خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدای قلم
نام رمان: آفاق مکافات
نویسنده: REYHANEZ کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه و ترادژی
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:

در زندگی انسان ها همیشه چیزی از گذشته باقی می‌ماند و امتداد پیدا می‌کند که تمامی ندارد و گاه، نمی‌توان از گذشته و اتفاقاتش دست کشید و یا تغییرش داد و حتی نمی‌توان آن را کنار گذاشت؛ آن هم درست وقتی که چیزی در گذشته جا گذاشته و از دست داده باشی....و آن‌گاه است که گذشته تو را با قدرت به سمت خود کشیده و در خود حل می‌کند.


در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، daryam1، Tiralin و 12 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
پری‌زاد من! زیبای من! چشم کهربایی من!
چندین سال است که در حسرت آ*غو*ش نفس‌گیرت دل دل می‌کنم و در حسرت نگاه عاشقانه‌ات مانده‌ام. چندین سال است سهم منِ درمانده از تو یک نگاه گذراست...
چه کردی با قلب سنگی‌ای من دلربای شیرین! چندین سال است که مانند بچه ها با هرنگاهت هیجان‌زده می‌شوم و برای دیدن دوباره‌ات هر روز و هر روز روزشماری می‌کنم...خستگی توی عاشقی کردن برای تویی که به تن خسته‌ام جون دوباره می‌دی، به چشم های بی‌رمقم روشنایی می‌دی، به زندگی بی انگیزه‌ام که بدون تو داره سپری می‌شه امید می‌دی و به قلب سردم گرما می‌دی معنایی ندارد! حسرت بوییدن و لمس کردنت زندگی رو ازم گرفته است؛ بیا دلبر سرکش، بیا و درمان این درد باش که تو خودِ درمانی!


در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_1
با پیچیدن صدای ناله و گریه به گوشم وحشت زده از خواب پریدم، با گیجی و چشمای بسته بلند شدم و نشستم روی تـ*ـخت.
چشمام رو باز کردم، جا خورده به اطراف چشم دوختم، ولی جز تاریکی مطلق چیزی نمی‌دیدم و صدایی نمی‌شنیدم‌ فکر میکردم خواب دیدم یا توهمی شدم.
دوباره به حالت قبل برگشتم و دراز کشیدم پتورو دور خودم پیچیدم تا بخوابم که دوباره صدایی شنیدم، اما این بار واضح‌تر! دستمو به سمت میز کنار تختم دراز کردم و آباژور رو روشن کردم، نورش چشمامو اذیت کرد و باعث شد با چشمای نیمه باز از تـ*ـخت بیام پایین که حواسم پرت صدا شد و پام خورد به لبه تـ*ـخت، چهرم از درد جمع شد و زمزمه‌وار گفتم:
- اه لعنتی
دوباره صدای ناله بلند شد که مغزم تجزیه و تحلیل کرد و تازه متوجه شدم که صدا برای چیه؟ این دفعه حیرت‌زده به سمت در اتاق رفتم و باز کردم و از پله ها اومدم پایین، صداش از توی هال می‌اومد، درست از روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ قدیمی وسط هال.
اولین کاری که کردم پریز برق کنار دستمو زدم و لامپ رو روشن کردم.
صداشو شنیدم که با خودش زمزمه می‌کرد:
- نه...نه...التماست می‌کنم.
نزدیکش شدم و با کف دستم که از ترس یخ کرده بود تکونی بهش دادم و صداش کردم.
با برخورد دستم به تنش گرمای عجیبی رو بهم منتقل کرد که باعث شد دستمو بکشم عقب، بدنش مثل کوره آتیش بود و عرق کرده بود.
ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه، سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و بد به دلم راه ندم دوباره خم شدم و تکونش دادم وتقریبا با جیغ صداش زدم:
- بیدارشو... توروخدا.... بیدارشو داری خواب می‌بینی
یه‌دفعه نفس‌نفس زنون از خواب پرید و چشماشو باز کرد، صورتش از اشک خیس بود و حسابی ترسیده بود اخمی کرد و با حالت گنگی گفت:
- چی‌شده؟
دستاشو به لبه‌ی مبل گرفت تا بلند بشه که بازوشو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه، رنگش مثل گچ سفید شده بود و منم دست کمی ازش نداشتم و از هیجان و ترس قلبم تندتند میزد، ولی به روی خودم نیوردم تا نترسه.
- هیچی نشده داشتی خواب بد می‌دیدی
انگار که تازه یادش افتاده دستی به صورتش کشید و اشکاشو با لبه آستینش پاک کرد و گفت:
- خدایا شکرت که خواب بود
در حالی که می‌رفتم سمت پارچ آبی که روی میز عسلی روبروی کاناپه وسط حال بود گفتم:
- مگه چه خوابی دیدی؟
سری تکون داد و دستشو به نشونه‌ی نه بالا آورد و نفس زنون گفت:
- اصلا نپرس ازم که هیچی یادم نیست اینقدر وحشتناک بود نمیخوام یادم بیاد.
چیزی نگفتم و آب رو داخل لیوان ریختم و اومدم کنارش نشستم لیوان رو سمت لبای خشکش بردم که یکم خورد و لیوان رو پس زد.
- بیشتر بخور حالت جا بیاد
- نه الان بالا میارم
بدنش هنوز می‌لرزید با ترسی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:
- بهتری؟ خوبی؟
آب گلوشو قورت داد و گفت:
- خوبم... خوبم
- می‌خوای ببرمت دکتر یخورده بهتر بشی؟
- نه خوبم نگران من نباش فردا بهترم میشم
- آخه داری می‌لرزی ببین تب داری؟
دستمو بردم سمت پیشونیش، تبش یکم اومده پایین ولی هنوز داغ بود.
بلند شدم و رفتم پشت سرش وایسادم و با دستام شونه هاشو ماساژ دادم تا از کوفتگی بدنش کمتر بشه.
یکم که گذشت حالش که جا اومد سرش رو گرفت بالا و غمزده چشم دوخت بهم و گفت:
- چرا این کابوسا تمومی ندارن؟ آخرش بلای جونم می‌شن.
اخمی کردم و با ناراحتی گفتم:
- بلای جونت شده خبر نداری، قبلا هم کابوس می‌دیدی ولی این بار خیلی شدید بود، منم ترسیدم.
سری تکون داد و با دست چپ زد روی پای چپش گفت:
- می‌دونم این کابوسا چی می‌خوان! میخوان جون منو بگیرن
سریع از پشت مبل اومدم و روبروش رو زانوهام نشستم دستای گرمشو توی دستام گرفتم و فشار دادم و گفتم:
- این چه حرفیه می‌زنی؟ مگر اینکه من مرده باشم تو یه‌چیزیت بشه
صورتمو بردم نزدیک گونه‌هاش و بـ*ـو*سه‌ی عمیقی کاشتم که اونم در جوابش پیشونیمو بـ*ـو*سید.
با لحنی که توش دلگیری موج می‌زد گفتم:
- چند بار بهت گفتم بیا بریم دکتر شاید یه درمونی بود چرا لجبازی می‌کنی؟ بیا فردا برات وقت بگیرم باهم بریم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- این درد درمونی نداره
نوچی کردم و مقابلش وایسادم و با تندی گفتم:
- ای بابا بازم داری حرف خودتو می‌زنی... مگه دکتری؟
نفس کلافه ایی کشید و همزمان که از جاش بلند میشد گفت:
- با تو هم نمیشه یک دقیقه حرف زد پری‌زاد، سریع میگی بریم دکتر...! من میرم تو اتاقم توهم دیگ این بحث مسغره رو نیار وسط.
آروم آروم به سمت پله های سمت راست در ورودی رفت تا بره تو اتاقش که بـ*ـغل اتاق خودم بود.
سرمو با حرص به سمت پایین تکون دادم و دستامو با حالت عصبانیت بالا گرفتم و داد زدم:
- آره فرار کن، بدو برو کارت همینه فرار کردن
بغض گلومو گرفته بود و ادامه دادم:
- تو آخرش سکته می‌کنی می‌میری راحت میشی اما منه بدبخت بی‌کس تر میشم، فقط به فکر خودتی.
اشکی از چشمام چکید رو گونم.
من جز اون هیچ کسی رو توی زندگیم نداشتم نمیتونستم ببینم داره عذاب می‌کشه از همه بیشتر این بی‌تفاوتیش حرصم میداد.


در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، daryam1، Tiralin و 11 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_2
با حلقه اشکی که تو چشمام نشسته بود باحرص و ناراحتی به رفتنش خیره شده بودم که یدفعه وایساد و دستشو گرفت به سرش و بی هوا افتاد رو زمین؛ جا خورده و ترسیده نگاهش کردم و با گیجی سرجام قفل شده بودم توان بلند شدن رو نداشتم و کاملا دست و پامو گم کرده بودم و نمی‌دونستم چیکار باید انجام بدم.
انگار که یکی تو گوشم خوند:
- الان وقتش نیست پریزاد به خودت بیا.
تکونی به خودم دادم و با جیغ صداش زدم و مثل برق از جام پریدم و رفتم سمتش بالا سرش زانو زدم رو زمین و سرشو گذاشتم رو زانوم و با دستای لرزونم ضربه های پی در پی به صورت بی جونش می‌زدم و اسمشو صدا می‌کردم تا بهوش بیاد اما فایده ایی نداشت.
آروم سرشو گذاشتم رو زمین و گریه کنان رفتم نصفه آبی که نخورده بود رو از روی میز عسلی برداشتم و برگشتم پیشش.
کمی آب روی کف دستم ریختم و به صورت ضربه ایی پاچیدم رو صورتش تا بلکه چشمای قشنگشو باز کنه.
مغزم هنگ کرده بود و خیلی ترسیده بودم با اینکه می‌دونستم نمی‌شنوه صورتشو نوازش کردم و گفتم:
-تروخدا بلند شو...چرا اینطوری شدی آخه....مگه من چی بهت گفتم خواهش می‌کنم بیدار شو.
یه لحظه یاد آمبولانس افتادم؛ دوییدم سمت تلفن خونه که روی اوپن آشپزخونه سمت چپ خونه بود.
با دستای لرزون تند و سریع شماره 115 رو گرفتم و طولی نکشید که صدای یه زن جوون اومد:
-بله بفرمایید؟
هول کرده بودم و نمی‌دونستم چی باید بگم فقط یه جمله به زبون آوردم:
- خانوم تروخدا بیایید اینجا لطفا
با لحن آرامشی که تو صداش موج می زد گفت:
- لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید
کاش می‌تونستم یدونه بزنم تو دهنش ببینم میتونه خونسرد باشه یا نه؟
سکوتم و که دید ادامه داد:
- بیمارکجاست؟
می‌خواستم بگم سرقبرمنه. نفس حرص داری کشیدم و گفتم:
- اینجاست کنارمه بیحال افتاده یعنی غش کرده
- خیلی خب به حرفام گوش کن و مو به مو انجام بده
گوش سپردم به حرفاش
- برو ببین نبضش میزنه؟
رفتم سمتش و کنارش نشستم و انگشتامو روی مچ دستش گذاشتم به محض اینک حس کردم نبضش می‌زنه گفتم:
- نبضش می‌زنه
چند تا کار دیگه ام گفت و انجام دادم و در آخر آدرس خونه رو گرفت ازم تا آمبولانس بیاد.
تلفن رو قطع کردم و تند سریع رفتم تو اتاقم، در یکی از کمدامو باز کردم و هول هولکی یه مانتو و شال بیرون کشیدم و تنم کردم و بعدش رفتم تو اتاقش یه لباس مناسب براش پیدا کردم و پله هارو دو تا یکی کردم و اومدم پایین و در حالی که لباساشو تنش می‌کردم باهاش حرف می‌زدم.
- کلن می‌خوای منو دق بدی نمیگی این دختر هم آدمه می‌فهمه سرش می‌شه خیرسرش پلیسه درسته از چیزی نمی‌ترسه، خودت خوب میدونی فقط یه چیزی منو می‌ترسونه که نقطه ضعفمه اونم تویی، تو نباید حالت بد بشه وگرنه من مرگ رو جلو چشام می‌بینم.
سکوت فضای خونه رو گرفته بود و جز فین فین و گریه های من هیچ صدای دیگه ایی نبود. حدود 10 دقیقه ایی همینطوری داشتم باهاش حرف می‌زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد.
به سرعت ازجام بلند شدم و خودم رو به آیفونه کنار در ورودی رسوندم. دوتامرد با روپوش سفید رنگ جلوی در ایستاده بودن.
بی معطلی و بدون برداشتن آیفون درو زدم وهمزمان درب ورودی رو هم باز کردم.
تا وقتی از حیاط رد بشن بیان تو از استرس و نگرانی مدام پوست لبمو می‌جوییدم و دستای عرق کردمو بهم می‌پیچوندم و هرچی دعا و ذکر که به ذهنم می‌رسید و حفظ بودم رو زیر لـ*ـب می‌خوندم.
با صدای پایی که شنیدم نگاهم رو از زمین گرفتم و به مرد مقابلم دوختم که سلامی کرد و پرسید:
- بیمارکجاست؟


در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، daryam1، M O B I N A و 10 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_3
دست چپمو بالا بردم و با انگشت اشارم پشت مبل رو نشون دادم و گفتم:
- اونجاست، پشت مبله رو زمین افتاده.
جاخورده سرشو کمی کج کرد تا ببینه و گفت:
- رو زمین افتاده؟
با صدای لرزونی گفتم:
- بله، میشه لطفا یکم عجله کنید
سری تکون داد و در حالی که کفشاشو در می‌ورد برگشت طرف همکارش که پشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 9 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_4
به خودش اومد و تشکری کرد، درحالی که لیوان آب رو از دستم می‌گرفت گفت:
- همون طور که گفتم فشارش افتاده جای نگرانی نیست.
چینی به ابروهام دادم و یه نگاه به جسم بی‌حالش انداختم و سوالی پرسیدم:
- فشارش خیلی پایینه؟
نیم نگاهی انداخت و دوباره مشغول کارش شد و گفت:
- تقریبا رو 7
با چشمایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 7 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_5
نگاهی بهش انداختم ونفس عمیقی کشیدم ودونه دونه لباسایی که تنم بود رو درآوردم، قدم برداشتم به سمت کمد دیواری که رخت خواب داخلش بود، یه بالشت از روی رخت خواب برداشتم و پرت کردم روی زمین وکنارش دراز کشیدم. سکوت کل اتاق رو گرفته بود وجز صدای تیک تیک ساعت که روی دیوار بالاسرم بود تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 7 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.6
قدمای بلندی برداشتم ورفتم سمت راست اتاقم که میز کارم اونجا قرار داشت، پرونده ایی که دستم بود رو پرت کردم رو میز چوبی قهوه ایی رنگم و پشت میز رو صندلی چوبی که هم‌رنگ میزم بود نشستم. سوییچ ماشین رو انداختم تو کیف چرم مشکیم و خم شدم در کمد میزم رو باز کردم، کیفم رو گذاشتم داخل کمد. چرخیدم سمت پرونده که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 6 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_7
پرونده رو از روی میزش برداشتم و جام بلند شدم، ازجلوی نگاه خیرش گذشتم و به سمت در اتاق قدم برداشتم، دست راستم رو روی دستگیره در اتاق گذاشتم و به سمت پایین کشیدمش درو باز کردم از اتاق اهورا اومدم بیرون. با قدم های محکم و بلند که باعث شد صدای تق تق کفشام توی سالن بپیچه خودم رو به اتاقم رسوندم درو باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 6 نفر دیگر

reyhaneZ

مدیر آزمایشی تالار هنر
مدیر آزمایشی
  
عضویت
21/10/23
ارسال ها
474
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
قم
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_8
به محض قطع کردن تلفن تا زمانی که آقای هاشمی بیاد مشغول کارم شدم؛ پشت سیستم نشسته بودم و یکسری پرونده های قدیمی رو مرتب می‌کردم.
ضربه ایی به در اتاقم خورد چشم دوختم به در و گلوم رو صاف کردم و با صدایی بلند گفتم:
ـ بفرمایید داخل
یه سرباز قد بلند اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت که سرم رو براش تکون دادم تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آفاق مکافات | reyhaneZ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، M O B I N A و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا