رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...قویتر از این حرفهاست.
بعد از خوردن ناهار و گذروندن مراسم افتتاحیه کاوان به سرکارش برگشت و من هم همراه خاله اینها به خونه برگشتم.
***
- آیسونا!
با صدای شاکی کاوان سر جام خشکم زد. با ترس بزاقم رو قورت دادم و بهسمتش چرخیدم. چشمهاش رو با خشم روی هم فشرد و گفت:
- اینجا چیکار میکنی آیسونا؟...
...که خالهاینا بودن برد. یه رستوران نهچندان بزرگ با نمای چوبی بود. تموم وسایل حتی بشقاب و قاشق و چنگالها هم از چوب بود. ساختمون رستوران نقلی و تقریباً دایرهایشکل بود و پشت ساختمون یه حیاط بزرگ با تعداد زیادی آلاچیق و تـختهای چوبی و یه حوض بزرگ قرار داشت.
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...میتونه یه معجزه از طرف خدا باشه.
- شاید!
همونطور که سر خاله رو از روی پام برمیداشتم گفتم:
- خب دیگه برای امشب بسه. من هم خیلی خستهم میرم بالا بخوابم. تو هم مثل این دوتا بیدار نمون. بخواب که خیلی خسته شدی امروز.
دیگه منتظر جواب نموندم و به اتاقم رفتم.
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...تبریز خارج بشه...
-امـ...
خاله فرناز میون کلام خانومجون پرید که خانومجون با اشارهای کوتاه مهر سکوت بر لـبهاش زد.
- دوم؛ فرناز و کاوان و آیسونا تا روزی که من برمیگردم توی این خونه و در کنار هم زندگی میکنن و همواره عملکردتون به دست من میرسه. سوم؛ غم، ناراحتی، اندوه و... نداریم. نمردم...
...با چشمهایی که از اشک برق میزد نگاهم کرد و مثل پسربچهای دوساله که مامانش تنبیهش کرده و منتظره بدونه چه اتفاقی میافته پرسید:
- چی میشه آیسونا؟ خوب میشه؟
جوابی برای سؤالش نداشتم. واقعاً چی میشد؟ دوباره همه چیز به حالت اولش برمیگشت؟ اوضاع توی این مدت بهتر میشد؟ خانومجون باز مقاومت...
...کشیدن زندگی این و اون برای رسیدن به قدرت بیشتر کاری نداشت، زنی که تموم تلاشش رو کرد تا زندگی ما رو از هم بپاشه، کسی که راه به راه به مامانم نخ میداد تا چطور پدرم رو عاصی کنه. ترحم برای چنین کسی اون هم از طرف من جز محالات بود. این حس اگه ترحم نیست پس چیه؟
#آیسونا
#رمان_آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بدون هیچ پرسشی چشم گفتم و به خاله زنگ زدم. خیلی آروم و ریلکس بهش گفتم بیاد خونه دایی. خدا همه چیز رو بهخیر کنه! برای وضعیت خاله شوک اصلاً خوب نیست.
البته توی این خونه هیچ وقت برای خوشی دور هم جمع نمیشدن. قیافه کاوان هم اینکه خبری هست رو تأیید میکرد.
***
#آیسونا
#رمان_آیسونا...
...عزیزم!
روی صندلی خاکستریرنگ روبهروم نشست. با دست راستش دست چپم رو نوازش کرد. لـب پایینش رو کمی تَر کرد و گفت:
- واقعاً نمیدونم چی بگم آیسونا. من هم حسابی گیج شدم.
- یه ماهه دارم فکر میکنم. هیچی به ذهنم خطور نمیکنه. نمیدونم چطور بگم. وقتی یهو یه شوکی بهت وارد میشه، اول گیجبازی...
...به من سر میزنه و من هم هر وقت که بخوام میتونم برم پیشش. گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و شمارهی بابا رو گرفتم.
- الو؟
- سلام بابا.
- اوه آیسونا تویی؟ خوبی دخترم؟ اتفاقی افتاده؟
دست از جویدن ناخونهام برداشتم و گفتم:
- ام... ممنون! شما چطورید؟ اتفاق؟ نه چه اتفاقی؟
- من هم خوبم! هیچی ولش کن...
...مرگ کنی!
- من میتونم هر کاری دلم بخواد بکنم. تو هم از امروز تا روزی که یه خری مثل خودت اومد گرفتت، حق نداری بدون اجازه من از در این خونه خارج بشی.
سریع از سر جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. توی همون حالت با داد گفتم:
- من میرم، هیچ کس هم نمیتونه جلوم رو بگیره.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...دوست دارم بخوام تا ابد. تو خوابم هیچی نیست؛ نه رؤیا و نه کابوس، آروم آرومه. هیچی رو نمیفهمم، هیچی رو نمیشنوم، هیچی نمیخورم.
کاش این روزها کابوس باشه و وقتی که از خواب بیدار شدم، همه چیز درست شده باشه و خانوادهم دور هم باشن! اون وقت از نو یه زندگی رو میساختم.
***
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...رو از مامان گرفت و سعی میکرد تا اون رو آروم کنه. پشت یکی از صندلیها وایسادم تا اگه خواست چیزی پرت کنه در امان باشم. با خشم به چشمهام نگاه کرد و گفت:
- خیلی ناراضی هستی میتونی بری پیش باباجونت بمونی؛ البته اگه تونستی بدبخت.
- البته. هروقت مرگ شما رو دیدم میرم پیشش.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...میترسم با خودت بگی این حرفها قدیمی و کلیشهایه. میترسم از اینکه برای تو مینویسم سرزنشم کنی. سرزنشم کنی بهخاطر اینکه ترکت کردم.
من به تو حق میدم و میدونم که اهل فکر و منطقی؛ اما نمیدونم در آینده نزدیک ایدهآلهات برای زندگی و همینطور نوع نگاهت به این موضوع چیه.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...جوجهآشپز.
خانومبزرگ داد زد و گفت:
- من سر ساعت 12:30 باید ناهارم حاضر باشهها.
همه با هم گفتیم:
- چشم!
خدا رو شکر بابا این غذا رو بلد بود و با کمک هم خیلی زود درستش کردیم. من و رزا میز رو چیدیم و بابا و علیسان غذا رو کشیدن و تزیین کردن. وقتی که همه چیز آماده شد گفتم:
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...نه نیشکر خوردم. فقط به عباس نگو که همین الانش هم من رو ساعت به ساعت پرس میکنه.
انگشتم رو تهدیدوار بهسمتش گرفتم و گفتم:
- اذیتم کنی میگما.
دستش رو بالا برد و یه پس گردنی خوشگل بهم زد؛ طوری که فکر کردم الان نخاعم از توی دهنم میزنه بیرون و گفت:
- صلواتی از من باج میگیره.
#آیسونا...
...فرق داره رو بده به آقای مقاره.
- ...
- خب حالا فهمیدی کدومه؟
- ...
- کجاش همرنگ اوناست؟ سبزش با بقیه فرق داره.
- ...
- بله عزیزم بذار زن بگیری تازه میفهمی رنگی به نام صورتی زبونی هم هست! این سبز که دیگه جای خودشه.
- ...
- خب حالا دیگه قطع کن کار دارم.
- ...
- خداحافظ!
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...واقعاً نمیدونم چیکار کنم؟ فردا باید انتخاب کنم که میخوام با کدومشون زندگی کنم. تو بگو من چیکار کنم؟
دست به سـینه به مبل تکیه داد و گفت:
- آیسونا تو هفده سالته. بچه دو ساله نیستی که من بخوام واسهت تصمیم بگیرم. تو خودت باید تصمیم بگیری. به دور و برت نگاه کن، به شرایط جفتشون نگاه کن؛ ببین...
...حرف بزنیم!
خانومبزرگ لبخندی زد و لیوان چایش رو برداشت و گفت:
- راحت باش خوشگلم!
با علیسان رفتیم توی یکی از اتاقها و علیسان در رو بست و با هم روی تنها کاناپه توی اتاق نشستیم.
- خب اول بگو ببینم از جاده هروی تا اینجا چهجوری اومدی؟ مطمئناً که تنها نبودی.
- کاوان رسوندم.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم
...امروز بیکارم. دلم میخواد برم تبریزگردی؛ اما تنهایی نه.
- خب امروز بچهها نیستن. من هم که پای تبریزگردی ندارم.
- خب حیف شد!
مکثی کرد و گفت:
- آیسونا که هست، اون رو ببرم؟ اون هم که پنج-شش ساله نیومده تبریز؛ شاید دلش بخواد بیاد!
- باشه مشکلی نیست. میتونی ببریش.
با خوشحالی پلهها رو دوتا یکی...
...صرف شد. خانومجون از سر میز بلند شد و بهسمت پذیرایی رفت. من هم از سر جام بلند شدم و خواستم برم طبقه بالا که دیدم کاوان از پلهها اومد پایین و گفت:
- جایی نرو؛ اما از دید خانومجون پنهون شو و گوش بده.
با سرم تأیید کردم و پشت پلهها جوری که خانومجون من رو نبینه وایسادم.
#آیسونا
#ساغر_هاشمی_مقدم