خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدام رمانِ من را خوانده اید ؟

  • هر اشتباهی عشق نیست

  • هنوز هم می گویم خدا هست

  • من هم از قبولی خدا سهمی دارم

  • از فرش تا عرش

  • سیاه چاله

  • در حال خواندن سیتا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرّحمن الرحیم
به نام الله؛ کسی که در اوجِ قدرت، مهربان‌ترین است
نام رمان: سیتا
نویسنده: سارا اکبری
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمّایی، علمی-تخیلی
ناظر: ~ROYA~
ویراستاران: . faRiBa . ، _mah_ و Saghár✿
صفحه‌ی نقد: نقد و برسی رمان سیتا


رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 52 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
سیاره‌ای گرد که در مرکزش حرارتی سرخ برافراشته بود.
در افسانه‌ها می‌گویند حرارتش غیرقابلِ‌کنترل بود و وسعتش وصف‌‌ناپذير!
می‌گویند اهالی سیاره برای کم‌کردن این حرارت افول‌ناپذیر، دست به دامان اهورای بزرگ شدند و او تنها یک راه پیشنهاد داد.
خارج‌کردن حرارت با ماده‌ای ناشناخته و مرموز.
در افسانه آمده است این کار بسیار خطرناک بود و خارج از خطرات موجود، این ماده در اذهان عمومی هنوز ناشناخته و مقهور بود؛ طوری که در سنن قدیمی اهالی از این ماده دوری می‌کردند و آن را منحوس و مایه‌ی بدیمنی می‌دانستند و گاه برای دورکردن بلایا، با سوزاندن این ماده از اهورای بزرگ طلب بخشش می‌کردند.
اما اهورای بزرگ، خارج از سنن، کاری خواسته بود و آن آغشته‌کردن دست‌های بزرگان به این ماده بود.
اهالی برای بررسی وسعت این مشکل به نزد بزرگان سیاره رفتند. آنجا مردی بود به نام رکابد؛ وی مردی مؤمن و اهل عبادت بود و روزی نبود که نزد اهورا به ستایش برنخاسته باشد.
رکابد در نزد اهالی به بالاترین درجه اعتماد رسیده بود و وقتی رکابد حرف می‌زد، اهالی سند را امضاشده مهر می‌کردند و آن روز رکابد گفت:
-فردا بالای کوه می‌رویم و آن را آزاد می‌کنیم،. این ماده تنها راه نجات ماست.
و آن ماده نامی نداشت جز
«سیتا»!


سخن نویسنده:
سلام به روی ماهتون؛ خیلی دلم تنگ شده بود که دوباره در چنین فضایی بنویسم. خیلی، چون بودنتون انرژی می‌ده!
دیگران، کسی غیر از خودت، خیلی مهمن که باشن! اصلاً بگن بده ولی باشن. مهمید. ممنونم که هستید. رمان سیتا رو که خیلی دوستش دارم تقدیمتون می‌کنم.


رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 50 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
این هم جلد طراحی شده ی گندم جان (در پست دوم)؛ طراح خوبمون:roseb:تشریح جلد: چکیده ای از مطالب رمان می باشد که در رأس آن خدا، قشر های مختلف مردمی و اجتماع و دست، تمثال جالبی از فردیت کاراکتر آسمان که به دنبال آرزوهاست و امرار معاش شاید؛ و سایه می تواند تکامل این دست و مفهوم کمک و یاری عشق به امیر حسین را برساند.
و این شعر، گندم جان خیلی زیبا مشکلات قشر های مردم و مِن جمله امیرحسین و آسمان رو در این شعر عصاره گیری کردن. فدای خلاقیتش :roseb:

سرش را بالا کرد و حس درد در تمام مویرگ‌های سرش سوت کشید. دستش را به ناحیه‌ی درد کشید و از چهارچوب در بیرون آمد که صدای منقوش منشی به گوش رسید:
-سلام آقای بهاروند! ببخشید بدموقع مزاحم شدم؛ ولی از شرکت پیزا تماس گرفتن بالاخره.
با شنیدن این اسم سریع خودش را جمع‌وجور کرد و تا چشم باز کرد یاد ضربه‌ی مهلک میله‌ی بارفیکس رها افتاد. یک پدرصلواتی نثار عکسش کرد و باعجله به‌سمت میز و تلفن رفت. منشی هنوز در حال توضیح بود که گوشی را برداشت و در حینی که با انگشتانش ناحیه درد قسمت فوقانی سرش را ماساژ می‌داد، گفت:
-از قسمت جزء تماس گرفتن یا ریاست؟
منشی: نمی‌دونم. انقدر ذوق کردم که یادم رفت بپرسم.
درد سرش بیشتر شد و طولی نکشید که این درد بشود داد بلند روی سر منشی.
-خب بی‌عرضه پس به یارو چی گفتی پشت خط؟!
منشی: خب آخه... ببخشید به‌خدا، به جون خودم ذوق کردم بعد این‌همه مدت انتظار تماس برقرار شده، همه چی از ذهنم پرید.
چشمانش را بست و خاک‌برسری نثارش کرد و گوشی را کوباند. از پلکان عریض و مرمرگون دفتر بالا رفت و مثل همیشه بدون توجه به سلام جبروتی همسایه، راهرو را پیچید. بعد فکر کرد باید یک سری به بانک برود و سر اطلاع‌رسانی‌های ناقص چک‌های برگشتی علیزاده، دعوا و مرافع راه بیندازد. این بشر بی‌جنبه حتماً باید روی سرش پتک و ساطور و شمشیر زبان باشد تا کارش را درست انجام دهد!
دستش را روی دستگیره‌ی فلزی و سرد درب کرمی سراند و تا باز شود صدای منقوش منشی با آب و لعاب و فحاشی به گوش رسید. خوب که گوش کرد مخاطب تمامش، امیرحسین بهاروند بود!
-مردکِ... فکر کرده‌ به‌جای منشی، کلفت گرفته که هرطور دلش می‌خواد حرف می‌زنه! بی‌عرضه جدوآبادته مرتیکه!
داشت فکر می‌کرد مگر چه گفته است که باعث‌ این‌همه جنجال شده است که درب سفید-مشکی دفتر باشدت باز شد و منشی تپل درحالی‌که زیر چشمانش سیاه و ریملی شده بود با چشمان پر از اشک جلو آمد و کم مانده بود که داخل بـ*ـغل امیرحسین جا خوش کند. با فکر به این موضوع امیرحسین چندشش گرفت. هیچ سنخیّتی بین این‌همه چربی و عضلات تنومند خودش ندید!
چشم در چشم شده بودند و منشی خیال رفتن نداشت که امیرحسین با پوزخندی عمیق راه را باز کرد و دستش را به نشانه راه باز است و جاده دراز، به‌سمت پلکان نشانه گرفت.
منشی چشم و ابرویش را نازک کرد و با سرعت نور از کنارش گذشت. بوی عطر تندوتیزش مشامش را آزرد. نوک بینی‌اش را مالید و رفت داخل و خدا را شکر کرد که از شر یک تپلِ خنگ بی‌ادب راحت شده. هنوز هم نمی‌دانست چه کاری کرده که مستوجب‌ این‌همه فحاشی‌ست!
به محض رسیدن از آب‌سردکُن یخچال سفید گوشه‌ی آشپزخانه، لیوان آب‌میوه را پر کرد. یاد مهران افتاد که همیشه به این مسئله غر می‌زد که چرا درون آب‌سردکن آب‌میوه می‌ریزد و بعد لیوان را یک‌ضرب سر کشید و بی‌وقفه گوشی آیفون مشکی‌اش را از داخل جیب کتش در آورد و شماره‌ی مهران را گرفت. مهران دوست بامرامی بود. همیشه از آنها که برای رفاقتشان جانشان را هم می‌گذارند وسط. بوق اول به دوم نرسیده صدایش آمد، مثل همیشه وسط بوق ماشین‌ها و موتور‌های خیابان.
مهران:
-سلام دادا.
رفت به‌سمت اتاقش.
-سلام یه سر میای سمت ما؟
-باز تو کارت گره افتاد یاد چاه‌بازکن زندگیت افتادی امیرحسین؟
نخندید، ولی همیشه از حرف‌زدن مهران خوشش می‌آمد. بعد به آخرین‌ باری که به حرف‌هایش خندیده است فکر کرد؛ کِی بود؟!
-منشی گذاشته رفته. بیا یه زنگ بزن به بعدی.
-عجب! خط قرآن کج می‌شه نعوذ بالله خودت تماس بگیری؟!
اوقاتش تلخ شد.
-خودم یه کاریش می‌کنم. کاری باری؟
-بابا شوخی هم تو کت تو نمی‌ره. به روی چشم تا یه ساعت دیگه بیخ ریشتم.
تا پرونده‌ها را مرور کند و امضاهای عقب‌مانده را بزند و پروژه‌های جدید را بررسی کند، صدای پای مهران آمد.


رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 42 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهران مثل همیشه در آشپزخانه غر زد و یخ‌های قالبی را داخل لیوان کمرباریک فرانسوی خالی کرد.
-یه بار نشد بیایم این آب‌سردکن یخچال تو آدمیزادی آب داشته باشه امیرحسین.
امیر حسین فکر کرد این جمله را در ماه باید چند بار بشنود؟!
یکهو بدون هیچ دلیلی یاد جمله‌ی منشی تپل و بی‌ادبش افتاد «بالاخره از شرکت پیزا تماس گرفتند»
شرکت پیزا یکی از معتبرترین رقبای صنعت نشر بود که امیرحسین بدش نمی‌آمد یک‌ بار هم شده با آنها قرارداد امضا کند، ولی شرکت پیزا همیشه طرف قراردادهای خاص خودش را داشت و معیار و ملاک‌هایش در استاندارد کارهای امیرحسین نمی‌گنجید که همیشه به یک بهانه‌ای دکش می‌کردند. حالا چه شده که تماس گرفته‌اند؟! یعنی می‌شد عملی شود این خواسته‌ی ذهنی امیرحسین؟ صدای پای پاشنه‌های کفش‌های مارک مهران افکارش را برید و متعاقبش صدای حنجره‌اش:
-داداش کی می‌خوای این اخلاق دسته‌گلت رو خرج یکی هم‌رده‌ی خودت کنی و دست از سر کچل ضعیف‌تر از خودت برداری، ها؟!
امیرحسین بدون اینکه سرش را بالا کند جواب داد:
-من اخراجش نکردم!
مهران روی لبه‌ی میز برّاق و مشکی امیرحسین نشست. چشم امیرحسین از بالای عینک دسته سفید مطالعه‌اش تا لبه‌ی میز رفت و کمی روی شلوار مهران مکث کرد، ولی تذکر نداد‌‌. مهران خوب می‌دانست امیرحسین چقدر روی دیسیپلین کار و زندگی‌اش حساس است و دقیقاً به همین دلیل درست دست می‌گذاشت روی نقاط حساس اعصابش؛ شاید می‌خواست تست کند که آیا برای امیرحسین حساب دیگری دارد یا نه و الحق و والانصاف هم هر بار با سکوت و صبر امیرحسین مواجه می‌شد.
مهران دست کشید به لبه‌ی تاچ‌پد لپ‌تاپ امیرحسین و درحالی‌که چشمانش برق رنگ نقره‌ای‌اش را از نظر می‌گذراند، گفت:
-چیزی نشده دادا، فقط تو این چند ماه این دهمین‌ باره که منشی عوض می‌کنی! بگم ریچارد گیپسون بیاد برای ثبت رکوردت؟! هرچی داده تو زندگیت، رو سر این جماعت بی‌پول و ندار می‌کشی و بعد هم با جمله‌ی من اخراجش نکردم سروته قضیه رو هم میاری. این راهش نیست داداشِ من!
امیرحسین دسته‌ی عینکش را روی گوشش جابه‌جا کرد و درحالی‌که به بودجه‌های ثبت‌شده‌ی ماه پیش نگاه می‌کرد، گفت:
-همچین هم ندار و بی‌پول نیستن این جماعتی که داری سنگشون رو به سـ*ـینه می‌زنی. بوی عطر هشتصد تومنیش هر روز صبح، تمام دفتر من رو به گند می‌کشید!
صدای خنده‌ی مهران تمام فضا را پر کرد. امیرحسین سرش را بالا کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. از صبح چیزی نخورده بود جز آب و نسکافه. پرونده را بست و عینک را از روی چشمانش برداشت و کشوی میز را باز کرد و پوشه‌ی آبی لیست منشی‌های درون صف انتظار را بیرون کشید.
-همین امروز زنگ بزن بعدی بیاد تموم کارا رو هم تلنبار شده.
مهران وسط خنده‌هایش تکه‌تکه حرف زد:
-بده ببینم قرعه به فال کدوم بخت‌برگشته می‌خوره!
و بعد از کمی مکث باز خندید و گفت:
-اسم و فامیلش رو داشته باش؛ آسمان ابری!
آن روز تا عصرش مهران، ساقدوش امیرحسینی بود که تمام فکروذکرش پای تماس شرکت پیزا جا خوش کرده بود و به‌شدت انتظار می‌کشید که منشی جدید بیاید که مبادا اگر تماس بگیرند مجبور شود خودش جواب تماس را بدهد. این خارج از وجهه‌ی کاری شرکت بود.
عصر بود. حدود ساعت چهار بعد از ظهر. مهران ته فنجان ترامیسو را هم با قاشق خورد و در حینی که هنوز نگاه می‌کرد آن ته مه‌ها چیزی گیر نکرده باشد، گفت:
-امیرحسین از زنم خسته شدم به‌خدا.
زن واژه‌ی غریبی بود برای امیرحسین. شاید این واژه، غریبی‌اش را از دوران کودکی‌اش می‌گرفت.
امیرحسین شانه‌ی راستش را به صندلی نقره‌ای تکیه داد و قاشق کوچک قهوه‌خوری را داخل فنجان آرام چرخاند و منتظر ماند تا مهران ادامه دهد. مهران که به این سکوت‌های گاه‌و‌بی‌گاه امیرحسین عادت داشت متعاقبش گفت:
-دیگه به چشَم نمیاد. به خودش نمی‌رسه، مرتب یا پای گازه یا تو حمام، دستشویی و مشغول رفت‌وروب! صد بار بهش گفتم اگر خدمتکار می‌خواستم پول می‌دادم دوجین‌دوجین می‌گرفتم. زن گرفتم که کنارم بشینه دل بده، قلوه بگیره.
پوزخند امیرحسین جوانه زد.
-همه دردت همینه؟!
مهران که جفت چشم‌هایش روی پوزخند امیرحسین باتعجب مانده بود، ادامه داد:
-کاش همین بود امیرحسین من از سیر تا پیاز روزی که گذشت رو براش تعریف کنم از دیوار صدا در میاد از این زن در نمیاد. بابا یکی نیست بهش بگه من هم آدمم دل دارم به‌خدا، من زن گرفتم که دو کلوم حرف حساب باهاش بزنم نه اینکه مرتب بشنوم مهران چایی می‌خوای؟ مهران شام آماده‌ست، مهران میوه می‌خوری بیارم؟! مهران چاه توالت گرفته بیا بازش کن، مهران سوسک، مهران نون نداریم. موندم تو این شش سال و اندی چطوری تحملش کردم!
امیرحسین فنجان قهوه را برداشت و کمی مزه‌اش کرد. حوصله‌ی اراجیف خاله‌زنکی مهران را نداشت و فکر کرد چطوری باید بحث را عوض کند. کمی به جلو نیم‌خیز شد.
-تو نمی‌خوای یه شب ما رو دعوت کنی خونه‌ت؟
بعد انگار از حرفی که زده پشیمان شد و یاد حرف مادرش افتاد.
«اول حرف رو تو دهنت مزه‌مزه کن تا عواقبش دامنت رو نگیره پسرکم!»
بعد فکر کرد باید آب‌طلای مجدد بزند به این جمله‌ی مادر رفته‌اش تا دوباره حرفی نزند که این‌گونه به شرش گرفتار شود.


رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 40 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهران جفت دست‌هایش را به هم مالید و با چشم‌هایش راست آمد توی چشم‌های امیرحسین و انگار می‌خواست مطمئن شود این خود امیرحسین است؟!
-راست می‌گی؟ جون مهران میای؟!
چند سالی می‌شد این دو باهم دوست بودند و هیچ‌وقت رابـ*ـطه‌ای این‌گونه پیدا نکرده بودند؛ چون نه امیرحسین اهل بروبیا بود و نه متأهل بود که رفتش، آمدی داشته باشد. مهران مصرّانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 38 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
-جون داداش نمی‌دونستم همین اول کاری می‌خواد تور بزنه وگرنه غلط می‌کردم شماره تو رو بدم، شماره خودم رو می‌دادم حالش رو می‌بردم!
امیرحسین همچنان سکوت کرده بود و رگ پیشانی متورمش نشان می‌داد اعصابش در حال آلارم‌زدن است.
مهران دست چپش را بالا آورد و وصل تماس را زد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد که امیرحسین از روی صندلی‌اش برخاست و به‌سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 38 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
حس کثیفی صورتش آزرده‌اش می‌کرد. پتوی لاجوردی نرمش را کنار زد و چهارزانو روی تـ*ـخت نسشت. کمی بوی بد به مشامش رسید رکابی سفیدش را نگاه کرد و با دست راستش یقه‌اش را باز کرد و بویید. بوی خوبی نمی‌داد، بوی سلول‌های مرده سر صبح و سم‌های بیرون‌آمده‌ی مضر خوب نبود، بود؟
لالیکش را از روی پاتختی جمع‌وجورش برداشت و روی گردن و پشت گوش‌هایش را پر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: • Zahra •، AliAAA، فاطمـ♡ـه و 38 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین تک‌سرفه‌ای زد و سعی کرد درست بنشیند و مغزش را به موقعیت کنونی بیاورد. همان‌طور که تهویه‌ی اتاقش را با دکمه‌ی کنار میز روشن می‌کرد، گفت:
-اوغور به‌خیر!
چشم‌های درشت دخترک بازتر شد و با صدای آهسته‌اش گفت:
-بله؟!
امیرحسین بدون اینکه نگاهش کند، کشوی سمت راست میزش را باز کرد و قاب خط‌خطی‌اش را از داخلش برداشت.
-هنوز ظهر نشده!
چند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، فاطمـ♡ـه، parädox و 35 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
عیاز لبخند به لـ*ـب به امیرحسین نگاه کرد. مانتو چسب کرم‌رنگ روشنش تمام بدنش را به‌وضوح نشان می‌داد و تا روی ران، بیشتر کش نمی‌آمد و تکه پارچه‌ی مثلاً شالش هم روی کش مویش بود!
رنگ لـ*ـب‌هایش به‌ نظر امیرحسین آدم را یاد دیمن سالواتوره‌ی فیلم خاطرات یک خون‌آشام می‌انداخت و با این فکر گردنش را با انگشت شستش مالید!
بعد فکر کرد رنگ خون هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: • Zahra •، فاطمـ♡ـه، parädox و 35 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان‌طور فیش‌فیش‌کنان برگشت سمت درب آهنی آبی‌آسمانی خانه‌شان و کیفش را از جلوی پشتی برداشت و کفش‌های اسپرت کرمش را از پا در آورد و وارد شد. مادر گوشه‌ی خانه نشسته بود و پدر نیز روی تشک دراز کشیده بود. با دیدنش سر جفتشان برگشت. آهسته سلام کرد و لبخند زد. چشمان خیسش را چند بار باز و بسته کرد تا قرمزی‌اش برود و یک‌راست به‌سمت تنها اتاق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سیتا | س اکبری نویسنده افتخاری انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: • Zahra •، فاطمـ♡ـه، parädox و 35 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا