خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
اون بنده ی خدا نمیدونست واسه چی عاشق شده ولی اینو میدونست که دیوانه وار عشقش رو میخواد!!!!
آره اون عشقش رو واسه خود خودش میخواست! یعنی عشقش کاملا پاک بود!


اون مجبور شد عشقشو توی قلبش بکشه!


اون متنفر نشد ولی احساسش مرد!


قلبش اونقدر بزرگ بود که بتونه همه چیز رو درک کنه! که نذاره تنفر به قلبش وارد شه!


حالا وقتی عشقشو میبینه قلبش نمیلرزه!


اون بنده ی خدا چیزی تو دلش بود که به هیچ کس نگفت!!


و نخواهد گفت...


دیگه اشتباه نخواهد کرد...



دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
چه تو قصه چه حقیقت یکی بود یکی نبود


این جدایی های مبهم کار دنیای حسوده


آخر حکایت عشق نرسید کلاغ به خونه


شده این پایان کهنه واسه دنیا یه بهونه...





یه روز یه بنده خدایی خیلی ساده عاشق شد! با یه نگاه ساده و بی ریا دل بست و اسیر عشق دنیایی شد!


عشقی که اون رو از زندگیش عقب انداخت! واقعا چرا خداوند عشق رو اینطور آفرید؟!! عشق کور...


اون بیچاره واقعا عاشق بود یه عشق پاک و نهایت دوست داشتن! ولی هیچگاه دلیل این دوست داشتن رو نفهمید!


چند سال گذشت و اون از عشق درک بهتری پیدا کرده بود! کم کم داشت به این نتیجه میرسید که اشتباه کرده! داشت متوجه میشد که هیچی از عشق نصیبش نشده و خیلی چیزا رو هو از دست داده بود...


فقط میفهمید عاشقه... یه عشق کور! کم کم فهمید که عشق فقط دوست داشتن و خواستن نیست! فهمید که واسه خودش معیارهایی توی ذهن داره که با عشقش تناقض داره...


در واقع اون فقط یه عاشق کور بود عشقی که با معیارها و خواسته هاش فاصله داشت!!


حالا دیگه پشیمونی فایده ای نداشت! اون مونده بود و یه عشق از دست رفته و یه دنیا خاطرات گنگ و احساسی لگد مال شده...


ولی یه نتیجه خوب گرفت که قبل از عاشق شدن طرفش رو با معیارها و خواسته های خودش بسنجه بعد پا جولو بذاره!


حالا از عشقش دیگه چیزی نمونده... هیچگاه و در هیچ شرایطی تنفر رو به قلبش راه نداد ولی احساسش مرد...


آخرش به یاد انتخابی افتاد که چند سال پیش با اون مواجه شده بود، و با خودش گفت ای کاش اون موقع چشمامو بهتر باز میکردم...


با خودش عهد بست کسی رو که دوستش داره واسه خودش توی دلش نگه داره...


شاید اون از اول...


دلک مونده و روندم شده بازیچه ی هر دست دیگه باورش نمیشه که هنوزم موندو زندست...


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
اینکه با تو باشم و با من باشی و باهم نباشیم



جدایی همین است



اینکه یک خانه ما را در بر گیرد



اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد



جدایی همین است



اینکه قلبم اتاقی باشد



خاموش کننده صداها با دیوارهای مضاعف



و تو آن را به چشم نبینی



جدایی همین است



اینکه در درون جسمت تورا جستجو کنم



وآوایت را در درون سخنانت جستجو کنم



و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم



جدایی همین است


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
من بی تو يک فرد فراموش شده ام؛ يک شعر پر از غلط؛ يک پرنده ی بی آسمان؛ يک نسيم سرگردان؛ يک رويای نا تمام.


من بی تو بهاری غريبم که در برف متوقف مانده؛ يک جويبار سرد که هيچ وقت به دريا نمی رسد.


يک عشق با شکوه که مجالی برای شکفتن ندارد.


بودنت زود گذشت؛ و نبودنت را هنوز باور نمی کنم...







من می دانم؛


می دانم روزی از کوچه دلتنگی هايم گذر خواهی کرد.


من آن روز٬ کوچه را با اشک هايم آب خواهم داد تا؛


بوی خوش آمدن يار همه را با خبر کند؛


و به انتظار ديرينه ی من پايان دهد.


من تو را٬ عشقت را٬ حتی دوست نداشتن هايت را٬ در لم٬ در خيالم و در روحم حبس خواهم کرد.


این بود جواب محبت های من.............


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
فرشته و شاعری با هم دوست بودنند .فرشته پری



. به شاعر داد و شاعر

هم شعری به او داد





شاعر پر را لای دفتر شعرش گذاشت و شعر



هایش بوی اسمان گرفت.



فرشته هم شعر را انقدر زمزمه کر تا دهانش بوی



عشق گرفت.



خداوند گفت :زندگی این دو دیگر سخت شده



چون برای شاعر زمین کوچک است و برای



فرشته اسمان


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
دلنوشته عشق یکطرفه
نام نویسنده : گندم رضایی

ژانر : عاشقانه ، تراژدی

چشمانم را به چشمان سیاه رنگ همچون شبش می دوزم. هر بار که نگاهم در نگاهش گره می خورد تمام وجودم تیر می کشد. نگاهش سرد است، سرد تر از یک روز برفی وسط چله ی زمستان.
روحم زخمیست، پاره پاره است از عشقی که در آن ناگذیرم به ماندن!
می داند که عاشقم، می داند که پای عشق که در میان باشد نفسم بند می آید به پای آمدنش، می داند که دلم گیر است. گیر آن کرور کرور غرور های مردانه اش. گیر آن ابروان همیشه گره کرده اش.
می داند و دل خون می کند!

نه دلی برای ماندن دارم نه پای رفتنی برایم مانده.
قصه ی من، قصه ی آن لیلای مجنونیست که یک تنه عاشقی می کند و عاشقانه می خواند. با کفش های آهنین به میدان آمده و دل به دریای عشق زده.
و ای کاش دل به دریای عشق زدن آسان بود.
اما کور سوی امیدی هنوز هست. جانانِ من سخت است و سنگی، اما حتم دارم عشق آتشین من سنگ را هم به تنگ می آورد.


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
دلنوشته قبر خاطرات
نام نویسنده: کیمیا سعدی کیا

ژانر: تراژدی، عاشقانه

حس کردم پیوستگیمان مان همانند ماهی دور مانده از دریا نفس های آخرش را میکشد این بار به جای کافی شاپ لوکس همیشگی جای دیگری را ترجیح دادم و شماره ات را گرفتم که همانند چند ماه اخیر موج بهانه هایت را به سویم روانه کردی این بار صبر نکردم که بتوانی در بروی پس به سرعت تلفن را خاموش کردم.
تمام لباس ها و زیورآلات و عطر هایی که در خیابان های شهر با عشق برایم خریدی و گاه و بی گاه تقدیم کردی را در یک چمدان قرار دادم و به طرف محل قرار به راه افتادم.
زودتر از من رسیده بودی عصبی به طرفم آمدی و گفتی فقط توی قبرستون قرار نذاشته بودیم.

با لبخند گفتم: لازم بود رنگ لاجوردی رویایم.
قبر خالی از قبل خریداری شده را پیدا کردم و چمدان را درونش خالی کردم.
با تعجب به کارهایم نگاه کردی و پرسیدی چیکار میکنی دیوونه دختر؟چرا به من گفتی همه چیزو بریزم توی چمدون بیارم.
چمدانت را از دستانت گرفتم و درون قبر خالی اش کردم و به آقای پیری که در نزدیکی مان بود گفتم خاک بریز.

نگاهت کردم مشتاقانه نگاهت میکردم چون میدانستم دیگر مجالش را پیدا نمیکنم موهای همچون ابریشمت پوست نخودی ات ریش های قهوه ایت قد بلندت همه را از نظر گذراندم و گفتم کارت را آسان کردم تنها دلیل برق چشمانم حال دیگر من برای تو خاک شده ام و تو برای من.
گذشت و گذشت…
چند روز پیش دخترکی در کنارت راه میرفت که بابا خطابت میکرد اما یک جای کار میلنگید….
مرا نمیشناخت…
کس دیگری را مادر خطاب میکرد بانویی با موهای سیاه و کمی از من بهتر
گویا شوخی شوخی،جدی خاکم کردی و رفتی…
رفتی…
فقط رفتی…


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
دلنوشته سوگند ابلیس
نام نویسنده: الناز علی نیا

ژانر: تراژدی

می‌دانی نامم را؟
می‌دانی لقب مرا قبل از آفرینشت؟
عزازئیل! عزیز خدا و اکنون ابلیس اهریمن.
چرا؟ چون سجده نکردم به آدم، چون نپذیرفتم برتری او را.

ندیدنم را نگذار پای نبودنم؛ هرجا که قدمی کج رفتی بدان با لبخند کنارت هستم.
من فرشته‌ ی رانده شده از درگاه الهی، مامور گمراهی تا قیامت، ابلیس هستم.
قلبم آکنده از نفرت به انسان و هدفم دور کردنش از خالق…
به راستی خطای من چه بود؟!
سال ها عبادت خود را برای یک سجده از دست دادم و شعار بشر انسان جایز الخطاست شد و پروردگار هزاران بار بخشید.
ای انسان تو چه چیز شگفتی داری؟ نه قدرت مرا و نه سرعت مرا ولی نزد پرورگار عزیزتری…

خالقم پشیمانم؛ امروزه انسان ها بدون دخالت من خطا می‌کنند.
به راستی اگر از نخست می‌دانستم که انسان چنین میشود سجده می‌کردم.
دلم عبادتت را می‌خواهد؛ عزیز فرشتگان بودن را می‌خواهد؛ از آتشم و به دست تکه ای خاک دیگر بهشت را ندارم.
ای انسان برای خالقمان چه کرده‌ ای که حتی اجازه ی دست دادن به سوگلی اش را به من نمی‌دهد؟

سال ها مانند من عبادت کرده ای؟
تویی که هفده رکعت خلوتت با خدا را هم سبک می‌شماری و با یک سجده نور چشمی پروردگار میمانی چه کرده ای؟
دیو، ابلیس، اهریمن، شیطان، هر چه می‌خواهی بگو؛ در تصمیم من تغییری نیست…

بفهم مقصودم را…
من فرشته ی رانده شده از درگاه الهی از زمان خلق پدرت آدم قسم خورده ام تو را از بهشتی که از آن رانده شدم محروم کنم و بدان هنوز هم به آن پایبندم.
هرگاه گناهی کردی بدان کنارت هستم
هرگاه خدایت را یاد نکردی بدان دستانت را گرفته ام
و
هرگاه از او رو برگرداندی بدان تو را در آغـوش دارم….


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
دلنوشته می گذرد…اما ردش می ماند!
ژانر: تراژدی، عاشقانه

نویسنده: فاطمه انصاری

اسمش محمدعلی بود.
خیلی سال است که می گذرد و من خود را در آن زمان گم کرده ام.
همه چیز را مثل این که همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده باشد، ریز به ریزش را به خاطر دارم.
اگر نبود منی دیگر وجود نداشت.
آخر خواب و خوراکم را با فکرش طی می کنم.

صدای فریاد دلتنگی ام که به آخرین حد خود می رسد، دلداری اش می دهم.
می گویم: دل من آرام باش.حتی یاد و فکرش هم غنیمت است!
آرام می گیرد. اما باز صدای ناله هایش لالایی شبانه ام می شود.
هفت سال داشتم که برای اولین بار از نزدیک دیدمش. خوب به خاطر دارم که همچون مجسمه ای، خیره در چشمان سبزش بی حرکت ماندم.
انگار زمان برایم ایستاده بود. حتی قدرت پلک زدن را هم ازم سلب کرده بود. واکنشش جالب بود.

وقتی دید همین طوری بر وبر نگاهش می کنم و از مقابلش هم تکان نمی خورم،عصبی شد و نچی گفت و مسیرش را به سمتی دیگر کج کرد و رفت.
تازه به خود آمدم و انگار که خواب بوده باشد، به مغازه سر کوچمان رفتم و برای خودم بستنی خریدم.
دختر هفت ساله و چه به عشق و عاشقی!
سر سوزنی هم چیزی ازش سر در نمی آوردم. من آن زمان حتی فرق دختر و پسر را هم نمی دانستم.

اما او می دانست. چند سالی بزرگتر از من بود و شاگرد اول کلاس و مدرسه!
گذشت و ندیدمش تا این که دختر ۱۴ ساله ای شدم.دقیقا زمانی که یکی از پسرهای محله پایین برایم مزاحمت ایجاد کرده بود، سرو کله اش پیدا شد و با دیدنش باز همان حس و حال سابق را پیدا کردم. بزرگتر و زیباتر شده بود. بی آن که حتی نیم نگاهی به سمتم اندازد، در حالی که زنجیر دوچرخه اش را در هوا می چرخاند،پسر مزاحم را تهدید کرد:

بار آخری باشه که این طرفا می بینمت! دفعه بعدی این زنجیر دور گردنت تاب میخوره!
آن روز با همه حال عجیبش گذشت و پچ،پچ های دختران محله
به پا شد. میگفتند: محمد علی دلش را به سارا باخته است!
حال دیگر به اندازه کافی از عشق و عاشقی سر درمی آوردم و حال خوشی نداشتم. چند ثانیه ای را که از دور می دیدمش خوش بودم و ۲۴ ساعت شبانه روز را ناخوش!
چشمانم میل به تماشایش را داشت. بد جوری به دلم نشسته بود. اما او انگار نه…

ساعت ها سر کوچه منتظر آمدنش می شدم و او بی رحمانه، بی تفاوت از کنارم رد می شد.

اما آخرین دیدارمان متفاوت بود. زمانی که ظرف نذری را در خانه شان بردم، قبل از گرفتنش طولانی نگاهم کرد.
و من طبق روال سابق مات سبز تیره چشمانش شدم. فردای آن روز، روز نحسی بود…!
خانواده اش از محله مان به شهری دیگر کوچ کردند و کار من شد گریه و خانه نشینی.
اگر هشدار عاشقی را در هفت سالگی نفهمیده بودم، حال به خوبی درکش می کردم.
می گویند: میگذرد… اما ردش می ماند!

پدرم به بهترین خواستگارم جواب مثبت داد و تا به خود آمدم عروس شده بودم.
و حال من مادر یک پسر بچه ۴ساله ام!
با همسرم بردیمش پارک تا بازی کند. هنوز وارد محوطه پارک نشده بودیم که با دیدن وسایل بازی هیجان زده شد و دستم را رها کرد.
آنچنان با شتاب دوید که دختر بچه هم سن و سال خودش را که همزمان با او می دوید را ندید و محکم به یکدیگر برخورد کردند و هردو زمین خوردند.
بی هوا به سمتش دویدم و بلند صدایش زدم: محمد علی!
همان لحظه صدای آشنایی اسمم را صدا زد: سارا!

به سمت صدا که برگشتم، همان حس و حال قدیمی سراغم را گرفت. دختر بچه را بـ*غـل گرفت و چشمان سبز تیره رنگش در چشمانم قفل شد. محمد علی خود را در بـ*ـغلم انداخت و هر دو خیره به یکدیگر فرزندانمان را در آغـ*وش کشیده بودیم.
و حال من معنای نگاه آخرین دیدارمان را فهمیدم.
آری راست می گفتند: میگذرد…اما ردش می ماند!
درست مثل قصه عشق ما که گذشت اما ردش در زندگیمان باقی ماند.


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
حضور تو قلبم در میان گرمای حضورت پر از حرارت می شود


و نفسم در آتشکده ی احساست به شماره می افتد


حرف های پر از مهرت هدیه ایست پر از ارامش


تا مرا توانی دهد در میان این همه شور


تا با تو بودن را تاب آورم


شروع شورش شور و شادیم دوستت دارم


لحظه ها در میان شور حضورت


بی درنگ از پی هم می گذرند


و خط پایان


نزدیک و نزدیک تر میشود


فرصت ها اندکند و مهر تو بسیار


در چنین ظرف اندکی سیراب نمی شود عطش تشنگیم


و سخت است


از دریای تو نوشیدن و بی تاب نگشتن


و چشم فرو بستن از این همه آرامش


اما تقدیر مان چنین مقدر است و لحظه ی وداع آمده


تنها امید وصل توست که مرا تسکین می دهد


با خیالم لطافت واژه واژه هایت را لمس کردم


و میان مهر نگاهت شناور گشتم


نوای خوش و عطر آلود کلامت


دلیل شکفتن و اوج گرفتن پروازم شد،


به سوی آسمانی ترین لحظه های خوشبختی


حضورت در کنارم نهایت آرزویم


و بهانه ی برپایی شوری وصف ناشدنی


وقتی من و تو خوشبختی ما بودن را فریاد می زنیم


دل‌نوشته‌های عاشقانه

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا