خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zohrh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
6
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:آدا
ژانر:جنایی-پلیسی، عاشقانه, اجتماعی
نویسنده: وفا
ناظر: Mitra_Mohammadi
خلاصه:
آدای دانشجوی خبرنگاری که سرش درد می‌کنه واسه دردسر و عدالت، ناخواسته درگیر مسائلی می‌شه که کل زندگیش رو تحت شعاع قرار می‌ده. همه‌چیز از جایی شروع می‌شه که متوجه می‌شه عامل تمام این جنجال ها و اتفاقاتی که اخیرا در دانشگاه افتاده چه کسی هست و این فقط شروع ماجراست. ماجرایی که براش گرون تموم می‌شه.


در حال تایپ رمان آدا | zohrh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، MēLįKąღ و Mitra_Mohammadi

zohrh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
6
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_اول
#آدا

با عجله قدم برداشتم:
- آدا با توام دختر! وایسا کجا می‌ری؟
با گونه‌های سرخ و اخم‌های درهم جوابش را دادم:
- چی می‌گی سها؟ ولم کن حوصله ندارم. خیلی دلم خوشه تو هم بیست سوالی راه انداختی واسه من؟
به زور من رو روی نیمکت چوبی جلوی دانشکده نشوند. سرمای پاییز به تنم لرز انداخته بود. نگام به کتونیام بود اما فکرم کجا بود، الله و اعلم!
به هزارجا فکرم سرک می‌کشید. به هزارتا گره‌ی کور زندگیم سر می‌زد. با نشستن دست سها روی شونم، به خودم اومدم. بالاخره به صورت مهربون و با آرامشش نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم ولی نمی‌دونم چقدر موفق شدم.
سها کلافه پوفی کشید:
- نگفتم نکن؟ نگفتم به ما چه داره چه غلطی می‌کنه این حسینی؟ به ما چه دانشجویا چه غلطی دارن می‌کنن بیا سرمون تو کار خودمون باشه؟
- ولی چی شد؟ خانم رگ خبرنگاریش زد بالا رفتی دست کردی تو لونه زنبور. حالا افتادن دنبال‌مون هیچ سوراخ موشی هم نیست.
تند و تیز بهش نگاه کردم و ابروهام ابروهام رو تو هم بردم:
- چی می‌گی واسه خودت؟ مگه من دنبال سوراخ موشم؟ من وقتی بو بردم یه چیزی ناجوره این وسط، دیدم این حسینی با بعضی دانشجویا دیگه زیادی تیک می‌زنه و جیک‌توجیکه فهمیدم داره یه کاری می‌کنه. می دونستم عواقب خوبی نداره ولی نمی شد سیب زمینی بشم دست رو دست بزارم. فکر می‌کنی اگه حسینی خواهر زاده استاد محتشم که از شانس خوب ما هم رئیس دانشگاه هست هم استادمون، می تونست این کار رو بکنه؟ نه خواهر من نمیتونست. اون حتی رسمی هم استخدام نیست ولی پشتش زیادی گرم که اومده این کارا رو می‌کنه و منو تهدید می‌کنه.
سها کلافه نگاهم کرد:
- حالا که اینجوری شده تا تهش می‌ریم. بذار هر کاری که می خواد بکنه. منم خدایی دارم. ته تهش مثل ترم پیش می‌شه.
سها نگران به اطراف نگاهی انداخت. ظهر بود و بچه‌ها تک و توک در حال رفت و آمد بودند. سها ناخن‌هاش رو شروع به جویدن کرد که با حرص دستش رو از دهنش بیرون کشیدم:
- آدا چی می‌گی!؟ مگه خودت رو به زمین و آسمون نمی‌زنی که زودتر پایان نامت رو ارائه بدی و بری. به امیر فکر کردی که این حرفا رو می‌زنی؟
دستی به چشمام کشیدم. چشمام از خستگی و بی‌خوابی این چند روزه می‌سوخت:
- تو که من رو می‌شناسی چرا دست می‌زاری رو نقطه‌ضعفم؟


در حال تایپ رمان آدا | zohrh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ریحانه صادق نژاد و MēLįKąღ

zohrh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
6
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
#آدا
#پارت_دوم


از سکوت سها استفاده می کنم و ادامه می دم:

_فکر‌ می کنی به همین سادگیه سکوت کنم و ول کنم پی‌ماجرارو اونم بگه به سلامت! نه عزیز من! اولا چون از همه چی خبر دارم به همین راحتی ولم نمی کنه دوما من این وجدان بیدار شده رو چجوری ساکت کنم ها؟ چه جوری شب سرمو رو بالش بزارم اون موقع من چه فرقی با امثال حسینی دارم .
و بلاخره سها لبخند می زنه و دستای سردم رو بین دستاش فشار می ده:

_خوشحالم اینجور رفیق باوجدانی دارم، ولی بیا دانشگاه رو تموم کنیم، کارت خبرنگاری مونو که گرفتیم می ریم دنبالش ها؟ خودم تا آخر نوکرتم.
لبخند خسته و غمگینی می زنم و دستش رو متقابلا فشار می دم :

_قربون معرفتت، ولی خودتم خوب می دونی من حالا حالاها رهایی ندارم از این دانشگاه، گره های ترم پیش خیلی کورن تا باز نشن نمیشه پرواز کنم برم مشهد، اگه منم یه پشتیبان داشتم دلم گرم بود این جوجه استاد هیچ کاری نمی تونه بکنه ولی من کسی رو ندارم خودم و خودم.

سعی می کنم اون شجاعت و اون نیرویی که درونم بیدار شده و داره بهم قدرت می ده که شاخ به شاخ بشم با حسینی رو نشون بدم تا سها بفهمه از پس این کار بر میام پس با لحن و نگاهی محکم و تیز ادامه می دم:

_سها منو دست کم نگیر اگه اون استاد محتشم هزار تا کس دیگه رو داره خدای من بزرگتر از اوناس، هنوز آدا سالاری را نشناختن، حالا ببین چه جوری طبل رسوای شونو به صدا در بیارم، یک پایان نامه خوب ارائه می دم و اونجا با خیال راحت بال هامو باز می کنم و می رم مشهد، امیر من اونقدری مرد شده بتونه یکم دیگه هم تحمل کنه سها این یک امتحانه شک نکن.

سها نگاهی به اطراف می ندازه که نسبت به قبل تعداد بچها توی محوطه کمتر شده و سعی می کنه تعجب شو از این تغییر ناگهانی من پنهون کنه! که البته زیادم موفق نمی شه، با اینکه چشماش ازترس و اضطراب می لرزه اما سعی می کنه لحنش محکم باشه :
_تنها نیستی خودم تا تهش باهاتم، ما هم بالاخره خبرنگار آینده ایم، یک قدرتی داریم که حسینی ترسیده پیچیده به پر و بالت و تهدید کرده راستی آدا، استاد سهرابی دیروز گفت، بهت بگم یه سری بهش بزنی این استاد سهرابیم خیلی میتونه کمک مون باشه چه مرد نازنینیه، استاد محتشم استاد بدی نیست، این خواهرزاده گرگ‌ صفتش نمی زاره اون رو به حال خودش!.

بلند می شه و دستم منو هم می کشه و با خودش همراه می کنه :

_فعلا پاشو بریم خوابگاه که بلانسبت توی این هوا سگ و بزنی نمی یاد بیرون بعد ما ۱ ساعته توی این هوا نشستیم بیرون منجمد شدم خانم مارپل .
با لبخند دستم رو می ندازم دور شونه هاش و محکم فشار می دم به خودم، سها تنها شمع زندگی من توی این دنیای بی رحم و تاریک و دور از خانواده هستش.


در حال تایپ رمان آدا | zohrh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: ریحانه صادق نژاد

zohrh

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
6
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم
#آدا

نمی‌دونم ساعت چنده؛ فقط می‌دونم اذان صبح نیست. همه جا تقریبا تاریکه اما سکوت رو خرخر خفیف سارا و سروصداهای کم بچه‌های داخل سالن می‌شکنه. با صدای قیژقیژ تـ*ـخت سها چشم از نور ماه ک سعی داره از لای پرده سرک بکشه توی اتاق می‌گیرم و به چهره‌ی مهربون و غرق خواب سها زل می‌زنم. بعد از اون بحثی که توی دانشگاه باهم داشتیم تو خودم رفتم و سها فکر می‌کنه داغی اول حادثه رفته و الان دارم درد رو حس می‌کنم؛ اما نمی‌دونه که دارم با همون درد لباس رزمم رو آماده می‌کنم. از زمانی که خودم رو شناختم فهمیدم باید تلاش کنم روی پای خودم بایستم و زحمت ندم به کسی؛ البته پدر و مادری هم نبود که بخوام زحمت بدم و الان باید قوی‌تر از همیشه باشم. بحث آینده، آبرو و امیرمه. بحث وجدان منه!
اهمیت زیادی به هر چیزی کار رو خراب می‌کنه و الان با همین اهمیت ترمای آخر دانشگاهم رو تو مرداب انداختم در حالی که باید سریع‌تر از همیشه تموم می‌کردم و می‌رفتم پیش امیرم.
تنها نوری که در این ظلمات واسم می‌تابه همینه که واحدای کمتری واسه ترم آخر مونده ولی در واقع اینم دردی دوا نمی‌کنه. این مشکل در همه صورت پر و بالم بسته.
با همه‌ی اینا حسینی کور خونده! تا دستش رو رو نکنم، تا اون لبخند خبیثش رو پاک نکنم آروم نمی‌مونم. نمی‌زارم همه‌رو بدبخت کنه.
ولی با یادآوری حرفای سها قبل خواب آه از نهادم بلند می‌شه. از حالت درازکش بلند می‌شم و خمیازه‌ای می‌کشم که اشک از چشمام میاد و این‌ رو پای همون خمیازه می زارم نه دردی که قلبم رو داره سوراخ می‌کنه. دستام رو دور پاهام حلقه می کنم. سر دردناکم رو می‌زارم روی زانوهام و حرفای سها رو قبل خواب مرور می کنم:
- آدا حالا اونجا داغ بودی تازه حرفای حسینی رو شنیده بودی اون حرفارو گفتی؛ ولی الان منطقی فکر کن.
وقتی گنک نگاهش کردم پوفی کشید:
- ترم پیش به مشکل خورد و تنها لطف استاد محتشم این بود که هم‌زمان روی پایان نامت هم کار کنی؛ اما تو به امیر قول دادی امسال عید می‌ری پیشش ولی با این شرایط این عید ک هیچ عید سال دیگه هم نمی‌تونی بری!
کلافه سرمو بلند می‌کنم و آروم می‌کوبم به دیوار:
- همه حرفا درسته ولی مگه می‌تونم بعد این اتفاق راحت سر روی بالشت بزارم؛ انسانیت کجاست پس؟
کلافه موهام رو بالای سرم بستم و با حرص کشیدم:
- مگه آلزایمر بگیرم تا بتونم بعد بیخیال شدن این موضوع مثل قبل زندگی کنم.
سها نوچی کرد:
- بیا برو به حسینی بگو فراموش می‌کنم همه چی رو بعدش حله. سایت دانشگاه دستشه. غیر این خودتم خوب می دونی این آدما چه قدرتی دارن له می‌کنن نابود می‌کنن، نکن با خودت و آرزوهات.
به آنی صدایم بلند شد:
- من ترسو نیستم.
توجه‌ی یکی دوتا از بچه‌ها جلب شد که سها دستش رو به نشانه‌ی سکوت رو بینیش گذاشت:
- هیس. بحثم ترس نیست، بحث قدرته. ما توی جامعه توی دنیا از خیلی چیزا ناراضی هستیم اما زور و قدرتش رو نداریم واسه اعتراض واسه مقابله. با رقیبی که می‌دونی هیچ بردی نداری وارد رینگ مسابقه شدن فقط دیوونگی و نابودی خودته. این بشر وقتی می‌تونه همه رو بپیچونه جوری که آب از آب تکون نخوره فکر می‌کنی کنار گذاشتن ما کاری داره واسش؟ نه عزیزم! از آب خوردنم واسش راحتره!
بدون اینکه سرم رو از دیوار جداکنم، چشمایی که از شدت درد دارن منفجر می‌شن و باز می‌کنم و به سها که چسبیده به دیوار توی خودش جمع شده زل می‌زنم:
- زمانی می‌بازی که نتونی بلند بشی. من بعد ضربه اول بلند شدم پس هنوز نباختم. امیر من بازم کنار عمو می‌تونه انتظار بکشه اما ما مجبوریم یکی‌مون به انتظار، یکی‌مون به ادامه دادن چاره ای نیست.
سها ناامید و با لحن آرام‌تری گفت:
- پس عاقلانه فکر کن. با سر نرو تو مرداب که تهش خفگیه، نه تنها نیلوفر بدست نمی‌یاری، بلکه سرتم می‌دی.
لبای خشکم رو تکون می‌دم و آروم زمزمه می‌کنم:
-فراموش کردن کار عاقلانه‌ای نیست سها، این ترسو بودنه! به قول شهید متوسلیان بر آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید حتی اگر هزینه‌اش تنها ایستادن باشد.


در حال تایپ رمان آدا | zohrh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا