رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

Saghár✿ · 21/5/20

نفس راحتی از سر آسودگی کشیدم. شوخی خیلی مسخره‌ای بود. مثل خودش خم شدم رو به جلو و گفتم:
- شوخی خیلی مسخره‌ای بود.
و بعد از سر جام بلند شدم و به‌سمت راه‌پله رفتم که صداش مانع از رفتن من شد:
- تو الان شوکه شدی و نمی‌خوای باور کنی.
روی پاشنه پام چرخیدم سمتش و با لبخند کجی گفتم:
- چیزی برای باور کردن وجود...

Saghár✿ · 23/5/20

چشم‌هام رو آروم باز کردم. همه‌جا تاریک و ساکت بود. از روی تـخت بلند شدم و چراغ رو روشن کردم. گوشیم رو از روی میز توالت برداشتم و به صفحه‌ش نگاه کردم. ساعت 12 شب رو نشون می‌داد. علیسان پیام فرستاده بود. پیامش رو باز کردم:
«سلام! من اومدم تبریز، رفتم خونه آقاجون‌اینا. خاله...

Saghár✿ · 23/5/20

چی تمومه؟ یعنی چی که تمومه؟ یهو کل گودال روشن شد. دور تا دورم مار بود. از ترس جیغ کشیدم و کمک خواستم؛ اما باز هم صدام درنمی‌اومد. خودم رو به دیوار پشت‌سرم چسبوندم. مار‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک.تر می‌شدن. چشم‌هام رو بستم و با تمام توانم بی‌صدا جیغ کشیدم.
با ترس نشستم و به...

Saghár✿ · 24/5/20

- به سلام خانوم‌جون خوشگلم!
- سلام کاوان‌جان! خوبی پسرم؟
- مگه می‌شه پیش شما بود و خوب نبود؟
اوه! خوب بودن پیش خانوم‌جون یه چیز محاله.
- خب حالا مزه...

Saghár✿ · 26/5/20

- خواهش می‌کنم!
بعد از اینکه من رفتم تو، کاوان هم رفت. پشت در واحد خانوم‌بزرگ ایستادم. یه‌کم می‌ترسیدم. نمی‌‌دونم این ترس دیگه از کجا اومد افتاد به جونم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با ترس زنگ در رو زدم. بعد از چند ثانیه در خونه به صورت اتومات باز شد....

Saghár✿ · 27/5/20

یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اوه شنیده بودم اومده. خب حالا چی می‌خواستی بگی؟
دست‌هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
- اومدم باهات مشورت کنم.
یه...

Saghár✿ · 27/5/20

- بزرگ‌تر که بشی ما رو درک می‌کنی.
از بین حصار دست‌هاش بیرون اومدم و دست‌هاش رو گرفتم. لـب پایینیم رو کمی تَر کردم و گفتم:
- امیدوارم! اما بابا من چیکار کنم؟ نمی‌تونم بین تو و مامان یکی رو انتخاب کنم...

Saghár✿ · 27/5/20

گوشیش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
- تو به کجا رسیدی؟
از روی مبل با ناراحتی بلند شدم و گفتم:
- ته خط.
- می‌شه واضح بگی ببینم دقیقاً به کجا...

Saghár✿ · 30/5/20

خانوم‌بزرگ گفت:
- بسه! نیومده عین سگ و گربه باز افتادید به جون هم. بذار ببینم این پسر چی می‌خواد بگه.
عمه قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:...

Saghár✿ · 7/6/20

- داور‌ای عزیز بفرمایید!
عمه احلام عینکش رو روی چشمش جابه‌جا کرد و بعد همراه خانوم‌بزرگ اومدن سر میز. همه دور میز نشستیم و رزا برای خانوم‌بزرگ غذا کشید. عین داور‌ها با نوک چنگال یه دونه رشته ماکارونی و دوتا دونه سویا و گوشت برداشت و مزه‌مزه کرد و گفت:
- خوبه!
عمه احلام هم از شنیسل‌های مرغ تست کرد و...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین