رمان آی‌سونا (جلد اول) | ساغر کاربر انجمن رمان ٩٨

Saghár✿ · 7/6/20

دختر نازنینم!
شاید حرف‌هایی که بهت زدم از نظر تو قابل قبول نباشه؛ اما با این وجود از یه مسئله مطمئنم و همین هم باعث شده تا دست به قلم بشم و برات بنویسم.
دختر گلم!...

Saghár✿ · 5/8/20

کاوان آستینم رو گرفت و من رو از توی آشپزخونه بیرون آورد. دستی به موهای بورش کشید و گفت:
- می‌دونی مامانت بداعصابه کم بپر بهش.
ابروهام رو درهم کشیدم و گفتم:
- نه که من خیلی اعصاب...

Saghár✿ · 28/8/20

از روی تـخت بلند شدم. چشم‌هام رو کمی ماساژ دادم و به دور و برم نگاهی انداختم. اتاق به همون شلوغی دیشب بود. با دمپایی‌هام لباس‌های رو زمین رو کنار زدم و از اتاق خارج شدم.
با کشیده شدن بازوم و پرت شدنم به عقب جیغ خفیفی کشیدم. کاوان تک خنده‌ای کرد و گفت:...

Saghár✿ · 15/9/20

فوراً از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاقم رفتم. خود بابا گفت که ماهی یه بار میاد به من سر می‌زنه و من هم هر وقت که بخوام می‌تونم برم پیشش. گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و شماره‌ی بابا رو گرفتم.
- الو؟
- سلام بابا....

Saghár✿ · 14/10/20

- ممنون عزیزم!
روی صندلی خاکستری‌رنگ روبه‌روم نشست. با دست راستش دست چپم رو نوازش کرد. لـب پایینش رو کمی تَر کرد و گفت:
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم آی‌سونا. من هم حسابی گیج شدم.
- یه ماهه دارم...

Saghár✿ · 19/10/20

از خونه بیرون اومدم و راه خیابون اصلی رو در پیش گرفتم. به کجا می‌رفتم یا قصد انجام چه کاری رو داشتم نمی‌دونم؛ فقط دلم می‌خواست راه برم، بدون هیچ دلیلی. این یه ‌ماه کارم فقط فکر کردن بود و غصه خوردن. هیچ دلیلی نمی‌تونستم برای رفتار و کردار خانواده‌م بیارم. اینکه چرا من رو نمی‌خوان؟ اینکه چرا مثل یه غریبه...

Saghár✿ · 8/11/20

همه توی پذیرایی جمع شده بودیم. از قیافه تک‌تک اعضای جمع می‌شد دلواپس بودنشون رو فهمید. دایی و زن‌دایی به هم نگاهی انداختن و دایی بعد از کمی مکث گفت:
- برای یه موضوع مهمی دور هم جمع شدیم. من چند روز پیش جواب آخرین آزمایشات خانوم‌جون رو گرفتم و......

Saghár✿ · 30/11/20

***
تو یه حرکت لیوان چای رو از دستم قاپید و روی تک‌تاب سفید‌رنگ گوشه‌ باغ نشست. نابسامانی ذهنش کلافه‌ش کرده بود. نفس عمیقی کشید و رایحه‌ تک درخت سنجد باغ رو مهمون ریه‌هاش کرد.
جرعه‌ای از چای رو خورد؛ البته فقط در حدی که یه‌کم زبونش...

Saghár✿ · 30/11/20

به تاب تکیه داد و گفت:
- خنده‌داره؛ اما واقعاً چیزی از حال و روز موقعی که پدر و مادرم رو از دست دادم به خاطر ندارم.
- بذار یه چیز خنده‌دار‌تر بگم؛ من هم چیزی از روز اول، منظورم از اون حس روز اول به خاطر ندارم....

Saghár✿ · 9/1/21

***
یه هفته از نبود مامان و خانوم‌جون می‌گذشت. اوضاع به شدت آروم بود و همین آرامش خفقان‌آور باعث شده بود همه منتظر یه خبر غیرمنتظره باشن. آرامش در این خانواده جایی نداشت. بعد از هر آرامش یه طوفان عظیم در راه بود. این طوفان کی قرار بود به راه بیفته؟ هیچ کس نمی‌دونست.
روزها با فیلم دیدن و گردش‌های...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

سرپرست بخش عمومی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین