رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...مهتابی
تو نوریُ
تو خورشیدی
تو گرمایی
تو زیبایی یک ساحل بهوقت پنهان یک روز آفتابی
تو سفیدی
تو سردی
تو برفی
تو صبح دلانگیز یک روز زمستانی
من اما خندهی خشکیده عاشق بییارم
به یادت تا سحر بیدار بیدارم
دلم را در گرو عشق تو میگذارم
در عوض تو با نازت هردم بکن یادم
#ساغر_هاشمی_مقدم
#نرگس_مستانه
...دار شده بود از او خواست تا فوراً به خانه آنها برود. ارسلان هم تماس را قطع کرد و تنها با پوشیدن یک کاپشن و برداشتن سوییچ خانه را ترک کرد.
قلبش در سـ*ـینه بیقرار بود و دهانش خشک شده بود. دستانش میلرزید و تنها میتوان گفت خدا او را به مقصد رساند!
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...انگار از قبل برنامه همه چیز را چیده بود گفت:
- چهارشنبه عصر حرکت کنی شب اینجایی. پنجشنبه میان و بعدم جمعه صبح برمیگردی کرمانشاه.
مهجبین که فقط میخواست تماس را قطع کند تا بلکه نفسی تازه کند و قلبش آرام شود، «باشه»ای گفت و بعد خداحافظی تماس را قطع کرد.
***
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
...و پا بر روی یک خاک نباشیم
شاید که دستانمان جدا باشد و آ*غو*شمان با صدای تپشهایمان پُر نشده باشد
و شاید هرگز اتفاق نیفتد
اما اینجا جانیست برای تو
و یادی که یکدَم غافل از یاد تو نیست
یک سال گذشت از دوستیات
و
گویی صد سال است که آشنایی
تولدت مبارک...
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...را آرام نشان دهد رو به مهجبینی که حال در یک قدمیاش ایستاده بود گفت:
- اون میاد منو میگیره. حالا میبینی.
مهجبین دو دستش را به حالت دعایی جلو آورد و گفت:
- به حق پنج تن به مرادت میرسی و من از شر تو و این حیدری حیدریت خلاص میشم. حالا هم بجنب دیر شد.
***
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار
#ساغر_هاشمی_مقدم
...با دستمال پاک کرد و رو به مهجبین گفت:
- بزار یه مسواک ریز بزنم و بیام.
مهجبین حرصی کیفش را روی زمین کوباند و همانجا نشست. ابروهای درهم کشیده و نفسهای بلندش خبر از عصبانیتش را میداد. از لاکپشتی بودن سارا متنفر بود و تقریباً این برنامهی هرروزشان بود.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار
#ساغر_هاشمی_مقدم
...- اونو که قبلاً زدم.
و سپس چشمکی زد و به دستشویی رفت. رفتار و اخلاق بیاحساس و خشک سارا را دوست داشت. بهظاهر سنگ بود و ابراز احساسات کردن را نیاموخته بود؛ اما در درون کودکی بود که تشنه محبت بود و کوچکترین چیزی آزارش میداد؛ اما هرگز چیزی را بروز نمیداد.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
...گل قرمزش چیزی پیدا نبود انداخت.
دستی به گردن کشید و سلام کرد. مادر با شنیدن صدایش یخچال را رها کرد و درحالی که دو فلفل دلمهای زرد و شش گوجه سرخ را بزور حمل میکرد، جواب پسرش را داد.
- وقت خواب. بیا چایی داغه یه لیوان بخور تا شام حاضر میشه.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و پاسخ داد:
- به ارسلان چطوری؟
ارسلان درحالی که روی میز مینشست گفت:
- شکر، بد نیستم. خودت چطوری؟ کاری داشتی؟
کیوان سرفهای کرد و گفت:
- آ...آره، قرار برم بار؛ البته اینبار میرم سمت کیش و قشم اونوراها گفتم درجریان باشی یه مدت روی گلمو نمیبینی.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
روزما پنهان در پردهی شب
رخ ما در آینهها خاک خورده
طلب دستی پر مهر دارد
که کشد با مهربانی بر سر
و زداید چهرهها را از غم
و لبالب پر کند قلب را از شادی
و به آن لحظه قسم
که همه یکصدا بانگ براریم بر فلک
ای روز آفتابی
با آسمان نیلگون
بیفکن نگاهت
تا بشکنی مرز شبزنده داری
...ساک عقب کشید و گفت:
- اصلا و ابدا، بچه با همه تعارف با منم تعارف؟ برو بالا میارم برات.
- آخه سه طبقهست. اذیت میشید.
- وای بچه! برو بالا میارم دیگه.
مهجبین دیگر تا طبقهی سوم حرفی نزد و فقط هنگامی که خانم براتی ساک را تحویل داد، از او تشکر و قدردانی کرد.
#ئوین_دار
#رمان_ئوین_دار...
...داشت
بیقرار و بیحوصله بود
خواب فراری بود ز چشمان تَرَش
خاکها افتاده بود بر سرش
لحظهی ویرانی که نزدیک شد
حس گرمایش آ*غو*ش به دامش انداخت
بگرفت شرفه و سیمای یارش در بَرَش
مرهمی بشُد بر ریش تنش
--------------------
*شرفه و سیما: صدا و رخ
*ریش: زخم
#نرگس_مستانه
#دلنوشته_نرگس_مستانه
#ساغر_هاشمی_مقدم
به نام او
دلنوشته: شمیم یاس
نگارشگر: Saghar
ژانر: تراژدی
مقدمه:
بر عمق جان نقش میزند
این گامهای پُر ضیاء
ذره به ذره میدمد
عطر ربیع، شمیم یاس
از این بهار تا آن بهار
صد فاصله نهفته است
دست بده تو جان من
که این بهار آشفته است
----------------------------
تقدیم به نگاه پر مهرت Parmida_viola
که گر...
نیم تو سنگ و
نیم من زمستان سرد
پاییز شد و نیست
صدای پیچش زلف تو با برگ درخت
یادت هست؟
بگفتی سرایم همین جاست
همین باغ حلاوت
و تو همچو آب شرنگ
بگرفتی جانم
--------------------------------
*حلاوت: شیرین
*شرنگ: زهر
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...و دیگر نفسی نیست
که بخواهد «وجودم» خطابت کند
یا که لالایی مفتون به گوشَت بخواند
تا جانت را نداوت بخشد
آه که تو آن لحظه متلهفی و
متلهفی دیگر سود ندارد
حال دیگر اشک است که جاری میشود
همان جا که رد بـ*ـو*سهی من
سخت
میسوزد
______________
*متلهفی: پشیمانی
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
...گرفته یقهی آدمیان را
که حال همه میشکنیم
میرویم همچو زمان
مینشینیم روی طاقچهی خاطرهها
یا که در خاک جهان
--------------------
*کولاکی: طوفانی
*دثار: جامه
*مغشوش: پریشان
*مهجوری: جدایی
*سنت مفتون: رسم عاشق
*میغ کبود: ابر سیاه
*تحسر: اندوه
*حتف: مرگ
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
شمع آجین قرار بود پریشان نشود
ز حمیرای دلم پُر نشود
اما افسوس قلم جورکش جوهر قلبم شده است
ز تو و آن رخ خانهخرابت لبریز شده است
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین
چه بگویم ز شمع ساحل خونگشتهی دل؟
چه بگویم ز سرای ویرانگشتهی ذهن؟
ز تو هرچه که بگویم سراب فکر است
زان همه شور و امیدم مزارم گشته
#ساغر_هاشمی_مقدم
#شمع_آجین
#دلنوشته_شمع_آجین