خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
می توانم…
قد یک “جمعه”…
برایت باشم!؟
وقتی به من می رسی…
خیالت راحت باشد…
و همه چیز را تعطیل کنی…
سرت را…
روی شانه هایم بگذاری …
و یک روز را …
متعلق به من باشی..


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
  • تشکر
Reactions: moh@mad

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
آقاجون میگفت:
همیشه دوست داشتن جواب نمیده،


همیشه عاشق بودن جواب نمیده،
همیشه عاشقت هستم و


دوستت دارم گفتن جواب نمیده!
باید کسی که دوستش داری و


عاشقشی رو بلد باشی..
نه اینکه الان ناراحتِ یا الان


که خوشحالِ باید چی کارکنی..
باید بفهمی الان که ناراحتِ


یا خوشحالِ دلیلش چیه؟!
باید بدونی چیه که اذیتش میکنه،
چیه که حالش رو خوب میکنه،


چیه که میتونه بیشتر عاشقش کنه؟!
آقاجون میگفت:
باید زن رو فهمید..
اگه غذاش نمک نداره،
اگه غذاش ته گرفته،
اگه وقتی داره خیاطی میکنه


سوزن تو دستش میره،
اگه حتی وقتی میبریش


بازار حوصله خرید کردن نداره!
باید دلیل همه اینارو بدونی
ولی وای به حالت اگه خودت،


دلیل یکی از این ناراحتی هاش باشی!
هیچ وقت ندیدم آقا جون به مادربزرگ


دوستت دارم بگه و قربون صدقش بره
باهاش شوخی کنه و ازش دل ببره
اما هروقت مادرجون


ناراحت بود و سرحال نبود،
آقا جون تو فکر بود!
حتی روزی که


مادرجون مریض شد و مرد،
آقاجون تب و لرز کرد


و به شب نکشید که رفت پیشش..
آقاجون،مادرجون رو فقط


دوست نداشت و عاشقش نبود
اون مادرجون رو بلد بود
حتی بلد بود براش بمیره


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
  • تشکر
Reactions: moh@mad

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که


“دوستت دارم” می گوید

از لحظه ای که به حصارت کشیده میشود،
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن…
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری!
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان، تنها، کند می کند
جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه
باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش…


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
مرد ها دلبرند …!


از ان دلبرهای قدر
از انهایی که عاشقت باشند
از دلبری کم نمیگزارند
مرد ها دلبری کردن را خوب بلدند
حتی بیشتر از دخترکی


با پیراهن چهارخانه مردش
حتی بیشتر از دخترکی با موهای خیس
خیلی بیشتر از دخترکی


که نوتلا دور دهانش را کثیف کرده
تمام دلبری مردها
ریخته شده در نگاهای سنگینشان
دلبریشان دستیست که از کلافگی


و غیرت لابه لای موهایشان کشیده میشود
دلبری هایشان گرفتن


دستانت زمانیست که میترسی
دلبری هایشان انقدر زیباست
که فقط باید عاشق بود
تا دید این دلبری هارا


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
بیاباهم برویم زندگی را پای بکوبانیم
به ساز خنده هایمان
من خوشی را دور گردنت میبندم
تو عشق را به گونه ام


بچسبان بیا دست روزگار را بگیریم
و بزنیم به دل جاده باهم بدویم


و قرارمان باشد که تا انتهای


مسیر بلند بگوییم “دوستت دارم”
صدای عشق و خنده هایمان


در دل پیچ وخم جاده پر شود


و روزگار بیاید دم گوشمان وبگوید:


حواسم پرت خنده هایتان بود


ودلم غنج رفت برای دلبرانه دل داده است به خنده هایمان.
بیا دلدادگی را پهن کنیم


همین گوشه ی زندگی
آتش روشن کنیم که


مبادا عشق میان نگاهمان قندیل ببندد
برایت حال خوب دم می کنم
و تو برایم “ماندن” را بنواز
زندگی بی تاب عشقی است


که بند نگاه ماست
بیا برویم …


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
‌ ‌


میدانی جان دلم
خیلی ها میگویند عشق


شهریار حسابی ناب بود
میگویند ای کاش کسی


شبیه شهریار ما را میخواست
ولی من ترجیح میدهم


عشقمان شبیه شاملو باشد
تو بخواهی،من هم بخواهم
شهریار یک عمر،


تنها و یک تنه خواست
من این عشق را نمیخواهم
اما به تو قول میدهم
تو احمد باشی
بیدرنگ، یک عمر آیدا خواهم شد …


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
فروغ پرسید: کی ازدواج می‌کنیم…؟
گفتم: اگر ازدواج کردیم،


دیگر به جای تو؛
باید به قبض‌های آب و برق و تلفن


و قسط‌های عقب افتاده‌ی بانک


و تعمیر کولر آبی و بخاری و


آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه


و شغل دوم و سوم و


دویدن دنبال یک لقمه نان


از کله‌ی سحر تا بوقِ سگ


و گرسنگی و جیب‌های خالی


و خستگی و کسالت


و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم…!
و تو به جای عشق،


باید به دنبال آشپزی و خیاطی و


جارو و شستن و خرید و مهمانی و


نق و نوقِ بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی


و اتو و فریرز و فریزر و فریزر باشی…!
هر دومان یخ می‌زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم


ولی کمتر از حالا همدیگر رو می‌بینیم…!
نمی‌توانیم ببینیم؛


فرصت حرف زدن با هم نداریم؛
در سیاله‌ی زندگی دست و پا میزنیم،


غرق می شویم…
و جز دلسوزی برای یکدیگر


کاری از دستمان ساخته نیست!
“عشق” از یادمان می‌رود


و “گرسنگی” جایش را می‌گیرد…!


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
شعرترین حرفِ یک مرد
همان “دوستت دارم” است!
در آن نیمه شبی که تکیه بر


بازویش خوابیده ای و


همزمان با مرتب کردنِ موهایت


به زبان می آورد…


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
اگر مى خواهى زنى را
عاشقانه در كنار خودت داشته باشى
بايد براى داشتنش بجنگى
زن مردانه جنگيدن مرد را
براى نگه داشتنش دوست دارد
نه اينكه فكر كنى
بايد قله قاف را فتح كنى
نه
زن از مرد زندگيش
فقط مرد مى خواهد
كه هميشه با همان غرور زنانه اش
سرش را بالا بگيرد و
دلش قرص باشد
و بگويد تو كه باشى
هيچ اتفاق تازه اى نمى خواهم
جز دوست داشتنت
و تو ثابت كنى
كه عشق قدرت مردانه مى خواهد
و روزى هزار بار
آرامش جانش بشوى


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
  • تشکر
Reactions: moh@mad

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,502
امتیاز
483
زمان حضور
55 روز 1 ساعت 31 دقیقه
چیزی به او گفتم،


خندید و بین خنده‌هایش گفت: «دیوونه!»


و باز خندید،


می‌خواستم بگویم خب مگر می‌شود فرد عاقل،


صدای خنده‌های تو را بشنود


و از سر ذوق دیوانه نشود؟
ولی سکوت کردم؛


دیوانگی را ترجیح دادم به قطع کردن


ریتم خنده‌های شیرینش،


و من دیوانه شدم،


دیوانه‌ی او.


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
  • تشکر
Reactions: niloofar.H
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا