خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
آهسته از عکس خارج میشوی و
باچتر از کنار عکاس می گذری . پرنده ها از دیوار خرابه های عکس پرواز می کنند.
تو در عکس نیستی ، عروسک ات نیست ، پرنده ها نیستند ، من هم نیستم!
در عکس هنوز باران می بارد بر خرابه های شهر ، ما در عکس ، زیر باران گم شده ایم !


(ما در عکس زیر باران گم شده بودیم – فریاد شیری )


یک قاچ کتاب

 
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
تو
شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد.
تو در عکس نیستی . پدر وسط نشسته ، دستی به شانه ی مامان و دستِ دیگر به شانه انسی ، و ما سه برادر
یک پله پایین تر نشسته ایم . یکی مان کم است . تو همیشه کم بودی ، و گاه اصلاً نبود ی. مثل حالا که نیستی . زیر
خروارها خاک در زمان گمشده ی جوانیِ ما خفته ای . جایی در خاطر ه های من پشت سه پایه ی دوربین ایستاده
بودی و از دریچه دوربین نگاه می کردی ، با یک چشم بسته منتظر شکار.
گفتی:«گویند که زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سالِ عمر، سی بیش نباشد .»
پدر گفت: «ادبیات بلغور نکن. بینداز .»


(فریدون سه پسر داشت-عباس معروفی)


یک قاچ کتاب

 
  • خنده
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
- هر زنی برای مرد خودش تا حدودی مادر هم هست. اما ما هیچ وقت چیزهایی رو که به معشوقمان می گوییم به مادرمان نمی گوییم.

//

"یک زن رویایی که کاملا در خدمت تو بود، تنها مقصد و مقصودش مواظبت از تو بود، تا تو را آماده کند برای روزی که تو دنیای واقعی باهاش رو به رو می شدی، آره، حق داری، اگر همچو آدمی را رد می کردی دیوانه بودی. آه، لئون، مردها خیلی آسیب پذیرند."

//

- چیزی که بیشتر از همه نارحتت می کرد این بود که بهت بگویند بچه مزلف؟
- این از همه دردناک تر بود.
- خب، این از آن چیزهایی است که ما نمی توانیم کاریش بکنیم، این که دیگران چه اسمی روی ما می گذارند. ما فقط می توانیم تصمیم بگیریم خودمان را به چه اسمی بخوانیم.

//

- توی یک اتاق بزرگ تیره و تار بودیم، انگار توی یک قصر، او پنجره ها را یکی یکی باز کرد، بعد نور نارنجی رنگ عجیبی ریخت توی اتاق، وادارم کرد توی نور نفس بکشم، بعد به ام گفت: " بهترین لحظه توی زندگی وقتی است که نمی دانی چه باید بکنی چون، پسرم، فقط آن وقت است که کشف می کنیم چه قدرت پنهانی داریم." تو این حرف رو می ردی؟

- بفهمی نفهمی از آن فلسفه بافی های آبکی ست، اما احتمالا می زدم. آن وقت بود که بهت پیشنهاد کرد بروی دنبال جعل خط و امضای آدم های دیگر؟


اعتماد نوشته ی آریل دورفمن ترجمه ی عبدالله کوثری


یک قاچ کتاب

 
  • تعجب
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
پیکر فرهاد نوشته ی عباس معروفی


وقتی سر بلند كردم دیدم جایش خالی است. حساب میزش را در بشقاب گذاشته و رفته بود. از صدای آكاردئون نوازنده نابینای جلوی در احساس می كردم هوا ابری است. سرگرداندم، چند نفر خیره ام شده بودند. نه، دیگر نمی خواستم. هیچ كدام از آن چشم ها را نمی خواستم. چشم هایی كه از معنا تهی بود، فقط مثل شیشه های بدلی برق می زد. هركدام به رنگی مثل چراغ های شهر در شب كه نمی دانی كدام سو مال كدام خانه است. كجا عشق می ورزند و كجا آدم می كشند؟


یک قاچ کتاب

 
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
من بچه ی اول بودم،شاید هم آخر.هیچ غذائی را دوست نداشتم، یک قاشق به دهنم می‌گذاشتم و لقمه را نمی‌جویدم. آن‌قدر آن را می‌مکیدم و به یک نقطه خیره می‌شدم که پدرم گریه می‌کرد. نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر، مادرم سرش را جلو صورت پدرم خم می‌کرد:" پس به خاطر چی؟"

- "به خاطر دست‌های کوچکش."
همان شب موقع خواب در ایوان ،وقتی که به ستاره ها نگاه میکرد گفت:"چشم هاش را میدوزد به گوشه ی اتاق و به یک چیزی فکر میکند.خیلی دلم میخواهد بدانم بچه ی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟او هم میداند که ما تباه شده ایم؟یک لقمه نان را مثل زهر ماری توی دهنش نگه میدارد و نمیتواند فرو بدهد..."
--------------
و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمیرفت .دلم کانادا میخواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم.از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد،و گاه پدرم میخرید و من انتظار آمدنش را میکشیدم .حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم.انتظار که چیز بدی نیست ،روزنه ی امیدی است در ناامیدی مطلق.من انتظار را از خبر بد بیش تر دوست دارم.

پیکر فرهاد/عباس معروفی


یک قاچ کتاب

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
یک مرتبه وسط اجساد چشم من به یک جنازه افتاد که چون یک پارچه خون خشکیده بنظر میرسید و زیبایی آن جنازه توجه مرا جلب کرد و وقتی خم شدم دیدم آنا میباشد .
چشم های خرمایی آنا باز بود و آسمان را می نگریست و مگس ها اطراف دو چشم و دهانش پرواز میکردند و کاسک او در چند قدمی وی به نظر میرسید و من دیدم که ضربت های شدید شمشیر بر گلو و پا و بازوی او وارد آمده و بعد دریافتم که هر قسمت از بدن زن من که حفاظ آهنی نداشته با شمشیر مجروح شده است .
خون هایی که از تمام زخم ها جاری شد و خشک گردید سراپای آنا را ارغوانی کرده بود و انگار ملکه ایست که از گلو تا پاها یک جامه ی ارغوانی پوشیده است .
وقتی جنازه ی آنا را شناختم چنان دنیا در نظرم تاریک شد که فریاد زدم ای ملک الموت سیاه پوش کجا هستی که بیایی و جان مرا بگیری من اکنون بیش از هر موقع بتو احتیاج دارم

_سقوط قسطنطنیه_


یک قاچ کتاب

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
گفتم : چند سال پیش هنوز یادتان هست؟ _سال بلوا کی یادش نیست؟انگار همین دیروز بود اما بیست و دو سال گذشته .چه آدم هایی آمدند و رفتند ، چه جوان هایی کشته شدند ،مثل دسته ی گل. خواستم از میرزا حسن بپرسم که راست است که مرد ها همیشه بچه اند و زن ها همیشه مادر؟نتوانستم. میرزا حسن به این طرف و آن طرف کوچه نگاه کرد ، به بالا سرش،و حتی به در خانه ی بسته ی ما اما مرا ندید . رنگش پرید و انگشت هاش را به کف دستش مالید و دندان هایش را به هم فشرد ، گفت "عجب!" مگر نمیشود میرزا حسن یاد من افتاده باشد؟
_سال بلوا_ عباس معروفی_


یک قاچ کتاب

 
  • تعجب
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
بعد فهمیدم که همه زن ها مثل همند .بی کم و کاست.پدر می گفت:«به زن جماعت نباید رو داد.»مادر را می گفت، و آیدا را می گفت.آشپزخانه را نشانشان می داد و می گفت :«اگر از عهده ی این جا بر آمدید، می شوید زن خوب»
*
همان جا نشست با صدای بلند گفت:«این هم سازمان ملل. اما محاکمه ای در کار نیست.»خواست یک پرچم بردارد اما دستش نمی رسید... .
مثل پرچم ها فرو نشست.به اطراف نگاه کرد. همه چیز در سکون مرده بود، و برف داشت چالش می کرد . و خودش را دید که در سکون مرده بود و برف داشت چالش می کرد . و پرچم ها را دید که در سکون مرده بودند و برف داشت چالشان می کرد
*
پدر خاصه او را در فشار های اخلاقی می گذاشت:گفت:«آیدین،چرا نمازت غذا شد؟»
«تا دیر وقت بیدار بودم»
«چرا آقا جان؟»
«درس می خواندم»
پدر غرید:«نماز فدای رقاصی های تو.»صداش مثل شلاق سرد بود.گفت:«شب جمعه است وضو بگیریدو یک سوره قرآن هم بخوانید.


سمفونی مردگان-عباس معروفی


یک قاچ کتاب

 

پیوست ها

  • ناراحت
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
دار سایه درازی داشت، وحشتناک و عجیب .روز ها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلو همه مغازه ها و خانه های خیابان خسروی می گذشت؛سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایتاده است .شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دو طرف حمایل کرده است ،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید .انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد ،یا اشک هاش بر صورتش سُر می خورد و از چانه اش فرو می افتد .چیزی نظیر صدای سکسکه مردی سرخوش که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار می شود:«دنگ،دنگ،دنگ»
زانو زده بودم .
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم .معصوم لوله ی موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت.دست های من بالای سرم ،پی چیزی میگشت که نمی یافت.بچه گی هایی را به یاد نمی آوردم که توی بـ*ـغل پدر ،پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینه ای ایستاده بودم و که در لایه ای از غبار محو شده بود


سال بلوا-عباس معروفی


یک قاچ کتاب

 
  • عجیب
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
چه حرف ها! خبر از دل آدم که ندارند،نمی دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است .پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد ؟درونم ویرانه است،خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است ،تنها یک دیوار مانده ،با دری که باد در آن زوزه می کشد .یا نه،چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر می کند ،گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد


"سال بلوا- عباس معروفی"


یک قاچ کتاب

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: LIDA_M و *KhatKhati*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا