خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجا چطور بوده؟

  • عالی

    رای: 9 64.3%
  • بد

    رای: 5 35.7%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ چرا بی اجازه اومدی توی اتاقم و ترسوندیم؟ ها؟ حالا بات چیکار کنم؟
_ من اصلا هم بی اجازه نیومدم تو اتاقت در زدم و اومدم تو... خودت نشنیدی به من چه!
_ به هر حال باید تنبیهت کنم. خب، بذار فکر کنم چطور شکنجه‌ات کنم...ام...
عاجزانه گفتم:
_ نه ولم کن.
وای... الان میکشه منو باید ازش‌معذرت می‌خواستم تا ولم کنه
_ ببخشید داداشی دیگه تکرار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: mahaflaki، Narges_Alioghli، ☙zAHRa❧ و 14 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
_ دوست دارم، مگه هر کی عاشقه فقط از این اهنگا گوش میده؟
_ نه اونام که شکست عشقی خوردن گوش میدن...
_ خب به من چه اصلا برو بیرون از اتاق!
_صدات خوبه ها... چرا برم دوست ندارم. مگه هنوز از دستم ناراحتی؟
چیزی نگفتم که یعنی آره و خودمو مشغول کامپیوتر نشون دادم.
همون سکوت نشانه‌ی رضایت خودمون...
_ تقصیر خودت بود باید در می‌زدی.‌ بعد هم تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: mahaflaki، Narges_Alioghli، ☙zAHRa❧ و 13 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خونه که رسیدم زنگ زدم ومامان در رو باز کرد رفتم داخل.
سلام کردم و تکه کاکائویی بهش تعارف کردم. خسته رفتم توی اتاق.
هوا تقریبا تاریک شده بود. لباس هام رو در آوردم و روی تـ*ـخت ریختم.
کتاب هارو از داخل کیف کوله ام بیرون آوردم و گذاشتم روی میزم بین انبوه کتابهام.
صدای مامان لیلا از توی آشپز خونه بلند شد:
-تنهــا؟ بیا کمکم کن واسه شام!
_...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: elnaź вαnσσ، mahaflaki، Narges_Alioghli و 13 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
همونطور که با ترلان اس ام اس بازی می کردم چاییم رو خوردم و لیوانش رو گذاشتم کنار تـ*ـخت و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم. به سقف خیره شدم تا کم کم خوابم برد.

صبح با صدای لرزشی از خواب پریدم. شماره ناشناس بود گوشیم داشت ویبره می‌رفت.مثل همیشه شماره ناشناس رو جواب ندادم و بیخیال به ویبره رفتن مداوم گوشیم از اتاق بیرون رفتم.
ساعت شش صبح بود. کی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: elnaź вαnσσ، mahaflaki، Narges_Alioghli و 12 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
با شوخی و خنده گفتم:
-سلام..امــ... به موقع رسیدی باز رایان می‌خواست اذیت کنه.
با دست های گره خورده ایستادم و خوشحال بودم که حداقل یک ناجی دارم ...
راشا از من رد شد و به طرف رایان رفت.
جلوش ایستاد و با لحنی خشن گفت:

_ مگه بهت نگفته بودم که نبینم دیگه با خانم رستمی حرف بزنی؟! ها؟
رایان بیخیال نگاهش کرد و شونه هاش رو انداخت بالا و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: elnaź вαnσσ، mahaflaki، Narges_Alioghli و 10 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد اینکه مدرسه تموم شد به خونه رفتم. بعد از خوردن ناهار تو فکر راشا بودم، که گوشیم زنگ خورد.
_ الو؟
_ سلام خوبی؟ یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم مدرسه ها.
_سلام ترلان، مرسی. واسه چی؟
_ باز میگه واسه چی! برای زدن چادر واسه نمایشگاه دیگه. اگه نریم جزو اعضای راکد هلال احمر حساب میشیما...
_ بیخیال بابا. حوصله داری توم. میخوام بخوابم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: elnaź вαnσσ، mahaflaki، Narges_Alioghli و 9 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
سر جام نشستم هوا تاریک بود روی ساعت مبایلم نگاهی انداختم، ساعت دو نصف شب! خیلی تشنه‌ام بود!
هنوز مانتو شلوار لیم تنم بود. بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم و لباس هام رو عوض کردم. به طرف آشپز خونه رفتم.
سه تا لیوان آب خوردم تا تشنگیم برطرف بشه.
مقداری خورش بادمجون داشتیم بدون گرم کردن نشستم و با نون چند لقمه اش رو خوردم و از آشپز خونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، mahaflaki و 9 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی توی حیاط رسیدیم حسابی شلوغ بود و هنوز مامان‌های بیکار اونجا فوضولی می کردن چنتا از بچه ها لباس فرم هلال احمر پوشیده بودند و این‌طرف و اون‌طرف تاب می خوردند.
آقای سوفی فرم های هلال احمر رو داد تا روی لباس هامون بپوشیم.
خیلی برام گشاد بود و اندازه دوتا دیگه توی این جلیقه که روش آرم هلال احمر بود، جا می‌شدند.
به خواست اقای سوفی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، mahaflaki و 8 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
بچه ها مدام سر به سر هم می‌گذاشتن و می‌خندیدن .
راضیه آینه‌ای کوچک توی جیبش داشت آن را بیرون آورد و مقنعه اش رو توش درست کرد.
یکی دیگه از بچه ها هم آینه رو ازش گرفت و خودش رو توش نگاه کرد میخواستن از خوشگل و مرتب بودن خودشون مطمعن بشن‌.
ترلان گفت:
_ بعدش به من هم بدید.
راضیه که صاحب آینه بود گفت:
_آینه صلواتیه؟!
و صدای صلوات بلند شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، mahaflaki و 8 نفر دیگر

Maedeh.h3t

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/20
ارسال ها
71
امتیاز واکنش
846
امتیاز
153
سن
23
زمان حضور
3 روز 12 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی وارد کلاس شدیم معلم درحا پرسیدن درس از بچه ها بود! با اجازه رفتیم و سرجامون نشستیم که چشمم به بهار افتاد ،داشت خیره خیره نگاهم می کرد تا دید نگاهش کردم اخمی کرد و به طرف معلم صورتش رو برگردوند.
وا... اینم مشکل روانی داره! هنوز بهش نگاه می کردم با موهای رنگ شده زرد رنگ که هم از جلوی مقنعه اش پیدا بود و هم از پشت با کش موی بچه گونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نگار دل | Maedeh.h3t کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، elnaź вαnσσ، Ryhwn و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا