خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: یک لحظه تا مرگ
نام نویسنده: rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: -FãTéMęH-
ژانر رمان: جنایی-مافیایی، عاشقانه
خلاصه رمان: با تمام سادگی‌ام فکر می‌کردم ریسمان سرنوشتم همین طور بدون هیچ مشکل و پیچ و تابی به راه خود ادامه می‌دهد؛ اما در تاریکی یک شب و با یک اتفاق، این ریسمان در هم گره خورد و مرا در مسیری قرار داد که تاریکی محض بود؛ اما با آمدن تو، نوری در وجودم روشن شد و تو مرا از آن ظلمات بیرون کشیدی.


در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، Tiralin، *NiLOOFaR* و 13 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: برای اینکه نقطه سفیدی را در بین تمام سیاهی ها پیدا کنی، یک راه بیشتر نداری و آن هم زندگی در میان سیاهی هاست. چون فقط سفیدی می‌توان همزاد خود را میان سیاهی ها پیدا کند.


در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Tiralin، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
نگام به صندلی قرمز رنگ رو به روم بود و صدای اتوبوس در گوشم زنگ می‌زد. فکرم حول و محور کافه کتاب می‌‌چرخید که برای اولین‌بار با مهسا قرار بود به آن‌جا برویم.
سرم را به سمت مهسا چرخوندم. درست رو به رویم نشسته بود. چشمای سبز رنگش زیر نور خورشید که از شیشه اتوبوس به داخل تابیده می‌شد، همانند موهای طلاییش، می‌درخشید. همیشه به چشمای سبزش غبطه می‌خوردم. خاص و زیبا بود و قد کوتاهش را جبران می‌کرد. شال صورتیش به صورت سفیدش می‌آمد و این تنها قسمت روشن تیپش بود.مهسا گفت:
- راستی خبر داری که مهینا شوهر کرده؟
ابروهایم بالا پرید و با ذوق گفتم:
- جدی میگی؟ کی؟
مهسا همچنان با اشتیاق تعریف کرد:
- نامرد یک ماهه عقد کرده نگفته به ما.
سرم رو مفهومی تکون دادم و گفتم:
- شیطون تو از کجا فهمیدی؟
مهسا پوزخندی زد و گفت:
- راحله گفت بابا.
یک دفعه زدم زیر خنده که همه افراد اتوبوس به سمت من برگشتن که گفتم:
- شرمنده.
یک پسری که چشمان سبز رنگی هم داشت و بازوهای مردونه ورزشکاریش به خاطر تیشرت جذب نارنجی رنگش کاملا نمایان بود و چهره‌ای جذاب داشت، همچنان به من نگاه می‌کرد که گفتم:
- برادر تخته سیاه اونوره.
پسر پوزخندی زد و سرش رو برگردوند.
دوباره سمت مهسا برگشتم و گفتم:
- این همش راحله رو زیر نظر داشت و آمارش رو می‌گرفت ولی الان راحله آمارش رو داد.
مهسا هم خندید و گفت:
- آره، یادته می‌گفت پنج‌،پنج،چهارصدوپنج، می‌خوام بچه دومم رو بیارم.
- آره یادمه، بیچاره شوهر میخواست.
اتوبوس نگه داشت که من و مهسا از اتوبوس پیاده شدیم، من منتظر مهسا بودم که پیاده شه اما دیدم اون پسره که چشم سبز داشت پیاده شد و سمت من اومد.
خودم رو عقب کشیدم که گفت:
- میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خیر! مزاحم نشید لطفاً!
بدون هیچ حرفی ازمن دورشد. مهسا از اتوبوس پرید پایین و گفت:
- چکارت داشت؟
خندیدم و گفتم:
- به توچه؟
- مسخره بگو دیگه.
- هیچی شمارم رو می‌خواست که قبول نکردم.
- خوش به حالت.
خندیدیم و باهم راهی کافه کتاب شدیم، چون تا حالا نرفته بودیم از یکی دونفر پرسیدیم، به طبقه اول رفتیم که یک فروشگاه بزرگ بود، به قسمت لباس های سیسمونی نوزاد رفتیم، از پشت شیشه به لباس‌ها نگاه کردیم. بعد رفتیم طبقه دوم و کتاب‌ها و ماگ ها رو دیدیم.
یک در کوچیکی انتهای طبقه دوم بود و روش زده بود کافه کتاب.
داخل کافه شدیم، فضای کافه تاریک و مدرنیته بود، من و مهسا وارد فضای باز اونجا شدیم.
***
کیارش:
چهره خندون و شاد اون دختر در اتوبوس فراموش نمیشد برام، وقتی تک خنده‌ی بلندی کرد و همه نگاهش کردن چهره‌اش از شرم دیدنی بود. چشمان مشکی رنگش نگاه نافذی داشت، خوش انـ*ـدام و قد بلند بود. گندم گون بود. روسری هفت‌رنگش با مانتوی عروسکی سبز رنگش ست شده بود.صدایم را ناز کردم و ادایش را در آوردم:
- تخته سیاه اونوره آقا.
فعلا باید حساب احمدی رو برسم، بعدا این دختره رو میگم آمارش رو دربیارن و بیارنش پیشم. اصولاً من اگر از چیزی خوشم بیاد برای خودم نگهش میدارم.
گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره‌ی کامران رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب داد:
- بفرمایید ارباب!
خندیدم و گفتم:
- خوبه! ادب شدی، احمدی رو بیار به مهمونی امشب و کار رو تموم کن.
- چشم ارباب.
گوشی رو قطع کردم. مثل همیشه از پنجره اتاقم مشغول دیدن کارمندان شدم..


در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 13 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یگانه
با مهسا از کافه بیرون اومدیم، وجلوی ایستگاه اتوبوس منتظر شدیم اما اتوبوس ندیدیم، یک آقایی داشت از اونجا رد میشد که صداش زدم:
- آقا؟ آقا؟
مرد با اخم برگشت سمت من و با صدای خشن گفت:
- بله؟
آروم ازش پرسیدم:
- اتوبوس کی میاد؟
پوزخندی زد و گفت:
- خانم ساعت نه شب که دیگه اتوبوس پیدا نمیشه، دلت خوشه؟
لبخندی تصنعی زدم و ازش تشکر کردم:
- ممنون آقا، لطف کردید.
سپس به سمت مهسا رفتم و گفتم:
- میگه اتوبوس نمیاد این ساعت شب.
مهسا پوفی کشید و گفت:
- جهنم با تاکسی میریم.
زدم پس کلش و گفتم:
- وقتی اتوبوس نیاد، تاکسی هم نمیاد دیگه.
مهسا متفکر سری تکون داد و گفت:
- راست میگی. پس چکار کنیم؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- ببینم بابات نمیتونه بیاد؟
مهسا خنده‌ای تمسخر آمیز کرد و گفت:
- چجوری بیاد؟ مگه اون احمد میزاره؟
پوفی کشیدم و با پا سنگی رو لگد کردم و به قل خوردنش خیره شدم. واقعا نمی‌دونستم این وقت شب باید چه خاکی به سرمون بریزیم.
مهسا پرسید:
- دامادتون یا پدر و مادرت نمیتونن؟
آهی کشیدم، روی جدول کنار خیابون نشستم و با پوزخندی گفتم:
- با ساناز که قهرم فعلا، مامان و بابا هم که رفتن مشهد.
مهسا دستی گذاشت روی شونم و گفت:
- خودمون اصلا پیدا میکنیم.
همون لحظه یک ماشین شاسی بلند جلومون توقف کرد، شیشه ماشین به سمت پایین اومد. دوتا پسر توی ماشین بودن، پسری که راننده بود گفت:
- خواهرا برسونمتون.
چشم غره‌ای بهش رفتم و هردو پشتمون رو کردیم بهشون ؛ که پسره دوباره گفت:
- جدی میگم! باور کنید قصدم کمکه.
من و مهسا سمتشون برگشتیم، کمی تردید داشتیم ولی بالاخره قبول کردیم و سوار ماشینش شدیم.
پسر شروع به حرکت کرد،رو به ما پرسید:
- خب مقصد کجاست؟
مهسا سریعتر از من جواب داد:
- الهیه!
پسر سرعت ماشین رو زیادتر کرد و گفت:
- اتفاقا ماهم مقصدمون اونجاست.
بی توجه به حرف پسر رو کردم به مهسا و گفتم:
- شب بیا خونه‌ی ما. که تنها نباشیم هیچ کدوم.
مهسا خواست جواب بده که پسر ترمز بدی زد، هردوی ما جیغ کشیدیم، پسر راننده پشت چراغ قرمز توقف کرده بود،رو به ما کرد و گفت:
- شبی چند؟
مهسا با حرص گفت:
- خجالت بکشید.
پسر با پوزخندی گفت:
- مگه غیر اینه که بحث تنهایی برای پول درآوردن بود؟


در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 14 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
پوزخندی زدم و به پسر نگاهی انداختم و گفتم:
- از چراغ که رد شدیم یک جا نگه‌دار.
چراغ سبز شد و راه افتاد.
گوشه خیابون نگه داشت که پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین ما از اون دخترای دورت نیستیم که بخاطر ماشینت باهات دوست شیم. ولی از این به بعد قبل حرف زدن تو آیینه نگاه بنداز.
پسر دستش رو گذاشت پشت صندلیش و گفت:
- مشکل چیه؟
نگاهی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
سرمون رو از ترس و نگرانی پایین گرفته بودیم، یکی از پسرها که جوون و ورزشکار با انـ*ـدام ورزیده و مردونه بود، با انگشت زیر چونم رو گرفت و بالا آورد و با دیدن من قهقهه زد و گفت:
- وای خدا تو همون دختر زبون دراز توی اتوبوس نیستی؟
با دیدن چشماش که به خاطر تیشرت خاکی رنگش، خاکستری شده بود، سری تکون دادم و گفتم:
- چرا.
با اشاره ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
هق‌هق دختر روی مخم بود، برگشتم سمتش و گفتم:
- لطفاً خفه شو!
بین گریه کردنش گفت:
- بخدا یک آدرس میخواستم.
بهش محلی ندادم و با دست زدم پشت شونه پیمان و گفتم:
- سریع‌تر برو.
دوباره گریه کرد و گفت:
- بزار برم.
این‌بار دیگه عصبی شدم و با مشت محکم کوبیدم توی صورتش، یک دستش رو که گرفته بودم، از عقب خورد به در ماشین و بیهوش شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، M O B I N A و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
پسر چشم تیله‌ای پوزخندی زد و چرخی دور ما زد و گفت:
- خوبه.
بعد اشاره ای به مهسا کرد و گفت:
- تو میتونی بری ولی دوستت نه.
با اشک هایی که توی چشمم حلقه شده بود، نگاهش کردم که خندید و گفت:
- البته قول نمیدم اگه تنها بری این دوستت رو زنده بزارم.
مهسا هم جدی گفت:
- پس نمیرم.
داشتم سمت مهسا میرفتم که دستم رو محکم گرفت و گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
سریع به نگهبان گفتم:
- برو اونور.
تاکسی همونجا ایستاده بود، مرد چشم تیله‌ای خودش رو به ما رسوند، در ماشین رو باز کرد و من و مهسا رو پیاده کرد.
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- من فرصت رفتن بهت دادم ولی خودت نخواستی.
ماشین رفت، اما اون محکم مچ من و مهسا رو گرفت، برد سمت اسطبل و همونجا ولمون کرد. داد زدم:
- ولمون کن، چکار داری به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، M O B I N A، Tiralin و 12 نفر دیگر

rayeganeh

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/10/23
ارسال ها
50
امتیاز واکنش
485
امتیاز
63
سن
23
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
- جزئی از من بشی.
با بهت از جا بلند شد، نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی؟
سرد و بی روح نگاهش کردم و گفتم:
- با من توی یک خونه زندگی می‌کنی، کارهای کامپیوتریم رو انجام میدی، کارهای شخصیم رو هم انجام میدی، هرجارفتم میای، هرچی گفتم گوش میدی، هرچی خوردم می‌خوری. هروقت خوابیدم میخوابی. فهمیدی؟
با اشک نگاهم کرد و گفت:
- راه دیگه نیست؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یک لحظه تا مرگ | rayeganeh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: masera، Tiralin، M O B I N A و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا