#پارت۱
نگاه خشمگینش را به چشمان قهوهای رنگ و درشت مرد دوخت که با لبخندی مضحک خیرهاش بود. اگر موقعیتش را داشت قطعا گردنش را میزد:
- فکر کردی از جونم سیر شدم که وارد همچین دم و دستگاه مزخرفی بشم؟
با این حرفش لبخند از صورت صاف و گرد مرد پر کشید و کمی از آتش درونش را خنثی کرد، خوب میدانست که تمسخر به کاری که از او خواسته خشمگینش میکند و از عمد دست بر نقطه ضعف مرد کتشلواری و زیادی شیک رو به رویش گذاشته بود:
- بفهم چی میگی من اومده، بودم مسالمتآمیز حرف بزنیم.
پوزخندی روی صورت مردانهاش نشاند و با تکان دادن سرش به او فهماند که از قصدش با خبر است:
- میدونم، ولی اینکه من عضو اون باند بشم یکم غیر معقوله.
پوف کلافه مرد در سکوت اتاق طنینانداز شد و ثانیهای بعد با برداشتن پوشهای که چند لحظه قبل با خشم به سمتش پرتاب کرده بود از جایش بلند شد و با تنگ کردن ابروان هشتیاش به چشمان مشکی پسر کله شق مقابلش خیره شد:
- بهت فرصت میدم تا خوب این مطالب رو بخونی، خودت هم خوب میدونی که فقط با کمک ما میتونی پیداش کنی.
بعد پوشه را روی میز فندقی و مستطیل شکل مقابلش که شیشه گود حاوی شکلات تلخی بر رویش قرار داشت، گذاشت و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک کرد.
پوفی کشید و کلافه از افکار مزخرفی که ذهنش را مشغول کرده بود سرش را روی مبل چستر مشکی که بر رویش نشسته، بود تکیه داد.
نمیفهمید چه چیزی درست است چه چیزی غلط، تنها چیزی که او را ترغیب به انجام آن کار میکرد، پیدا کردن گمشدهاش بود.
همانطور که به سقف سفید اتاق خیره بود به این فکر کرد که چگونه پدربزرگ تیزش را از این ملاقاتهای مشکوکش با داریوش، بیاطلاع نگه دارد. کار سختی بود پیچاندن هایکا خان؛ اما او هم هاکان بود، نوه همان مرد.
با دو انگشت پلکهای سوزانش را فشرد و طی تصمیم ناگهانی از جایش برخاست و به سمت میز رفت. بد نبود نگاه کردن به آن چند کاغذ پاره.
پوشه را از روی میز برداشت و به سمت میز کار چوبی و قهوهای رنگش که پشت به مبلهای چستر چهار نفره که درست در ضلع شمالی اتاق بود رفت. بیشک صندلی چرخدارش راحتتر از آن مبلهای سفت و آزاردهنده بود.
همان که روی صندلی محبوبش جای گرفت عضلات گرفتهاش که حاصل نشستن دو ساعته بر روی مبلهای چستر بود از انقباض خارج شدند.
با کشیدن نفسی عمیق پوشه را باز کرد و خود را غرق در خواندن آن مطالب کرد.
با خواندن جمله آخر با خشمی بیسابقه کاور مشکی رنگ پوشه را بست و چند لحظه پلکهایش را به هم فشرد تا عصبانیتاش را کم کند.
دستانش را درون موهای مشکی و پر پشتش فرو کرد و زیر لـ*ـب غرید:
- آخه من چه جوری همچین جنایتهایی کنم؟
آهی کشید و بیهدف به دور تا دور اتاق نگاه کرد، خودش هم نمیدانست دنبال چه چیزی است. ولی همین نگاه بیهدف هم میتوانست حواسش را از این موضوع پرت کند.
خیره به کمد قهوهای و عریضش که سمت چپ میزش واقع شده بود و پوشههای شرکت با نظم درونش چیده شده بود در فکر فرو رفت.
تقریبا از حسابهای شرکت غافل شده بود و همین فرصت برای مشغول کردن خودش کافی بود.
از جایش بلند شد و پوشه سبز مربوط به حسابهای شرکت را از کمد بیرون آورد.
قبل از آنکه به سمت میزش رود در اتاق به صدا در آمد، با چهرهای درهم منتظر به در خیره شد:
- بیا تو.
دستگیره در به پایین کشیده شد و قامت شایان در چهارچوب در نمایان شد.
نگاهی به تیپ مسخرهاش انداخت، باز هم از لباسهای جلف استفاده کرده بود. حقیقتا اولین چیزی که در تیپش جلب توجه میکرد هودی نارنجی رنگ با طرح اسکلتش بود:
- رئیس اومدم ببینم چیزی لازم ندارین؟
و در ادامه حرفش با لبخندی گشاد شده به رئیس عبوسش خیره شد:
- بگو اومدم فضولی.
چشمان قهوهای و کوچکش را درشت کرد که همزمان ابروهای مرتب شدهاش هم بالا رفتند:
- نه به جان خودم، این چه حرفیه رئیس!
چشمغرهای به صورت سبزه و استخوانیاش رفت و با اشاره به شلوار بگ مشکیاش که از حد استانداردش کمی گشادتر بود گفت:
- یه وقت گم نشی تو اون شلوار
لبان گوشتی و قلوهای شایان از این حرف رئیسش جمع شد و با صورتی در هم لــب زد:
- این الان مده.
هاکان به حرفش توجهی نکرد، مگر شلوار بگ ندیده بود؟