- عضویت
- 3/8/24
- ارسال ها
- 74
- امتیاز واکنش
- 451
- امتیاز
- 113
- سن
- 21
- زمان حضور
- 10 روز 7 ساعت 28 دقیقه
رمان ،زندگی پسری به اسم دامون رو روایت میکنه که پدر و مادرش را در یازده سالگی در یک آتش سوزی از دست میدهد و مجبور میشود در خانه ی دوست خانوادگی اشان زندگی کند که عشقی پاک، بین دامون و دختر آن خانواده (مروا)رقم میخوره ولی وقتی دامون هیجده ساله میشود برای دیدن خاله ی به ظاهر مریضش به فرانسه میرود که پرده ی حقیقت از روی ماجرای آتش سوزی خانواده اش برداشته می شود و حالا دامون بعد از نه سال به ایران برمیگردد در حالی که از آن نوجوان هیجده ساله هیچی باقی نمانده است.در طول داستان چیزهایی نشون داده میشه که خواننده فکرش را نمیکند و موضوع به هیمنجا ختم نمیشه.رمان تکمیل شده ست ولی مطمئنا ایراد هایی داره.
(مقدمه)
همیشه تو گروه های بچه ها یکی هست که همه دوستش دارن؛ چون زبون داره چون سریع با همه دوست میشه و یکی هم همیشه اون گوشه هست که سعی می کنه خودش رو با چیزهای مختلفی سرگرم کنه تا فقط زمان بگذره و برگردن خونه ؛مثلا با کناره ی لباسش بازی می کنه یا به تلویزیونی که اخبار نشون می ده و بزرگ تر ها سرگرم اونن، خیره میشه بدون اینکه بفهمه ارز و تورم چیه و من همیشه اون پسری بودم که از همون اول خیره به کلمات بزرگونه ی تلویزیون بودم. یک دختری هم بود همیشه کنارم می نشست خیلی حرف میزدا ،ولی بدون اینکه انتظاری از توجه من داشته باشه درمورد صدآفرینی که تو مهد گرفته بود برام می گفت و طوری شده بود که توی هر مهمونی به دنبال خاله هانیه (دوست مامانم)اینا بودم تا مروا رو پیدا کنم و طوری خودم رو جلوی دیدش قرار بدم تا به سمتم بیاد.
همه ی آدما یک روزی رو تو تاریخ دارن که از اونجا به بعد زندگی شون دو نیم شده و منم از این قاعده مستثنی نیستم.از مدرسه برمی گشتم دیدم کوچه مون شلوغه و ماشین قرمز آتش نشانی که اتفاقا ماشینش رو تو اتاقم داشتم هم جلوی دره.خونه مون ویلایی بود و هرچه که بود مربوط به خونه ی ما می شد.کمی که جلوتر رفتم متوجه شدم اثری از خونه ی خودمون نیست و جاش رو به یک خرابه داده.
اینا چی میگن؟!مگه فیلم سینماییه؟!مگه میشه مامان و بابا ها اینقدر زود بمیرن؟!
شاید اگر قبل از این تاریخِ شوم بود،خوش حال میشدم که بابای مروا منو به خونه اشون برده و می تونم تمام وقتم رو با تنها کسی که از حرف زدنش خسته نمیشم بگذرونم ولی الان؟نه.همون ذره ای لبخند و کلماتی هم که به دیگران می گفتم تبدیل شده بود به نگاه سرد و دهانی که فقط برای خوردن و زنده موندن باز می شد.
ولی دوباره اون دختر چشم مشکی با همه ی این اتفاق ها پیش من میومد و جدول ضربی که به زور حفظ کرده بود رو با آهنگ مسخره ای می خوند و شاید کمی کابوس های شب هام رو فراموش می کردم و تنها به صدای این فرشته که انگار خدا،وجودش رو با اون برایم ثابت کرده بود،گوش می دادم.
من، دامون، نوجوان یازده ساله، شاید اولین کسی بودم که عشق را برای خودم معنی کردم بدون اینکه معنی این واژه ی بزرگونه رو بدونم ولی انگار تیزهوشی ام در بند انتقامی شد که فرشته ی زندگی ام هم پابه پای من تن به باتلاقی داد که زندان بانش وینچستر بود.
ولی فرشته ام برای این ناملایمات حیف بود.حیف.
(مقدمه)
همیشه تو گروه های بچه ها یکی هست که همه دوستش دارن؛ چون زبون داره چون سریع با همه دوست میشه و یکی هم همیشه اون گوشه هست که سعی می کنه خودش رو با چیزهای مختلفی سرگرم کنه تا فقط زمان بگذره و برگردن خونه ؛مثلا با کناره ی لباسش بازی می کنه یا به تلویزیونی که اخبار نشون می ده و بزرگ تر ها سرگرم اونن، خیره میشه بدون اینکه بفهمه ارز و تورم چیه و من همیشه اون پسری بودم که از همون اول خیره به کلمات بزرگونه ی تلویزیون بودم. یک دختری هم بود همیشه کنارم می نشست خیلی حرف میزدا ،ولی بدون اینکه انتظاری از توجه من داشته باشه درمورد صدآفرینی که تو مهد گرفته بود برام می گفت و طوری شده بود که توی هر مهمونی به دنبال خاله هانیه (دوست مامانم)اینا بودم تا مروا رو پیدا کنم و طوری خودم رو جلوی دیدش قرار بدم تا به سمتم بیاد.
همه ی آدما یک روزی رو تو تاریخ دارن که از اونجا به بعد زندگی شون دو نیم شده و منم از این قاعده مستثنی نیستم.از مدرسه برمی گشتم دیدم کوچه مون شلوغه و ماشین قرمز آتش نشانی که اتفاقا ماشینش رو تو اتاقم داشتم هم جلوی دره.خونه مون ویلایی بود و هرچه که بود مربوط به خونه ی ما می شد.کمی که جلوتر رفتم متوجه شدم اثری از خونه ی خودمون نیست و جاش رو به یک خرابه داده.
اینا چی میگن؟!مگه فیلم سینماییه؟!مگه میشه مامان و بابا ها اینقدر زود بمیرن؟!
شاید اگر قبل از این تاریخِ شوم بود،خوش حال میشدم که بابای مروا منو به خونه اشون برده و می تونم تمام وقتم رو با تنها کسی که از حرف زدنش خسته نمیشم بگذرونم ولی الان؟نه.همون ذره ای لبخند و کلماتی هم که به دیگران می گفتم تبدیل شده بود به نگاه سرد و دهانی که فقط برای خوردن و زنده موندن باز می شد.
ولی دوباره اون دختر چشم مشکی با همه ی این اتفاق ها پیش من میومد و جدول ضربی که به زور حفظ کرده بود رو با آهنگ مسخره ای می خوند و شاید کمی کابوس های شب هام رو فراموش می کردم و تنها به صدای این فرشته که انگار خدا،وجودش رو با اون برایم ثابت کرده بود،گوش می دادم.
من، دامون، نوجوان یازده ساله، شاید اولین کسی بودم که عشق را برای خودم معنی کردم بدون اینکه معنی این واژه ی بزرگونه رو بدونم ولی انگار تیزهوشی ام در بند انتقامی شد که فرشته ی زندگی ام هم پابه پای من تن به باتلاقی داد که زندان بانش وینچستر بود.
ولی فرشته ام برای این ناملایمات حیف بود.حیف.
درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com