خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نوزدهم:
***
کیارش:
یگانه رو طبقه بالا بردم، نگاهی به چهره‌اش کردم و لبخند زدم، همون‌طور که نگاهش کردم گفتم:
- پس شانس گفته، این دختر خانم زیبا و فوضول همون دختر عمه‌ی کوچولوی منه.
پیمان رو صدا زدم:
- پیمان، پیمان؟
پیمان سریع وارد اتاق شد، روبروی من ایستاد و با نگرانی پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یگانه تا دو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیستم
در انباری قفل شده بود، تمام وسایل کهنه مثل صندلی‌های شکسته، میزی که پایه نداشت، لباس های پاره پوره و حتی اسباب‌بازی های شکسته شده هر کدوم یک طرف افتاده بودن، نگاهم به در بود که کلید توی قفل چرخید و در بازشد، با ترس و لرز به در خیره شدم، دو بادیگارد به همراه پیمان در رو با هل دادن باز کردند، پیمان با پوزخند به من نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و یکم:
با اشک مانتوی بلند آبی کاربنی رو به همراه شال سفیدی که امروز خریدم سرکردم. شلوار لی آبی روهم پوشیدم.
نگاهم به مهسایی افتاد که بی حال به آینه خیره شده بود، اون هم حالش خوب نبود، شال صورتی رنگ رو به همراه مانتوی مشکی رنگش رو سرکرد. اون هم یک شلوار جین مشکی پوشیده بود. کنارش رفتم، دست روی شونش گذاشتم و گفتم:
- بیخیال،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: masera، Tiralin، Arti و 8 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و دوم:
سرم درد می‌کرد، چشمانم رو به زور باز نگه داشته بودم، میخواستم دستم رو از تو دستش بیرون بکشم، اما بهم اجازه نداد، درست همون لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد، یک نفر با بلندگو داد زد:
« خونه تحت محاصره است، لطفاً خارج نشوید»
کیارش خیلی خونسرد ایستاده بود، پدر و مادر من وارد عمارت کیارش شدن، مهمون ها هم از عکس العمل کیارش توی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و سوم:
جوابی ندادم، چی باید می‌گفتم، چجوری دفاع میکردم از خودم وقتی کیارش مهر سکوت به دهانم زده بود. مهسا اما عصبی شد، اخم کرد و خواست جواب بده که دستم رو به نشونه سکوت جلو آوردم و گفتم:
- بیخیال، بزار هرجور دوست دارن فکر کنند.
مهسا اما خیلی حرصی بود، با پرخاشگری گفت:
- چرا؟ چرا ما باید لال بشیم؟ بیخود کردن فکر بدکنن.
کلافه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و چهارم:
***
کیارش:
جوری در حصار خودم گرفتمش که صدای نفس‌هاشم تحت کنترل خودم بود. با هر فشاری که به بازوهام می‌اومد صدای نفسش کم میشد و با برداشتن فشار از بازوهام نفس‌هاش تند میشد. بازی سرگرم کننده‌ای بود. یعنی برای شروع خیلی خوب بود. با آسودگی خاطر چشمم رو بستم و با نهایت بدجنسی دستم رو دور گردنش رها کردم، دیگه نفس‌هاش به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و پنجم
اما وقتی پیمان خواست بره از پله‌ها پایین اومد، لبخندی زدم، بهش فرمان دادم:
- زود بیا بشین صبحونت رو بخور بریم.
نگاهی به دورتا دور میز کرد، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اینجا که صندلی خالی نیست.
به کنار خودم اشاره کردم که اخم کرد و گفت:
- نمی‌خوام.
پوزخندی زدم و گفتم:
- یادت رفته دیشب کجا خوابیدی؟ کنار من.
پارسا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و ششم:
یگانه با چشمان اشکی‌اش زل زد به من که ادامه دادم:
- قانون اول؛تمام کارهای این عمارت با شما دوتا است، از پخت و پز گرفته تا برق انداختن اینجا، کارها رو بین خودتون تقسیم کنید.
قانون دوم ؛ دیر کردن توی کار ما نیست، به ازای هر یک دقیقه که کاری دیر انجام بشه، ده‌ ضربه شلاق می‌خورید.
قانون سوم؛ ورود و خروج و هرکوفتی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و هفتم:
جلو اومد وخیلی جدی گفت:
- شما خدمتکار جدیدی؟
هاج و واج نگاهش کردم که پارسا بلند زد زیر خنده، من به پارسا نگاه تاسف باری انداختم و خم شدم و درگوش مهسا گفتم:
- این خل و چل شد شوهرت؟ حیفی.
پارسا خنده‌اش که تموم شد گفت:
- آره عمو خدمتکار جدیده.
دست دختر و پسر رو گرفتم و روی صندلی نشوندم، براشون میوه پوست کندم، دوباره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YaSnA_NHT๛، *NiLOOFaR* و 7 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت بیست و هشتم:
ساعت پنج و ربع کیارش برای غذا بیرون اومد، برخلاف تصورم اصلا حرفی از نرفتنم نزد. شاید اون روز خیلی احمق بودم که فکر می‌کردم کیارش کارم رو بدون تلافی می‌ذاره یا فکر می‌کردم پارسا و کیارش نمیدونستن من دختر عمشون هستم.
***
کیارش:
حدس می‌زدم که نیادوقتی یگانه نیومد، خیلی عادی از اتاق بیرون رفتم. می‌دونستم چجوری تلافی کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YaSnA_NHT๛، *NiLOOFaR* و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا