#پارت2
با راهنمایی چند نفر به چادری که برپا بود، رفتم.
دلم میخواست، زیر چشمی اطراف رو نگاه کنم تا از اوضاع سر در بیارم، اما از لو رفتن میترسیدم.
سربازها از چادر بیرون رفتن و معدود افرادی داخل موندن. دختری که بانی نجاتم شده بود، با اون لباسهای عجیبش، به سمتم چرخید و گفت:
- بانو؟ همه رفتهاند. حال دیگر درنگ نکنید، باید از اینجا برویم. آخر این چه لباسیست دیگر؟
متعجب، چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم.
- تو از کجا میدونی من غش نکردم؟
ازم کمی فاصله گرفت و بهت زده، لـ*ـب زد:
- بانو من از کودکی ندیمهی شما هستم. پیداست که به اخلاق شما آشنا هستم. وقت نداریم بانو، عجله کنید.
با چشمانی گرد شده، اطراف رو نگاه می کردم. به عنوان چادر، خیلی مجهز بود. میز و صندلی های چوبی، با طرح های شگفت انگیز، گلدون های طلایی رنگ بلندی، در چهار گوشهی چادر قرار داشت و گل های لالهی خوشبویی درون اونها قرار داشت و عطرشون چادر رو گرفته بود.
روی میز انواع میوهجات و شیرینیهای خونگی دیده میشد. با دیدنشون یادم افتاد که خیلی وقته چیزی نخوردم و احساس گرسنگی شدیدی کردم، اما الان وقت فکر کردن به شکمم نبود. از جام بلند شدم که دوباره صدای نازک دختر داخل اتاق، بلند شد.
- بانو باید برویم. همین حال نیز نگران هستم، که خبر به گوش ولیعهد رسیده باشد. اینبار جان سالم به در نمیبریم.
همه چیز اینجا، به خصوص این دختر، عجیب به نظر میرسید. بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم:
- باشه، بریم. ولی قول بده توی راه برام تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده. راستی اسمت چیه؟
از هر حرفم، چشماش گشادتر میشد و لحن ترس و تعجب بیشتری در صداش موج میانداخت.
- بانو، اسم من سودابه است، شما آسیب دیدهاید؟ چگونه من را نمی شناسید؟ این چه پوششیست دیگر؟ اول بگذارید تا لباس درخوری برایتان فراهم کنم.
با این حرفش به خودم نگاهی انداختم. یه لباس راحتی خونه با طرح خرسی. درسته، من توی خونه بودم. مشغول نوشتن رمان بودم. چه اتفاقی افتاده بود؟ این سوال از ذهنم بیرون نمیرفت؛ یعنی حافظم رو از دست داده بودم؟ دوبار محکم توی سرم زدم، سودابه با نگرانی به طرف من آمد.
- بانو؟! شما را به خدایان قسم! چه اتفاقی برایتان افتاده؟ چرا اینگونه بر سر خود، میکوبید؟
سرم رو بلند کردم.
- حالا چیکار کنیم؟ اینجا کجاست؟
سریع یه سری لباس روی تـ*ـخت گذاشت. با کنجکاوی یکم از هم جداشون کردم. لباس خیلی بلندی، همراه با یه پارچه حریر آبی آسمونی.
- بانوی من، بگذارید در عوض کردن لباس به شما کمک کنم.
سرم رو به نشونهی پذیرفتن، تکون دادم. لباس ها رو که عوض کردم، سرم رو پایین گرفتم تا لباس رو توی تنم ببینم. لباسی که به تن داشتم، زیباتر و پر شکوهتر از چیزی که بر تن ندیمه بود، به نظر میرسید.
طرحهای های سادهی طلایی، روی آستینهاش نقش بسته بود. بلندیش تا پشت پاهام میرسید. یه تور آبی آسمونی بلند تقریبا تا اواسط کمرم به همراه یه کلاه بامزه که از اون توری همرنگ با لباس، آویزون شده بود. خیلی زیبا به نظر میرسید، فکر نمیکردم یه لباس بتونه اینقدر خواستنی جلوه کنه.
تعویض لباس که تموم شد، دستم رو گرفت و به سرعت، به جایی نامعلوم کشوند. از پشت چادرها حرکت کردیم و به سمت جنگل دویدیم.