خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظر شما کدوم یکی؟

  • 1-جاستین

  • 2-فرمانده جالینوس

  • 3-نماینده دیگو "اقتصادیه"

  • 4-آوید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: مهر بی قائده
نویسنده: مهناز
ژانر: عاشقانه، فانتزی
ناظر: ~ROYA~
خلاصه: دختری به اسم(ریحانه)دختری از جنس سختی، از جنس تنهایی و ناامیدی، دختری که نمی داند از کجا آمده و چه آینده ای پیش رویش است. ناگهان به دنیای دیگری کشیده می شود.دنیای غریبه ولی آشنا!
دنیایی عجیب تر و بیرحم تر از دنیای خودش. ریحانه در آن دنیا با شخصی آشنا میشود. آنها تمصیم می گیرند کار بزرگی انجام دهند و...


در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 40 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: ناامیدی بدترین بخش در زندگی است. انسان ها در زمان بدبختی ناامید می شوند و اگر ناامید بمانند تا آخر زندگی بدبخت می مانند. امید شفا بخش ترین داروی دنیاست. امیدوار باش، حتی اگر الان زندگی سختی داری؛ زیرا بالاخره زندگی روی خوشش را به تو نشان خواهد داد. حسرت زندگی زیبای دیگران را نخور؛ زیرا آنان به زودی روز های سختشان فرا خواهد رسید. دختر قصه ما (ریحانه) زمانی که حس می کرد بدبخت تر از آنی که الان هست نمی شود، بدبخت تر شد و در اوج بدبختی نقطه ی روشن امید را پیدا کرد و با تلاش توانست پس از مدت طولانی به خوشبختی برسد.


در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 39 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه نسیم ملایم به صورتم خورد. چشمامو آروم باز کردم. فکر کنم شب ش...
-ای وای علوفه ی گاو ها
خودم را از لا به لای کاه ها بیرون کشیدم. اطرافم تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. از خستگی خوابم برده بود. خداکنه سودابه خانم متوجه نشده باشه. در انبار رو یواش باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم که سودابه خانم رو عصبانی رو به روی خودم دیدم. با حالت ترسیده گفتم:
-غلط کردم
-سریع از این گاوداری گم میشی و میری بیرون
به پاش افتادم و با گریه گفتم:
-سودابه خانم. دیگه تکرار نمیشه قول میدم
-معلومه! میدونی اگه یکی از اون گاو ها میمرد چقدر ضرر می کردم. سریع برو
-تو رو خدا سودابه خانم من جایی رو ندارم که برم.
-به من ربطی نداره میری یا به زور بندازمت بیرون
-سودابه خانم به من رحم کن. تو رو جون بچت
سودابه خانم خم شد، یکی زد توی گوشم و گفت:
-جون بچه منو قسم نخور.
و با جیغ ادامه داد:
-گفتم برو بیرون
از گاوداری بیرون اومدم. داخل جاده خاکی رفتم تا با دنبال کردن اون به شهر برسم. از گاوداری تا شهر کلی راه بود که باید پیاده میرفتم؛ اما، این مهم نبود. من از این به بعد چجوری زندگی کنم؟ این مهم بود. همین طور که راه میرفتم، زندگیم رو مرور میکردم. از وقتی به دنیا آمدم تنها بودم. نه مامانم رو دیدم نه بابام رو. یکی منو از گوشه خیابون برداشت و بزرگ کرد. تا چهار سالم شد ازم خواست برم گدایی. گفت اگه نرم دیگه به من غذا نمیده. هر کاری خواست کردم. گدایی کردم، بادکنک و فال فروختم، بی محلی دیدم، کتک و فحش خوردم؛ اما دم نزدم، تا اینکه یه چیزی ازم خواست که نتونستم چشم بگم، برای همین فرار کردم. برای اینکه دستش به من نرسه، از شهر بیرون آمدم تا اینکه بعد از یک روز گشنگی و تشنگی به این گاوداری رسیدم. به سودابه خانم التماس کردم به من جای خواب و غذا بده منم در عوض کار های گاوداری را انجام میدم، قبول کرد ولی چه قبول کردنی ...هه. همه کار ها را انجام میدادم ولی همیشه غر غر می کرد و من رو کتک میزد. اون موقع شونزده سالم بود و الان بیست سالمه. بیست سالمه و هنوز خونه ی ثابتی ندارم. من الان باید دانشگاه می رفتم ولی هنوز خوندن و نوشتن هم بلد نبودم. اشک تو چشمام جمع شد و دوباره گریه ام گرفت.به آسمون نگاه کردم و گفتم:
-چرا من؟چرا این همه بلا باید سر من بیاد؟چرا من یه روز خوش توی زندگیم نداشتم؟
هوا به اندازه ای تاریک شده بود که جلوی پام رو هم نمی دیدم. نمی دونستم کجا میرفتم فقط میرفتم. یهو زیر پام خالی شد و افتادم توی یک چاه. چند دیقه گذشته بود ولی هنوز در حال سقوط بودم. تازه یادم اومد جیغ بکشم. شروع کردم به جیغ کشیدن. این دیگه چه جور چاهی بود که تمام نمی شد. مرگم حتمی بود. شروع کردم به گریه. از شدت شوک و گریه ازحال رفتم.

بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 42 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمامو باز کردم.همه جا تاریک بود. ولی هنوز حس می کردم دارم سقوط می کنم. خدایا، این دیگه چیه؟ چاه نفته؟ به پایین پام نگاه کردم. یک نقطه روشن میبینم!چشمامو می مالم تا درست ببینم و دوباره به پایین نگاه می کنم. درسته نوره و این یعنی اینجا چاه نیست. اما اگه چاه نیست پس چیه؟ نکنه نور مال مواد مذاب توی زمینه؟ نه نورش سفیده. دیگه به چیزی فکر نکردم فقط منتظر موندم تا ببینم چیه. نقطه سفید بزرگ و بزرگتر می شد و من نمی دونستم چی در انتظارمه. به محل خروج از چاه نزدیک شدم. نور چشمامو اذیت می کرد. نور بزرگتر و بزرگتر شد و من رو در بر گرفت. بالاخره اومدم بیرون. نمی خواستم به چیزی فکر کنم فقط می خواستم از فضای آزاد و اکسیژن داخلش لـ*ـذت ببرم. بعد از چند ثانیه تونستم درست ببینم. سریع به زیر پام نگاه کردم. فقط دیدم که رفتم داخل آب. فکر کنم دریاست. اما من که شنا بلد نیستم! با بدبختی و دست و پا زدن خودمو رو به روی آب کشوندم و با تمام توانم گفتم:
-کمک
یه نفس گرفتم و به داخل آب کشیده شدم. خواستم دوباره برم روی آب که نشد. دیگه تقلا نکردم و خودمو به آب سپردم. شاید وقتشه که بمیرم. مرگ پر ماجرایی داشتم. چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.
به اطراف نگاه کردم. داخل یک اتاق بودم. یه اتاق دوازده متری کوچیک با یک تـ*ـخت که من روش خوابیده بودم. رو به روی تـ*ـخت یک کتابخونه دیواری کوچیک و یک میز با صندلی که پایینش قرار داشت. چه جای قشنگی! در باز شد و یک دختر وارد اتاق شد. لـ*ـباسش مثل لـ*ـباس دخترها توی دوره ی قاجار بود! چادر قجری و روبند سفید. نکنه آمدم به دوره قاجار؟ دختر آمد بالای سرم و گفت:
-سلام
- تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟
-من سوفیام. اینجا هم اتاقمه.
-تو منو نجات دادی؟
-نه برادرم نجاتت داد. راستی چطور افتادی تو دریا؟
اگر می گفتم از آسمون افتادم باور نمی کرد، برای همین دروغ گفتم:
-قایقم غرق شد.
-واقعا؟
-آره
-عجیبه
-چی عجیبه؟
-دور تا دور ساحل تابلوی قایقرانی ممنوع داره تو چطور ندیدیش؟
-تابلوی قایقرانی ممنوع؟
فکر کنم گند زدم. باید سریع قضیه را جمع کنم مگر نه میفهمه که بهش دروغ گفتم، بنابرین ادامه دادم:
-اممم...لابد ندیدم دیگه
سوفیا با لحنی که هنوز در آن شک بود گفت:
-شاید...
بهترین انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 42 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
به چشمای پر از تردید سوفیا نگاه کردم. اون هنوز روبند رو برنداشته بود و من فقط می تونستم چشمای کشیده ی قهوه ای رنگش رو ببینم.
حالا من باید ازش اطلاعات بگیرم. باید بدون اینکه شک کنه بفهمم الان کجام.
-به طور عجیبی قبل غرق شدن کشتی رو یادم نمیاد. فقط میدونم که اسمم ریحانه است.
-شاید در اثر شوکه
-تو دکتری؟
-نه فقط در موردش شنیدم.
خوب شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 42 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوفیا رفت و من رو با دنیایی از سوال و معما تنها گذاشت. اونقدر اتفاقات عجیب واسم افتاده که هرچی درمورد موقعیت الانم بهم بگن باور میکنم. همه چی عجیبه! این لـ*ـباسای دوران قاجار، فارسی حرف زدن سوفیا و حتی اسمش که یک اسم خارجیه. نکنه وقتی افتادم توی چاه از اون طرف زمین در اومدم؟ فکر احمقانه ای هست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 39 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از چند دقیقه سوفیا با یک دست لـباس داخل اتاق اومد و گفت:
-سلام این ها رو می زارم گوشه اتاق فردا که خواستی بری بیرون اینا رو بپوش.
-باشه...راستی فردا تو هم با من میای؟
-نه من باید به کار هام برسم. چطور؟
-همینطوری پرسیدم.
-بیا بیرون مامانم شام آماده کرده.
-باشه فقط با همین وضع بیام؟
-اگه دوست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 38 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی متعجب به جاستین انداختم که اشاره میکرد غذامو بخورم. نگاهمو به ظرف غذام دوختم. تازه متوجه غذا شدم. مثل شیرینی نخودی بود. الان باید اینا رو با چی می خوردم؟ کنار بشقابم رو نگاه کردم و فقط دو تا چوب پیدا کردم. چوب ها رو برداشتم و اون توی دستم تنظیمشون کردم. اولین لقمه رو به هر زحمتی بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 40 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تعجب گفتم:
-چی؟ گم بشم؟
- آره درست شنیدی دلم می خواد گم بشی و دیگه اطراف مادر و خواهر من پیدات نشه.
-آخه چرا؟
-چون دروغگویی. شاید بتونی مادر و خواهرم رو گول بزنی ولی من رو نمی تونی گول بزنی .راستشو بگو از کجا آمدی؟ چرا خودتو تو آب انداختی و الان وانمود میکنی چیزی یادت نمیاد؟ با چه هدفی به خانوادمون نزدیک شدی؟
جاستین یه جوری حرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 40 نفر دیگر

_m_

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/5/20
ارسال ها
67
امتیاز واکنش
1,782
امتیاز
153
زمان حضور
3 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
-پ..پرواز؟ نگو که شما بالم دارین و پرواز می کنین؟
جاستین خندید و گفت:
-نه منظورم اینه که با هواپیما بریم.
- شما هم هواپیما دارید؟
- نه ما با بالا هامون پرواز می کنیم.
و بعد دوباره زد زیر خنده. مرض! چه خوبم می خنده! با عصبانیت نگاهش کردم که با دیدن نگاهم کم کم خندشو جمع کرد و جدی شد.
-بیا بریم تا دیر نشده.
جاستین رفت و منم به دنبالش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مهر بی‌قائده | _m_ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، Cadman، M O B I N A و 41 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا