خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: یاسکا
نام نویسنده: ملیکا کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: #جنایی_مافیایی #عاشقانه #تراژدی
ناظر: Mitra_Mohammadi
خلاصه: همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.​


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 24 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد! در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت!
رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن!
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.​


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 22 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

این راه ناهموار و پیچ‌درپیچ رو به شمال و آب و هوای مرطوب، همه چیز را واقعی جلوه می‌داد؛ این‌که هیچ‌چیز توهم نیست و هیچ‌یک از این اتفاقات کابوس نیست. بوی وهم و خون درهم آمیخته و سکوت تلخ و وحشتناکی میان ما جاری بود. ترس را در تک‌تک اعمال ما میشد دید؛ در لرزش دست‌های بر روی فرمان مهران، در چشم‌های اشکی و مبهوت پاشا و حتی در چشمان گشادشده‌ی من که تنها یک تصویر را می‌توانست ببیند و قدرت هیچ کار دیگری را نداشت.
صدای موتور جیپ سیاه‌رنگ قدیمی مانع از شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های ناتمامی میشد که بعد کیلومترها هنوز همراه ما بود؛ البته در کنار لکه‌های خون بر روی دستانم و لـ*ـخته‌‌خون‌های بر روی سر و صورتم که هرکدام آخرین یادگاری‌های خانواده‌ام بود. دست لرزانم به سوی گونه‌ام روانه شد. گویی میان این لـ*ـخته‌های خون به دنبال خانواده‌ام می‌گشتم. نبودند. خون‌شان یخ زده بود و حتی گرمی اشک‌هایم آنها را زنده نمی‌کرد.
دست‌هایم بر گلویم نشست. راه نفس قطع شده بود و من مضحکانه برای نجات تلاش می‌کردم. صدایی از حنجره‌ام خارج نمی‌شد. کم‌کم اطرافم تاریک‌تر میشد که سوزش گونه‌ی پر از خاطراتم مرا به همان جاده برگرداند. چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم همه‌‌ی این‌ها کابوسی بیش نیست و بعد این سیلی باز خواهم گشت به خانه‌ای که هنوز نسوخته بود و خانواده‌ای که حتی یک تار مو از سرشان کم نشده بود.
نگاهم به سوی پاشای گریان غلتید که در آنی قفل شدم میان بازوان عضلانی و سـ*ـینه‌ی ستبرش. اشک می‌ریخت و سعی داشت صدای هق‌هق‌اش چندان بالا نرود؛ اما صدای تپش قلبش عجز و بیچارگی‌اش را هویدا می‌ساخت. چه بر سر ما آمده بود؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
برای چند لحظه کمی از آ*غو*ش پاشا جدا شدم. نگاهم بار دیگر تصویر قبلی را کاوید. سر جایش بود. نه! باورم نمی‌شود. هنوز سر جای قبلی‌اش بود. همان‌جا، گوشه‌ی صندلی. هنوز از رگ‌ها و ماهیچه‌های پاره‌پاره‌ی گردنش خون می‌چکید. هنوز چشمانش باز بود. باورکردنی نبود. از شدت حقیقتی که بر سرم آوار شده بود، جیغ دلخراشی کشیدم. تیشرت طوسی‌رنگ پاشا را چنگ می‌زدم تا بیاید کنار و بتوانم سر پدرم را لمس کنم. شاید با این کار متوجه می‌شدم واقعی نیست و همه توهم ذهن من است.
فریادکشان تمنا می‌کردم که پاشا رهایم کند؛ اما محکم مرا در حصار دستانش نگه داشته بود تا همچنان توهم بزنم و آخرین روزنه‌ی امیدم به تاراج نرود.
⁃ پاشا...پاشا...ولم کن بذار برم پیش بابام...آی بابا...بابا...بابام چشاش بازه پاشا...ولم کن...ولم کن بذار برم پیشش...به خدا زنده‌ست پاشا...نگاش کن...تو رو حضرت عباس نگاش کن...چشاش بازه...به ولله زنده‌ست پاشا...به جون خودم زنده‌ست... آی قلبم...بابام پاشا...بابام...بابا دخترت اینجاست‌...بابا...من زنده‌ام بابا...تو کجایی؟...من که اینجام...بابا...بابا... .
صدایم رفته‌رفته تحلیل می‌رفت و قدرتم از برای کنار زدن پاشا کمتر میشد. همچنان زیرلب و با سوز کلمه‌ی «بابا» را نجوا می‌کردم تا بلکه دل پاشا به رحم بیاید و من تنها چیزی که از او باقی مانده بود را لمس کنم؛ یا نه، شاید که داشتم برای خودم مرثیه‌خوانی می‌کردم و خودم برای خودم عزاداری. هرچه که بود نمی‌گذاشت این کلمه‌ی مقدس از زبانم بیفتد. صدای فین‌فین کردن مهران و گاه نوازش‌های از سر دلسوزی پاشا، داغ دلم را بیشتر می‌کرد. چقدر ترحم‌برانگیز شده بودم و نمی‌دانستم.


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 11 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

۹ سال بعد
نگاه دیگری به نقشه‌ی دقیق زیر شیشه‌ی میز غذاخوری انداختم. نگاهم از کیش کشیده شد سمت سیستان و بلوچستان و در آخر در شهرستان نِگور ایستاد. فاصله‌اش با پاکستان هم خوب بود و هم بد. ریسک بزرگی بود ولی از سود آخر کار نیز نمی‌شد گذشت. فنجان قهوه‌ را از لـ*ـبم دور کردم و گفتم:
⁃ نِگور. بگو لوکیشن باید عوض بشه و بیان نِگور.
صدای جهانگیر از پشت خط نگران به نظر می‌رسید:
⁃ می‌دونی که این‌طوری به پاکستان خیلی نزدیکیم؟!
قصد داشت مرا قانع کند که مانند انسان‌های شریف و درست‌کار معامله‌ام را انجام دهم؛ اما وقتی در کار کثیفی هستی، نمی‌توانی کارها را درست پیش ببری. راه پست، اعمال پست‌فطرتانه می‌خواهد.
⁃ می‌دونی حرفم دو تا نمیشه. یا نِگور یا معامله فسخه.
هوف خسته‌ی جهانگیر نشان از ادامه ندادن به این بحث را می‌داد.
⁃ حداقل نقشه‌اتو بگو تا بفهمم چی به چیه. هرچند تا حدودی معلومه.
زود بود. برای فهمیدن نقشه خیلی زود بود. مخصوصاً برای اویی که تیز بود. جرعه‌ی دیگری از قهوه‌ام را نوشیدم. پلک‌هایم باز نمی‌شد و مثل هر بار خواب برایم حرام‌تر از هرچیزی. سکوتم جهانگیر را به حرف واداشت:
⁃ جهنم. باشه. موقع عملیات بهم بگو. یه بار نشده عین آدم نقشه بریزیم... .
شبیه خاله‌زنک‌ها شده بود و من نیز حوصله‌ نداشتم بنشینم پای غر زدن‌هایش؛ پس قبل از اینکه آیکون قرمزرنگ لمس شود، گفتم:
⁃ برو یکی دیگه رو پیدا کن تا با هم سبزی پاک کنین.
تلفن را بر روی میز غذاخوری کنده‌کاری‌شده رها کردم و آخرین جرعه‌ی فنجان را نیز بالفور نوشیدم. صدای فنجان رهاشده در سینک با صدای پاندول ساعت ایستاده که دقیقاً پنج صبح را نشان می‌داد، یکی شد. وقت رفتن بود و تصویر قاب محافظ گوشی، وقت‌کشی کرد. نقاشی کودکانه‌ای که تمام اعضای خانواده در آن حاضر بودند به‌جز نقاش. لـ*ـب‌هایم به دو طرف کش آمد و سعی کرد کمی به غدد اشکی فشار وارد کند تا چند قطره اشک بر گونه‌هایم جاری کند؛ که موفق نبود. قبل از هر واکنش احمقانه‌ای تلفن را در جیب پشتی شلوار جین سیاه‌رنگم گذاشتم و کاپشن بادی هم‌رنگش را تنم کردم. رنگی که این اواخر بر اقبال، حال و گذشته‌ام بختک‌وار چنبره زده بود. حینی که از خانه خارج می‌شدم کلاه هودی‌ام را سرم کردم و صدای کلید‌‌های داخل جیب کاپشن نشان از حضور سوئیچ ماشین درش را می‌داد. باید با پاکستان ارتباط برقرار می‌کردم. هرچند به کله‌شق بودن معروف بودم؛ اما دلیل نمی‌شد که برخی محکم‌کاری‌ها را انجام ندهم.


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، _HediyeH_ و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرد و غبار دشت بی‌ آب و علف و شن‌های سرگردان معلق در باد گرمی که می‌وزید، دیدمان را سخت و نفس کشیدن‌مان را دشوار کرده بود. چشم‌های ریز شده از برای بهتر دیدن و تفنگ‌هایی که در دست‌مان به عقب لگد می‌انداخت. هوای گرم و چفیه‌ای سیاه_قرمز جلوی دهانم، تنفس را سخت کرده بود و قطرات ریز و درشت عرق بر تیغه‌ی بینی‌ام می‌غلتید. همچنان که تکیه‌ام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، _HediyeH_ و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
صخره‌هایی که با شاخ و شانه کشیدن قصد ایجاد سایه‌هایی تکه‌پاره و‌ دندانه‌دار را از برای عابرین این جاده‌ی متروک داشتند، حال مبدل شده بودند به پناهگاه موقتی ما. بعد از آن‌که ماشین را خاموش کردم، پیاده شده و به سمت جهانگیری رفتم که با چشم‌های سبز روشنش خیره‌ی قدم‌های من بود و تحسین را میشد از نگاهش فهمید. لـ*ـب‌هایم به ناخودآگاه به یک طرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحال ویرایش


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحال ویرایش


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 9 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحال ویرایش


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,024
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 18 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحال ویرایش


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا