#پارت_سوم
#آدا
نمیدونم ساعت چنده؛ فقط میدونم اذان صبح نیست. همه جا تقریبا تاریکه اما سکوت رو خرخر خفیف سارا و سروصداهای کم بچههای داخل سالن میشکنه. با صدای قیژقیژ تـ*ـخت سها چشم از نور ماه ک سعی داره از لای پرده سرک بکشه توی اتاق میگیرم و به چهرهی مهربون و غرق خواب سها زل میزنم. بعد از اون بحثی که توی دانشگاه باهم داشتیم تو خودم رفتم و سها فکر میکنه داغی اول حادثه رفته و الان دارم درد رو حس میکنم؛ اما نمیدونه که دارم با همون درد لباس رزمم رو آماده میکنم. از زمانی که خودم رو شناختم فهمیدم باید تلاش کنم روی پای خودم بایستم و زحمت ندم به کسی؛ البته پدر و مادری هم نبود که بخوام زحمت بدم و الان باید قویتر از همیشه باشم. بحث آینده، آبرو و امیرمه. بحث وجدان منه!
اهمیت زیادی به هر چیزی کار رو خراب میکنه و الان با همین اهمیت ترمای آخر دانشگاهم رو تو مرداب انداختم در حالی که باید سریعتر از همیشه تموم میکردم و میرفتم پیش امیرم.
تنها نوری که در این ظلمات واسم میتابه همینه که واحدای کمتری واسه ترم آخر مونده ولی در واقع اینم دردی دوا نمیکنه. این مشکل در همه صورت پر و بالم بسته.
با همهی اینا حسینی کور خونده! تا دستش رو رو نکنم، تا اون لبخند خبیثش رو پاک نکنم آروم نمیمونم. نمیزارم همهرو بدبخت کنه.
ولی با یادآوری حرفای سها قبل خواب آه از نهادم بلند میشه. از حالت درازکش بلند میشم و خمیازهای میکشم که اشک از چشمام میاد و این رو پای همون خمیازه می زارم نه دردی که قلبم رو داره سوراخ میکنه. دستام رو دور پاهام حلقه می کنم. سر دردناکم رو میزارم روی زانوهام و حرفای سها رو قبل خواب مرور می کنم:
- آدا حالا اونجا داغ بودی تازه حرفای حسینی رو شنیده بودی اون حرفارو گفتی؛ ولی الان منطقی فکر کن.
وقتی گنک نگاهش کردم پوفی کشید:
- ترم پیش به مشکل خورد و تنها لطف استاد محتشم این بود که همزمان روی پایان نامت هم کار کنی؛ اما تو به امیر قول دادی امسال عید میری پیشش ولی با این شرایط این عید ک هیچ عید سال دیگه هم نمیتونی بری!
کلافه سرمو بلند میکنم و آروم میکوبم به دیوار:
- همه حرفا درسته ولی مگه میتونم بعد این اتفاق راحت سر روی بالشت بزارم؛ انسانیت کجاست پس؟
کلافه موهام رو بالای سرم بستم و با حرص کشیدم:
- مگه آلزایمر بگیرم تا بتونم بعد بیخیال شدن این موضوع مثل قبل زندگی کنم.
سها نوچی کرد:
- بیا برو به حسینی بگو فراموش میکنم همه چی رو بعدش حله. سایت دانشگاه دستشه. غیر این خودتم خوب می دونی این آدما چه قدرتی دارن له میکنن نابود میکنن، نکن با خودت و آرزوهات.
به آنی صدایم بلند شد:
- من ترسو نیستم.
توجهی یکی دوتا از بچهها جلب شد که سها دستش رو به نشانهی سکوت رو بینیش گذاشت:
- هیس. بحثم ترس نیست، بحث قدرته. ما توی جامعه توی دنیا از خیلی چیزا ناراضی هستیم اما زور و قدرتش رو نداریم واسه اعتراض واسه مقابله. با رقیبی که میدونی هیچ بردی نداری وارد رینگ مسابقه شدن فقط دیوونگی و نابودی خودته. این بشر وقتی میتونه همه رو بپیچونه جوری که آب از آب تکون نخوره فکر میکنی کنار گذاشتن ما کاری داره واسش؟ نه عزیزم! از آب خوردنم واسش راحتره!
بدون اینکه سرم رو از دیوار جداکنم، چشمایی که از شدت درد دارن منفجر میشن و باز میکنم و به سها که چسبیده به دیوار توی خودش جمع شده زل میزنم:
- زمانی میبازی که نتونی بلند بشی. من بعد ضربه اول بلند شدم پس هنوز نباختم. امیر من بازم کنار عمو میتونه انتظار بکشه اما ما مجبوریم یکیمون به انتظار، یکیمون به ادامه دادن چاره ای نیست.
سها ناامید و با لحن آرامتری گفت:
- پس عاقلانه فکر کن. با سر نرو تو مرداب که تهش خفگیه، نه تنها نیلوفر بدست نمییاری، بلکه سرتم میدی.
لبای خشکم رو تکون میدم و آروم زمزمه میکنم:
-فراموش کردن کار عاقلانهای نیست سها، این ترسو بودنه! به قول شهید متوسلیان بر آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید حتی اگر هزینهاش تنها ایستادن باشد.