خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نهم:
وارد اسطبل شدیم که کیارش در اسطبل رو قفل زد و رفت. رو به مهسا گفتم:
- ما باید فرار کنیم.
مهسا کلافه گفت:
- چطوری بریم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- اول باید از این اسطبل خلاص بشیم.
صبح با صدای قوقولی‌قوقو خروس بلند شدیم، کیارش اومد دستم رو گرفت و من رو بیرون برد، من هم همش داد می‌زدم:
- کیارش من رو کجا میبری؟ کیارش؟
با خشم برگشت سمتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دهم:

دستم رو گرفت و بلندم کرد و با عصبانیت گفت:
- راه بیوفت.
برگشت سمت پارسا و گفت:
- تو هم این مهسا رو ببر برای شب خرید کنه.
من هم با ناراحتی راه افتادم. دستم رو گرفت و پرتم کرد روی صندلی جلو، خودش هم پشت فرمون نشست، همه جا سکوت بود. توی راه سکوت کردیم. همینجوری تو فکر بودم که صدای ضبط رو از عمد زیاد کرد، داشت آهنگ قایق کاغذی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یازدهم:
کیارش نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و گفت:
- باشه... باشه... من آرومم.
من رو سمت اتاق پرو هل داد و گفت:
- برو تو تا برات لباس بیارم.
بی حرف داخل اتاق پرو شدم، کیارش سه دست لباس برام آورد، اولی لباس سفیدی بود که روش مروارید کارشده بود، کنار شونه‌هاش برجسته میشد و آستین دار بود.
دومی لباس نباتی رنگی بود که تور داشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوازدهم:
مهسا اشک در چشمش حلقه زد، کنار یگانه روی تـ*ـخت نشست و گفت:
- پاشو...یگانه تو رو خدا من رو تنها نزار... ما الان فقط هم رو داریم.
پارسا دست انداخت دور گردنم و گفت:
- ناموساً چکارش کردی داداش؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هنوز باهاش کاردارم.
چرخیدم سمت پیمان و گفتم:
- چیشد؟ آرمان رو آوردین؟
پیمان از ظرف روی میز یک پرتقال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سیزدهم
پارسا خندید، بلند شد سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد، پشت به من ایستاد و گفت:
- می‌دونی این آدم‌هایی که اون پایین هستند چرا اینجان؟
متعجب گفتم:
- نه چرا؟
با همون لحن آروم ادامه داد:
- چون به ما مدیونن.
برگشت سمتم و گفت:
- ما هرکسی کنارمون باشه رو ازش حمایت میکنیم، ولی...
صورتم رو فشار داد و گفت:
- ولی اگر کسی علیه ما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهاردهم
کیارش:
با کلافگی در اتاق رو باز کردم، خودم رو روی تـ*ـخت انداختم و به خورشید که درحال غروب کردن بود نگاه کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
- خدایا ببین خودت هوامو داری، من میخواستم نجاتش بدم، ازش محافظت کنم ولی خودت داری می‌کشی دختره رو. پس توهم با من حال می‌کنی نه؟
به سقف خیره شدم، چشم‌های مشکی رنگش مدام توی ذهنم بود. اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پانزدهم:
صدای دومرد توجهم رو جلب کرد، از گوشه پلک دیدم کیارش و پارسا صحبت میکنن.
سریع چشمم رو بستم و به حرفاشون گوش دادم، پارسا آروم گفت:
- ببین کیارش بهتره از دست این دختره خلاص شی، چیز زیادی می‌دونه.
کیارش پوزخندی زد و گفت:
- باید زیر نظر بگیرمش، اگر باهاش ازدواج کنم تحت فرمان منه.
پارسا پوفی کشید و گفت:
- امیدوارم کار ندی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت شانزدهم:
پیمان محکم روی فرمون کوبید و گفت:
- لعنتی!
از درد داشتم می‌مردم، گریه‌ام گرفته بود، پیمان محکم فرمون رو چسبید و دور زد بعد به من گفت:
- گلوله به پای تو خورد؟
با درد گفتم:
- نه! من پام پیچ خورد، گلوله به مهسا خورده.
خندید و حرفی نزد، کمی بعد جلوی یک بیمارستان ایستاد، در ماشین رو باز کرد و من و مهسا رو از ماشین پیاده کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 9 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفدهم
یگانه:
با دست‌های نوازش کسی بیدار شدم، چشمم به مهسا افتاد که گریه می‌کرد، دستش رو گرفتم و گفتم:
- گلوله رو از پات در آوردن؟
مهسا متعجب نگاهم کرد، دستانش رو تکون داد و گفت:
- چی میگی؟ کدوم گلوله؟
بلند شدم نشستم، دستش رو گرفتم و گفتم:
- مگه من و تو فرار نکردیم؟
پوزخندی زد و گفت:
- چرا ولی گلوله از کنار پام ردشده بود
اخم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هجدهم:
پیمان من رو توی اتاق هل داد و در رو از پشت بست.روی دیوارهای اتاق بیشتر از ده تا مدال طلا و نقره بود، چندین و چند لوح تقدیر بود، عکس های ورزشی و یادگاری بود. سمت لوح‌های تقدیر که قاب شده بود رفتم، روی یکی از لوح‌ها نوشته شده بود:
« بدین وسیله گواهی میشود در مسابقات بوکس کشوری، جناب آقای کسری تهرانی رتبه اول را کسب نموده و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، *NiLOOFaR* و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا