خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجا چطور بوده؟

  • عالی

    رای: 9 64.3%
  • بد

    رای: 5 35.7%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند نفر دیگه هم توی مغازه بودن به علاوه فروشنده به طرفم اومدند و توی چشم هاشون تعجب موج می‌زد.
خیلی ترسیده بودم .وایی باورم نمیشه من با یه مارمولک توی اتاق بودم! خب دیده که دیده تازه خوششم اومده. از افکار خودم خندم گرفت.
به افکارم اجازه ندادم بیشتر پیش برن وگرنه بحس منکراتی می‌شد. فروشنده که مرد تقریبا میانسالی بود، اومد طرفم و گفت:
_...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، * رهــــــا *، elnaź вαnσσ و 7 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
فروشنده مارمولک رو پشت در گیر انداخت و همونطور که لنگه کفشش دستش بود روش کوبید. اوه... خاطرخواه بیچارم رو به قتل رسوند.
نفس راحتی کشیدم و در شیشه ای مغازه رو حول دادم و وارد مغازه شدو فروشنده هم جسد رو بیرون انداخت و کفشش رو پوشید.

هنوز ترلان داشت می‌خندید و سرخ شده بود رفتم نزدیکش و گفتم زهرمار که فروشنده گفت:
_ آخه مارمولک به این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، mahaflaki و 6 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوار تاکسی شدیم و تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدیم. وقتی به خونه رسیدم، هیچ‌کس توی خونه نبود. کجا رفته بودند؟
لباس‌هام رو عوض کردم و توی آشپزخونه رفتم. مدت زیادی می‌شد که به خاطر کنکور آشپزی نکرده بودم. عاشق آشپزی بودم! پس دست به کار شدم و واسه ظهر ناهار خورش بادمجون پختم. در حال درست کردن سالاد بودم و به فکر فرو رفتم.
هیچی از رفتار رایان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، Ryhwn و 6 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به اتفاقات امروز فکر کردم. اتفاقات خنده‌دار و خوبی امروز برام افتاده بود.
یک دفعه یاد تماس راشا افتادم، نمیدونستم چرا میخواست ببینتم. مطمعن نبودم که بخوام برم به دیدنش ،ممکن بود یکی مارو با هم ببینه. اصلا چرا باید بچه پررو شمارم رو داشته باشه و زنگ بزنه!
گوشی رو برداشتم و تماس گرفتم. بعد از سه تا بوق جواب داد.
_ الو؟
_ سلام ترلان.یه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، Ryhwn و 6 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خنده گفت :
_ پس واسه همین بهم توجهی نکرد ترسیده بوده.
_ آره بدو بریم دیر میشه ساعت پنج رب کمه!
و بعد از برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم ترلان هم پشت سرم راه افتاد.
بهش اشاره کردم که جلوتر بره تا مامانم نبینتش، مامان پشتش به ما بود و معلوم بود محو فیلم شده. بلند گفتم:
_ مامان ما رفتیم، خدافظ.
بی حواس خداحافظی کرد و من هم کفش‌های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، Ryhwn و 7 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها و راشا روی نیمکت ها نشستند. حواسم بود که به هم نزدیک نباشند که بعد کله‌اش رو می‌کندم! بیشتر حواسم به کادو بود تا متوجه بشم چی توشه. نیم ساعت گذشته بود و هنوز اون کادو رو بهش نداده بود و من خسته شده بودم. بلند شدم و یکم همون اطراف راه رفتم و دوباره یکم دورتر از اون‌ها نشستم. دلم میخواست به هم می‌رسیدند و کلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، Ryhwn و 6 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشیم رو از دستش قاپیدم . و با حرص همون‌طور که گوشیم رو توی کیفم پرت می‌کردم بهش گفتم:
_ اصلا خوشم نیومد که توی گوشیم فوضولی کردی و عکسم رو بی اجازه دیدی...
_معذرت می‌خوام.
گفتم:
_ اصلا میشه بگید واسه چی گفتید بیام اینجا همدیگر رو ببینیم؟!

نگاهی به ترلان انداختم که تقریبا روبه‌رومون روی چمن ها نشسته بود و یه زن و دختر کنارش بودند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، ^moon shadow^ و 5 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرش رو زیر انداخت معلوم بود که به زور تونسته این حرف رو بزنه!
با حرص گفتم:
_ دلیلی نداره که بخوایم با هم در ارتباط باشیم!
با مِن مِن گفت:
_ من منظورم این نبود... فقط خواستم بیشتر همدیگه رو ببینیم اگه دوست نداری اشکالی نداره معذرت میخوام اگه ناراحت شدی.
و سرش رو زیر انداخت. پشت سرش چشمم به ترلان افتاد که مشخص بود خسته شده. اصلا حواسم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، * رهــــــا *، elnaź вαnσσ و 7 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
همونطور که تو فکر دانشگاه جدید بودم، لباسم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
می‌خواستم برم خونه ترلان، خیلی وقت بود ندیده بودمش و می‌خواستم از دانشگاهش خبر بگیرم. شاید دیگه نمی‌تونستم ببینمش و این برام سخت بود که بعد از این چند سالی که همش با ترلان رفت و آمد می‌کردم حالا باید ازش جدا می‌‌شدم.
زنگ خونشون رو زدم و لحظاتی بعد صدای مامانش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، * رهــــــا *، elnaź вαnσσ و 5 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به طرف خونه حرکت کردم هوا خنک شده بود. تابستون هم داشت تموم می‌شد و باید واسه درس خوندن و دانشگاه رفتن خودم رو آماده می‌کردم.
***
«با گریه‌های مامان و ناراضی بودن بابا کیفم رو بستم و توی ماشین تیام گذاشتم. خیلی برام سخته که بتونم حدود یک ماه مامان و بابا، تیام و دوستام رو نبینم. دیگه از راشا خبری نشد و باید از فردا به دانشگاه برم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، * رهــــــا *، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا