خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
341
امتیاز واکنش
4,869
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
من و میلاد این دفعه خیلی آروم‌تر راه می‌رفتیم. دیگه کاملاً فراموش کرده بودم که ساعت از دوازده شب هم گذشته و همه‌جا تاریک و ساکته. جفتمون اونقدر سرگرم صحبت درمورد حاج مرتضی شده بودیم که فقط سایه‌ی بابا تونست حواسمونو پرت کنه!
- بابا! هنوز بیداری؟
- منتظر تو بودم!
بابا از سایه وارد روشنایی شد و ابروهاشو واسم بالا انداخت! برای این‌که فکر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
341
امتیاز واکنش
4,869
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
برخلاف اون روز، حالا انگار مسیر رسیدن به چشمه کش اومده بود. بچه‌ها هم کاملاً ساکت بودن و فقط گاهی مهرداد و مهتاب باهم صحبت می‌کردن.
تو این مواقع که کوتاه بودن متوجه می‌شدم که اخمای مینا توی هم می‌ره، برای همین سومین باری که مهتاب جواب یکی از سوالای مهرداد و داد خیلی آروم بهش گفتم:
- نگران نباشین، من و بابا حسابی تهدیدش کردیم! می‌دونی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
341
امتیاز واکنش
4,869
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
- میلاد دیر رسیدی، استاد کارشو تموم کرد.
مهرداد و کمال با دوتا پارچه دو طرف ماهیتابه رو گرفته بودن تا بزارنش روی زیلو.
وقتی دوباره نشستن مهرداد پرسید:
- راستی بابا چی می‌گفت؟
برخلاف میلم دوباره دروغ گفتم:
- هیچی می‌خواست بپرسه روبه راهیم یا نه.
- مهدی می‌خواست اینو بپرسه که زنگ زد؟ عجب، دیگه کم‌کم دارم نگرانش می‌شم!
وقتی من و مینا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا