خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور
گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم
گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت
گفتا: که هر چه بینی سرخوش و خراب بینی
گفتم: لـ*ـب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی
چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می‌گردد
کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین
به دریا در شو ار خواهی که با دردانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟
تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می‌خواهی
تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می‌کند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
همایون عرصه‌ای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که می‌کاهم چو ماه از تاب مهر او
که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک
مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمی‌دانی
دل مسکین من با توست ازو می‌پرس گه گاهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه می‌داند
که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم
عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی
چو بادم در رهت پویان من بیمار و می‌ترسم
مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم
که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفته‌ای ز سرم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بسته‌ایم تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیده من
چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی
چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل
درآمدست به سر با وجود دانایی
درم گشایی که امید بسته‌ام در تو
در امید که بگشاید ار تو نگشایی
به آفتاب خطای تو خواستم کردن
دلم نداد که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
چشم داریم که دلبستگی بنمایی
دل ما راست فرو بستگی، بگشایی
تو کجایی که منت هیچ نمی‌بینم باز؟
باز هر جا که نظر می‌کنمت، آنجایی
دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید
سر برآورد به آشفتگی و شیدایی
این چه خشم است که رفتی و نمی‌آیی باز؟
عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی
نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست
چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی
گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر
آنکه چون چشم منش نیست دل دریای
تو مرا آینه جانی و در عین صفا
بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی
ای تو با جمله و تنها ز همه فی‌الجمله
نور چشم منی و جان و دل تنهایی
زلف را گوی که در گردن من دست مکن
این بست نیست که سر در قدمم می‌سایی؟
پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری
لاجرم گشت به هم برزده و سودایی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی
سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:
که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!
هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعه‌ای رسد به تو سلمان!
ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا می‌دانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست ازو رنگی
ازان گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر می‌خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد


اشعار سلمان ساوجی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا