این هم جلد طراحی شده ی گندم جان (در پست دوم)؛ طراح خوبمونتشریح جلد: چکیده ای از مطالب رمان می باشد که در رأس آن خدا، قشر های مختلف مردمی و اجتماع و دست، تمثال جالبی از فردیت کاراکتر آسمان که به دنبال آرزوهاست و امرار معاش شاید؛ و سایه می تواند تکامل این دست و مفهوم کمک و یاری عشق به امیر حسین را برساند.
و این شعر، گندم جان خیلی زیبا مشکلات قشر های مردم و مِن جمله امیرحسین و آسمان رو در این شعر عصاره گیری کردن. فدای خلاقیتش
سرش را بالا کرد و حس درد در تمام مویرگهای سرش سوت کشید. دستش را به ناحیهی درد کشید و از چهارچوب در بیرون آمد که صدای منقوش منشی به گوش رسید:
-سلام آقای بهاروند! ببخشید بدموقع مزاحم شدم؛ ولی از شرکت پیزا تماس گرفتن بالاخره.
با شنیدن این اسم سریع خودش را جمعوجور کرد و تا چشم باز کرد یاد ضربهی مهلک میلهی بارفیکس رها افتاد. یک پدرصلواتی نثار عکسش کرد و باعجله بهسمت میز و تلفن رفت. منشی هنوز در حال توضیح بود که گوشی را برداشت و در حینی که با انگشتانش ناحیه درد قسمت فوقانی سرش را ماساژ میداد، گفت:
-از قسمت جزء تماس گرفتن یا ریاست؟
منشی: نمیدونم. انقدر ذوق کردم که یادم رفت بپرسم.
درد سرش بیشتر شد و طولی نکشید که این درد بشود داد بلند روی سر منشی.
-خب بیعرضه پس به یارو چی گفتی پشت خط؟!
منشی: خب آخه... ببخشید بهخدا، به جون خودم ذوق کردم بعد اینهمه مدت انتظار تماس برقرار شده، همه چی از ذهنم پرید.
چشمانش را بست و خاکبرسری نثارش کرد و گوشی را کوباند. از پلکان عریض و مرمرگون دفتر بالا رفت و مثل همیشه بدون توجه به سلام جبروتی همسایه، راهرو را پیچید. بعد فکر کرد باید یک سری به بانک برود و سر اطلاعرسانیهای ناقص چکهای برگشتی علیزاده، دعوا و مرافع راه بیندازد. این بشر بیجنبه حتماً باید روی سرش پتک و ساطور و شمشیر زبان باشد تا کارش را درست انجام دهد!
دستش را روی دستگیرهی فلزی و سرد درب کرمی سراند و تا باز شود صدای منقوش منشی با آب و لعاب و فحاشی به گوش رسید. خوب که گوش کرد مخاطب تمامش، امیرحسین بهاروند بود!
-مردکِ... فکر کرده بهجای منشی، کلفت گرفته که هرطور دلش میخواد حرف میزنه! بیعرضه جدوآبادته مرتیکه!
داشت فکر میکرد مگر چه گفته است که باعث اینهمه جنجال شده است که درب سفید-مشکی دفتر باشدت باز شد و منشی تپل درحالیکه زیر چشمانش سیاه و ریملی شده بود با چشمان پر از اشک جلو آمد و کم مانده بود که داخل بـ*ـغل امیرحسین جا خوش کند. با فکر به این موضوع امیرحسین چندشش گرفت. هیچ سنخیّتی بین اینهمه چربی و عضلات تنومند خودش ندید!
چشم در چشم شده بودند و منشی خیال رفتن نداشت که امیرحسین با پوزخندی عمیق راه را باز کرد و دستش را به نشانه راه باز است و جاده دراز، بهسمت پلکان نشانه گرفت.
منشی چشم و ابرویش را نازک کرد و با سرعت نور از کنارش گذشت. بوی عطر تندوتیزش مشامش را آزرد. نوک بینیاش را مالید و رفت داخل و خدا را شکر کرد که از شر یک تپلِ خنگ بیادب راحت شده. هنوز هم نمیدانست چه کاری کرده که مستوجب اینهمه فحاشیست!
به محض رسیدن از آبسردکُن یخچال سفید گوشهی آشپزخانه، لیوان آبمیوه را پر کرد. یاد مهران افتاد که همیشه به این مسئله غر میزد که چرا درون آبسردکن آبمیوه میریزد و بعد لیوان را یکضرب سر کشید و بیوقفه گوشی آیفون مشکیاش را از داخل جیب کتش در آورد و شمارهی مهران را گرفت. مهران دوست بامرامی بود. همیشه از آنها که برای رفاقتشان جانشان را هم میگذارند وسط. بوق اول به دوم نرسیده صدایش آمد، مثل همیشه وسط بوق ماشینها و موتورهای خیابان.
مهران:
-سلام دادا.
رفت بهسمت اتاقش.
-سلام یه سر میای سمت ما؟
-باز تو کارت گره افتاد یاد چاهبازکن زندگیت افتادی امیرحسین؟
نخندید، ولی همیشه از حرفزدن مهران خوشش میآمد. بعد به آخرین باری که به حرفهایش خندیده است فکر کرد؛ کِی بود؟!
-منشی گذاشته رفته. بیا یه زنگ بزن به بعدی.
-عجب! خط قرآن کج میشه نعوذ بالله خودت تماس بگیری؟!
اوقاتش تلخ شد.
-خودم یه کاریش میکنم. کاری باری؟
-بابا شوخی هم تو کت تو نمیره. به روی چشم تا یه ساعت دیگه بیخ ریشتم.
تا پروندهها را مرور کند و امضاهای عقبمانده را بزند و پروژههای جدید را بررسی کند، صدای پای مهران آمد.