#آدا
#پارت_دوم
از سکوت سها استفاده می کنم و ادامه می دم:
_فکر می کنی به همین سادگیه سکوت کنم و ول کنم پیماجرارو اونم بگه به سلامت! نه عزیز من! اولا چون از همه چی خبر دارم به همین راحتی ولم نمی کنه دوما من این وجدان بیدار شده رو چجوری ساکت کنم ها؟ چه جوری شب سرمو رو بالش بزارم اون موقع من چه فرقی با امثال حسینی دارم .
و بلاخره سها لبخند می زنه و دستای سردم رو بین دستاش فشار می ده:
_خوشحالم اینجور رفیق باوجدانی دارم، ولی بیا دانشگاه رو تموم کنیم، کارت خبرنگاری مونو که گرفتیم می ریم دنبالش ها؟ خودم تا آخر نوکرتم.
لبخند خسته و غمگینی می زنم و دستش رو متقابلا فشار می دم :
_قربون معرفتت، ولی خودتم خوب می دونی من حالا حالاها رهایی ندارم از این دانشگاه، گره های ترم پیش خیلی کورن تا باز نشن نمیشه پرواز کنم برم مشهد، اگه منم یه پشتیبان داشتم دلم گرم بود این جوجه استاد هیچ کاری نمی تونه بکنه ولی من کسی رو ندارم خودم و خودم.
سعی می کنم اون شجاعت و اون نیرویی که درونم بیدار شده و داره بهم قدرت می ده که شاخ به شاخ بشم با حسینی رو نشون بدم تا سها بفهمه از پس این کار بر میام پس با لحن و نگاهی محکم و تیز ادامه می دم:
_سها منو دست کم نگیر اگه اون استاد محتشم هزار تا کس دیگه رو داره خدای من بزرگتر از اوناس، هنوز آدا سالاری را نشناختن، حالا ببین چه جوری طبل رسوای شونو به صدا در بیارم، یک پایان نامه خوب ارائه می دم و اونجا با خیال راحت بال هامو باز می کنم و می رم مشهد، امیر من اونقدری مرد شده بتونه یکم دیگه هم تحمل کنه سها این یک امتحانه شک نکن.
سها نگاهی به اطراف می ندازه که نسبت به قبل تعداد بچها توی محوطه کمتر شده و سعی می کنه تعجب شو از این تغییر ناگهانی من پنهون کنه! که البته زیادم موفق نمی شه، با اینکه چشماش ازترس و اضطراب می لرزه اما سعی می کنه لحنش محکم باشه :
_تنها نیستی خودم تا تهش باهاتم، ما هم بالاخره خبرنگار آینده ایم، یک قدرتی داریم که حسینی ترسیده پیچیده به پر و بالت و تهدید کرده راستی آدا، استاد سهرابی دیروز گفت، بهت بگم یه سری بهش بزنی این استاد سهرابیم خیلی میتونه کمک مون باشه چه مرد نازنینیه، استاد محتشم استاد بدی نیست، این خواهرزاده گرگ صفتش نمی زاره اون رو به حال خودش!.
بلند می شه و دستم منو هم می کشه و با خودش همراه می کنه :
_فعلا پاشو بریم خوابگاه که بلانسبت توی این هوا سگ و بزنی نمی یاد بیرون بعد ما ۱ ساعته توی این هوا نشستیم بیرون منجمد شدم خانم مارپل .
با لبخند دستم رو می ندازم دور شونه هاش و محکم فشار می دم به خودم، سها تنها شمع زندگی من توی این دنیای بی رحم و تاریک و دور از خانواده هستش.
در حال تایپ رمان آدا | zohrh کاربر انجمن رمان ۹۸
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com