خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او به یاد او
نام رمان: اپی‌نفرین ( epinephrine )
نویسنده: دلارام.ب|Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: علمی-تخیلی، عاشقانه
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
طبیعت، از خشمش پرده‌برداری می‌کند و نسل جانداران را در معرض انقراض قرار می‌دهد. انسان‌ها برای جلوگیری از پیشروی مرگ و میر، دست به دامن آخرین دست‌آوردهای علمی می‌شوند. اما انقراض نیز مانعی برای میل دوپایان به قدرت‌طلبی نیست. این آغازی برای هرج و مرج واقعی می‌شود. حالا قدرتی به دست دوپایان خلق شده است که هیچ انسانی توان مقابله با آن را ندارد.

اپی نفرین: نام دیگر آدرنالین


در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mobina.85، گیل دخت، zhiva_resin و 24 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در خواب هم امروز را نمی‌دیدند؛ امروزی که مادر فرزندش را رها می‌کرد و ترجیح به نجات جان خودش می‌داد.
آپارتمان‌های چندین طبقه، حالا یا آواره بود یا متروکه. امروز شهرت و ثروت ملاک نیست و همه از جایگاهی برابر برای زندگی می‌جنگند.
زندگی کردن مفهومی ندارد و تنها زنده ماندن ملاک است. باید برای خوردن و آشامیدن جنگید... باید برای هر اکسیژنی که صرف می‌کنی خسارت بپردازی.
افرادی با شرایط خو می‌گیرند و پذیرای محیط و زندگی جدید می‌شوند اما آن‌هایی که یاد آن روزگار‌ها را در خود دارند قیام می‌کنند.
نپذیرفتن ویژگی بارز یک جنگجو است... کسانی که نمی‌توانند ظلم‌هایی که توجیح می‌شود را بپذیرند‌... کسانی که نمی‌تواند فراموش کردن شیرینی‌های گذشته را بپذیرند‌... کسانی که رها کردن انسانیت را پذیرا نیستند و این شروع یک انقلاب است.


در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آرال، Mobina.85، zhiva_resin و 27 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش گفتار

نیوزلند- سال ۲۰۳۰

دستانش را به سختی تکیه‌ گاهش بر زمین کرد و برخاست. دهان از خون پر شده‌اش را روی زمین خالی کرد. لنگ لنگان، در حالی که آرنج چپش را محکم چنگ می‌زد، برای آخرین بار تصمیم به تلاش برای خارج شدن از ازدحام جمعیت گرفت‌. بدشانسی به او رو کرد و تنی چاق، باری دیگر او را بر زمین انداخت.

زن درشت هیکل، بی‌توجه به افتادن کودک، سعی بر نجات جانش را داشت. با فریاد‌های گوش‌ خراشش تنها می‌دوید.
-جیرجیرک... جیرجیرک‌هام تو خونه موندن.
کودک منظور زن را از صدا زدن جیرجیرک‌هایش نمی‌فهمید. آیا زن واقعاً جیرجیرک‌هایی در قفس دارد که باید آن‌ها را نجات دهد؟
حداقل احتمال نجات یافتن زن و جیرجیرکش بیشتر بود. زیر دست و پا نمی‌رفت. اما کودک دیگر توان برخاستن، نداشت. اجازه داد تا زیر پاهای مردم لگدمال شود. از درد به خود می‌نالید و شکسته شدن استخوان‌هایش را به وضوح احساس می‌کرد. نه توانی برای حرکت کردن داشت و نه نایی برای درخواست کمک.
زن در حالی که دور می‌شد، تنی بر او ضربه زد و زن را به زمین کوبید.
- بکش کنار تن نعش.
از این‌که او تنها کسی نیست که در زیر دست و پا گیر افتاده است، خوشحال شد.
در همین لحظه، دستان تنومندی از زیر سیل انسان‌ها بیرونش کشید.
- حالت خوبه پسر جون؟! نگران نباش، می‌برمت پیش مامانت.
ترس و واهمه به او اجازه دیدن چهره‌‌ی مرد را نمی‌داد. هرچند، درد گردن نیز بی‌تاثیر نبود.
مرد به روی دو زانو نشست و به چهره ورم کرده و خون مالی پسر بچه خیره شد.
چهره‌اش با دیدن پسر، درهم رفت.
- اوه... اون حیوون‌های حروم...
حرفش را خورد. نمی‌خواست حتی اگر دنیا به پایان برسد، الفاظ رکیکی را به کودکی آموزش دهد.
او را بلند کرد و با خود به داخل ماشینش کشاند.
مادرش، همواره از اعتماد به غریبه‌ها برای او می‌گفت، اما حالا وقت این داستان‌ها را نداشت. مرد، برایش قابل اعتماد جلوه می‌کرد و می‌خواست به احساسش تکیه کند. همین کافی بود.
مرد متفاوت از باقی انسان‌ها، در عین آراستگی بود و کت و شلوار سیاه رنگی بر تن داشت. موهای لـ*ـخت سیاهش متفاوت از مردم بور نیوزلند و بالاخص خودش بود. از دیدگاه کودک، او تمام جذابیت‌هایی که یک مرد باید داشته باشد را تمام و کمال دارا بود. لحظه‌ای با خود خیال کرد که او هم هنگامی که بزرگ شود مانند او خواهد شد، اما خود تبر بر خیالاتش زد. زنده ماندنش محال بود.
مرد به راننده اشاره‌ای زد و ماشین به حرکت افتاد.
با حرکت ماشین، رادیو روشن شد و شروع به پخش آخرین خبرها کرد.
- در حال حاضر ۵۰۰ هزار نفر از هموطنان‌مون زیر ازدحام جمعیت و هجوم مردم کشته شدن و ۲۰۰ هزار نفر زخمی شناسایی شده‌... دولت سعی بر انتقال آسیب دیدگان به استرالیا...
کودک دستانش را به روی گوش‌هایش قرار داد. چشمانش را بر هم فشرد و چین بر پلک‌هایش افتاد. گوش‌هایش زنگ می‌زد و صدای رادیو بلای جان بود. گزارشگر برای شنیده شدن صدایش در بین آن هیاهو، به گونه‌ای فریاد می‌زد که صدایش به خش افتاده بود. کودک فقط با یک گوش می‌توانست بشنود و این سخت او را می‌آزرد. هنگامی که به زمین افتاده بود، کفش‌های پاشنه‌داری روی گوشش رفته بود. حالا علاوه بر شکسته شدن گوشش، شنوایی یک گوشش را از دست داده است. حتی اگر هم زنده می‌ماند، با وجود آن گوش شکسته، محال بود مثل آن مرد خوش پوش، جذابیت کافی را به دست آورد.
- هی پسر... یه گوشت نمی‌شنوه درسته؟
- تمام کشتی‌ها و قایق‌ها، تا حد امکان در حال ظرفیت گیری هستند و متاسفانه کشور‌های دیگه تمایلی به کمک رسانی...
رو به راننده فریاد زد:
- صدای اون لعنتی‌ رو قطع کن.
کودک با همان چشمان بسته، آرام سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
مرد مچ دست کودک را گرفت و از روی گوشش برداشت. سرش را هم سطح با کودک کرد.
- ازت می‌خوام قوی باشی، تو قرار نیست بمیری! زیر اون فشار دست و پاها، هیچکس زنده نمی‌مونه و من فقط اتفاقی چشمم به تو افتاد! تو قطعا برگزیده‌ای.
با شنیدن همین چند کلمه، انگار جانی تازه گرفته بود. دیگر احتمال مرگش را محال می‌دانست. دست از گوشش برداشت و به مرد خوش پوش خیره ماند.
چندی بعد سوار قایقی بودند که برخلاف انتظار پسر بچه و آن‌چه از رادیو شنید، قایق خالی از سکنه بود. مرد خنده رویی که خود را دکتر معرفی می‌کرد، به وضعیتش رسیدگی کرده بود.
تمام تلاشش را به کار گرفت تا لحنش را نمکین کند:
- می‌دونستی من در واقع یه خوناشامم؟ می‌تونم حدس بزنم تو ذهنت چی می‌گذره.
انگشتش را بر لـ*ـب گذاشت. ابروی چپش را بالا برد و گفت:
- فکر می‌کنی من خیلی جذابم و باید بگم درست فکر می‌کنی. تمام زن‌های شهر مادریم، آرزو داشتن من دامادشون بشم.
مرد ناجی‌اش پسرک را به آ*غو*ش کشید.
- بس کن. نمی‌خواد از افتخاراتت واسه این بچه بگی.
او با وجود دردهایش ترجیح به ایستادن در کنار مرد ناجیش می‌داد. سخت بازوی او را چسبیده بود.
مرد که ‌پیدا بود از این مسئله ناراضی نیست، بی اعتراض موهای کودک را برهم می‌ریخت. گاهاً با او شوخی می‌کرد تا بلکه لبخندش را ببیند، اما دریغ از کوچک‌ترین حرکتی از لـ*ـب‌های کودک. هرچند او به همین نگاه‌های معصومانه‌اش هم قناعت می‌کرد.
مردم عقل از کف داده بودند و به دنبال قایق‌ها، خود را درون دریا می‌انداختند.
یا شاید هم با هدف شنا کردن تمام این ۲۰۰۰ کیلومتر تا استرالیا. تماشای این صحنه‌ها برایش عجیب و سوال برانگیز بود.
کودک با دیدن ستاره دنباله‌داری که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، دنیا را درون دستانش دید.
آستین کت مرد بزرگ که با همراهش گفت‌وگو می‌کرد را کشید. با ذوقی که از چشمانش هویدا بود به ستاره دنباله‌دار اشاره زد.
پسر بچه با دیدن چشمان مرد که به جای شادی، بهت و ترس بر آنها نشست، خشکش زد.
مرد به سرعت کودک را در آ*غو*ش کشید و به رویش خیمه زد. لحظه‌ای بعد با صدای انفجاری عظیم، موج بزرگی قایق را به سوی چپ شدن برد. او هیچ گونه تحلیلی از اوضاع نداشت و صرفا از ترس مرد او هم ترسیده بود.
شانس با آنها یار بود. با وجود حرکت‌های شدید، قایق بر سر جای خود متوقف شد.
ثانیه‌ای بعد، مرد به آرامی از روی او برخاست و کودک را با اضطراب بررسی کرد.
- نترسیا! باشه؟! می‌رم یه سر می‌زنم به بقیه، دوباره برمی‌گردم پیشت. همین‌جا بمون.
پس از اطمینان از حال کودک، دوان‌دوان به سراغ باقی اعضای حاضر در قایق رفت.
کودک برخاست و به آرامی سر بلند کرد. با آتش بزرگی مواجه شد که از دل دریا بیرون آمده بود.
البته که آن جزیره و خانه آب و اجدادی‌اش بود که مورد هدف شهاب سنگ واقع شد.
چیزی بر قلبش چنگ انداخت و سپس اطراف را در خاموشی دید‌.
***


در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: آرال، Mobina.85، pishi و 30 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
حدود نصف سالی می‌شد که مادرش او را در یتیم خانه‌ای رها کرده بود. پدرش، مرد بی‌مسئولیتی بود که از وظایف والدی بویی نبرده و پی گزاف‌کاری‌های خودش می‌رفت. مادر از هوش استثنایی فرزندش مطلع شده بود و با توجه به اندک درآمدش، خود را مانعی برای پیشرفت کودکش می‌دید. این چنین بود که عاقبتش به یتیم خانه قدیمی جاستس ساپورتر کشیده شد. در آنجا بر او سخت نمی‌گذشت و همه با او به مهربانی رفتار می‌کردند، اما او دل‌چرکین از مادر، لـ*ـب از لـ*ـب باز نمی‌کرد و کلمه‌ای سخن نمی‌گفت؛ مسئولین شک بر لال بودن او کرده بودند، اما پزشک‌ها بر چنین باوری نبودند و علائمی تشخیص نمی‌دادند.
در هنگام شلوغی و ازدحام پیش از برخورد شهاب سنگ با زمین، او تصمیم به یافتن مادر خود کرد و پنهانی از یتیم خانه گریخت که درست سر به زنگ گاه، دستی برای نجات به سوی او دراز شد و از مرگ حتمی نجات یافت.
اکنون کودک خردسال، مرد جوان را قابل اطمینان می‌دید و از خیر مادر داشتن گذشته بود. او حالا پدری داشت که از دیدگاهش علاوه بر مهربان بودن، تمام ویژگی‌های یک والد خوب را داشت. از این خرسند بود و همین برایش کفایت می‌کرد. با خود می‌اندیشید که اگر می‌توانست او را با خود به یتیم خانه ببرد، چقدر هم سالانش غبطه می‌خورند و از او سوال می‌کردند که آیا توسط آن مرد جذاب، به فررند خواندگی گرفته شده؟
از این موضوع لبخندی بر لـ*ـب نشاند.
سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه مرد جوان گره خورد که با تعجب آمیخته بر شادی، به او می‌نگریست.
- چه عجب! عضلات صورتت رو تکونی دادی... کم کم داشتم نگران می‌شدم که رباتی چیزی باشی.
کودک ایستاد و دستانش را از بدنش باز کرد و شروع به راه رفتن به شیوه‌ی ربات‌ها کرد.
مرد جوان خندید، اما عمیقا در دل می‌خواست که لپ‌هایش را بکند و یا شاید گاز محکمی از بازوان سفیدش بگیرد. متاسفانه، او آسیب دیده بود و در حال حاضر امکان به کارگیری این خشونت‌ها وجود نداشت.
- نمی‌خوای بپرسی اسمم چیه؟
به امید دریافت پاسخ، چند ثانیه‌ای منتظر به او خیره ماند. متقابلا کودک هم بی‌ حرف و خیره به او نگریست.
- اوه پسر... تو بهت نمی‌خوره لال باشی... پس چرا حرف نمی‌زنی..
شاید کودک باید در اعتصاب خود، تجدید نظری می‌کرد، اما حالا برای این تصمیم مطمئن نبود.
- خیله خب، تسلیمم... نمی‌خواد حرف بزنی... اسمم اریکه.
دست به سـ*ـینه بر صندلی تکیه زد. پاهای کشیده‌اش را از هم باز کرد و با لبخند مغرورانه‌ای، یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
- اسم قشنگیه، مگه نه؟ معنیش میشه پادشاه ابدی... یک اسم اصیل روسیه... مادرم اصالتا روسی بود.
کودک کنجکاو بود که راجب آن سوی جهان بداند، اما مرد جوان، به این حد از توضیحات کفاف داد.
ناگهان در واگن، توسط فردی از هم سفرانشان گشوده شد و با عجله به داخل آمد. نفس نفس می‌زد و با چشمانش به دنبال اریک می‌گشت.
- هوی گوساله... چیز...
دستی از عصبانیت بر چهره کشید و ادامه داد.
- چرا همینطوری سرت رو می‌ندازی میای تو؟
مرد که انـ*ـدام ریزتر و کوتاه‌تری نسبت به اریک داشت و مشخص بود سخت احتیاج به حمامی مفصل دارد، با نفس نفس لـ*ـب باز کرد:
- لو رفتیم... مامور‌های پایگاه...
اریک به سرعت از جای برخاست و به مچ لاغر کودک چنگ زد. او را با خود به طرف در کشاند که ناگهان از حرکت باز ایستاد.
کودک با تن محکم او برخورد کرد و قدمی به عقب پرتاب شد.
چشمانش را بست و از درد، شروع به تند مالش دادن سرش کرد.
اریک خود را هم قد با کودک کرد و جدی در چشمانش خیره شد.
- ازت یچیزی بخوام قبول می‌کنی؟
کودک از تغییر موضع سریع او ترسیده بود و با دلهره سر تکان داد.
- تو مرد قوی هستی... مطمئنم در آینده‌ی نه چندان دور، برای انسان‌ها قدم بزرگی برمی‌داری... می‌تونم به خوبی حس کنم که چقدر استعداد و توانایی داری.
به روی دو زانو، مقابل کودک نشست و دستش را روی شونه پسرک قرار داد.
کارتی را از کت جیب پیرهنش، بیرون کشید و به دست کودک داد.
روی کارت چیزی یادداشت شده بود که کودک به خوبی می‌دانست متعلق به زبان‌ خودشان نیست.... و شاید متعلق به هیچ زبانی نیست.
- با من اومدنت می‌تونه خطرناک باشه... می‌خوام پیش تیموتی بمونی.
به مردی که چندی پیش با عجله وارد اتاق شده بود و بهت زده از حرف اریک به او می‌نگریست، اشاره کرد.
- من از طریق اون باهات ارتباط می‌گیرم و باهم صحبت می‌کنیم... امیدوارم بتونم دوباره باهات ملاقات کنم.
باور نمی‌کرد خداحافظی از کودکی که کمتر از ۳ روز بود که با آن آشنا شده است آنقدر سخت باشد. آب دهانش را به پایین فرستاد و دوباره در چشمان آغشته به اشک پسرک، خیره شد.
- و اگر هم نه... ملاقات با تو باعث خرسندیم شد، مرد جوان.
لبخندی بر لـ*ـب نشاند و فشاری بر شانه پسر وارد کرد. عمیقا نیاز به آ*غو*ش کشیدن کودک داشت، اما می‌ترسید از حد خود جلوتر رود و کودک احساس خوشایندی دریافت نکند. پیش از جاری شدن قطره‌ی کوچک اشکش، از در خارج شد.
لحظه‌ای درنگ کرد و بی آنکه سر برگرداند، آرام گفت:
- زمین نیاز به یه ناجی داره... به هم نوعانت کمک کن بچه.
بلافاصله پس از اتمام حرفش در را پشت سر بست. پشت‌بندش مرد دیگر از واگن قایق خارج شد و دوان دوان به دنبال او رفت.
کودک توانایی هضم کردن آنچه در این چند دقیقه رخ داده بود را نداشت. احساس تهوع داشت و تکان‌های آرام آرام قایق حال بدش را تشدید می‌کرد.
چند ساعتی خیره به در منتظر بازگشت اریک مانده بود، اما هیچ خبری از او نشد. مرد لاغراندام، چندی پیش بازگشته بود و کودک به خوبی، غم درون چشمان تیموتی که گواهی از بازنگشتن اریک می‌داد را فهمیده بود. این بار ترجیح می‌داد در دل به خود امید دهد و به احساساتش اعتماد نکند.
هرچند چند روز بعد، خبر کشته شدن اریک را از تلفن‌‌های تیموتی شنید.


در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آرال، Mobina.85، zhiva_resin و 26 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ۱: ظهور ناجی
نیویورک - سال ۲۰۷۳

محتاطانه جای پایش را میان پاره‌های آتش و خرده شیشه‌ها پیدا می‌کرد. زیر لـ*ـب با خود زمزمه می‌کرد تا ترسش را فراموش کند. شاید صدای قدم‌هایش شنیده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آرال، Mobina.85، pishi و 25 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش از این خیال می‌کرد، تنها لازم است که او چشم باز کند تا به آرامشی که در تمام زندگیش به آن نرسیده بود دست پیدا کند، اما حالا نگرانی‌هایش رنگ و بوی جدیدی گرفته بود.
با گذشت تنها چند هفته از اتمام پروژه‌ی بزرگش، وابستگی افراطی در خودش احساس می‌کرد. پروژه‌ای که مطمئن بود اگر به بیست سال پیش بازمی‌گشت، سر تیتر تمام خبر‌ها بود. در ذهنش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آرال، Mobina.85، pishi و 19 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
هربار که قدم به بیرون از چارچوب خانه می‌گذاشت، غرق در افکارش، غافل از اطراف می‌شد. آن‌چه از شهر در خاطر داشت، با امروز تفاوت می‌کرد و با هربار تماشای آواره‌ها، در عین اندوه، در خود انگیزه می‌دید. شهر تبدیل به آوار شده بود و به طور طبیعی امکان ملاقات با یک انسان دیگر وجود نداشت. جو حاکم بر شهر، بالاخص وزش‌های شدید باد، به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: آرال، Mobina.85، pishi و 17 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
دنیا به دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت. پیش از پخش شدنش به روی زمین، اریک او را گرفت و از زمین بلند کرد.
وارد مخفی‌گاه‌شان شد و در را پشت سر بست، اما نه به گونه‌ای که همیشه کارتر با احتیاط انجام می‌داد و در را ده قفله می‌کرد.
- هی کارتر... حالت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: آرال، Mobina.85، pishi و 19 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل۲: به سفیدی شب

با نهایت خشم، مچ‌هایش باریکش را از بند دستان زخمت گارد آزاد کرد. گارد دست به روی شانه‌اش گذاشت و بر آن فشار سنگینی وارد کرد و او به ناچار بر روی زمین سنگی کلیسا زانو زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: آرال، Mobina.85، (SINA) و 18 نفر دیگر

Della࿐

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
19/9/20
ارسال ها
265
امتیاز واکنش
3,609
امتیاز
178
زمان حضور
50 روز 11 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از جمع کردن کتاب‌های بی‌فایده، به حمام رفته بود و مشغول گره زدن گیسوان سیاه و سفیدش، به بالای سر بود.
پیش از نوجوانی، موهایی سیاه داشت و حالا در سن ۱۷ سالگی، رفته‌رفته سفید می‌شد و پدیده‌ای نادر برای مردم شناخته می‌شد. رنگ چشمانش را به خاطر نداشت، اما از عکس‌های کودکیش پیدا بود، که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان اپی‌نفرین | Della࿐ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: آرال، Mobina.85، (SINA) و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا