان بیست سالمه. بیست سالمه و هنوز
خونه ی ثابتی ندارم. من الان باید دانشگاه می رفتم ولی هنوز خوندن و نوشتن هم بلد نبودم. اشک تو چشمام جمع شد و دوباره گریه ام گرفت.به آسمون نگاه کردم و گفتم:
-چرا من؟چرا این همه بلا باید سر من بیاد؟چرا من یه روز خوش توی زندگیم نداشتم؟
هوا به اندازه ای تاریک شده بود که جلوی پام رو هم نمی دیدم. نمی دونستم کجا میرفتم فقط میرفتم. یهو زیر پام خالی شد و افتادم توی یک چاه. چند دیقه گذشته بود ولی هنوز در حال سقوط بودم. تازه یادم اومد جیغ بکشم. شروع کردم به جیغ کشیدن. این دیگه چه جور چاهی بود که تمام نمی شد. مرگم حتمی بود. شروع کردم به گریه. از شدت شوک و گریه ازحال رفتم.
بهترین انجمن رمان نویسی
در حال تایپ رمان مهر بیقائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com