خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: یاسکا
نام نویسنده: ملیکا کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: #جنایی_مافیایی #عاشقانه #تراژدی
ناظر: Mitra_Mohammadi
خلاصه: همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.​


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 24 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد! در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت!
رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن!
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.​


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 22 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با وهم و چشمانی گشادشده خیره‌ی صحنه‌ای بودم که با تمام وجود در تلاش بر انکارش بودم و چشم، بی‌رحمانه صادق بود. جیپ سیاه‌رنگ مهران در شب بارانی جاده‌ی شمال مدام تکان می‌خورد و وهم و اضطراب مهران نیز بی‌تأثیر نبود. ترس در لرزش دست‌های مهران، چشمان اشکی اما حواس‌جمع پاشا و در تمام حرکات من، مشهود بود. بوی خون چندین نفر در فضای ماشین پخش شده بود و ردشان بر روی صورتم نقش بسته بود.
دستم را سمت لـ*ـخته‌هایخون بر روی صورتم بردم. هرکدام آخرین یادگاری خانواده‌ام بود. نفس‌‌نفس بدن‌هایم به بال زدن یک‌ گنجشک می‌ماند و ذهنم هیچ تصور و تصمیمی برای این حال و روزم نداشت. صدای پاشا که مدام درحال هشدار دادن به مهران بود تا مبادا تصادف کند، با صدای حرف‌های زیرلبی مهران که گویی با خودش صحبت می‌کرد درهم آمیخته بود.
- خاک بر سر شدیم. بدبخت شدیم. آقا یاشار، خانم بزرگ، حتی به بار شیشه‌ی شیدا خانم هم رحم نکردن.
صدایش از حالت زمزمه خارج شد و پرسید:
- هنوز دنبالمونن؟
پاشا با نگاهی به شیشه‌ی عقب ماشین، پاسخ منفی داد. با لرز دستم را سمت جنازه‌ی ناقص پدر بردم. برخورد سر بی‌تنش به درب ماشین قلبم را به لرزه درآورده بود. دستم به ناخودآگاه سمتش کشیده شد. هنوز از رگ‌ها و ماهیچه‌های پاره‌پاره گردنش خون می‌چکید و من توان چشم بستن نداشتم. دستم که گونه‌ی خونین سردش را لمس کرد، ناگهان بی‌حس شد. از من فرمان نمی‌گرفت و دائم گونه‌ی پدر را نوازش می‌کرد. بوی خون، بوی ترس، بوی غم در هوا جولان می‌داد و نگاه پدر بار سنگینی بود بر قلبم که هیچ‌‌گاه برداشته نمی‌شود. بی‌اختیار نگاهم فقط جزءبه‌جزء چهره‌ی خونی را می‌کاوید و قلبم در تلاش برای زنده نگه‌ داشتنم. دست لرزانم را از پدر دور کردم و جلوی دهانم گرفتم تا جیغم را خفه کنم.
صدای جیغ باعث بر برگشت پاشا به سمت صندلی‌های عقب و جایی که من نشسته بودم شد. با جیغ به صندلی ماشین چنگ می‌زدم و حرف‌هایی بی‌اختیار همراه با هق‌هق به پاشا می‌گفتم:
- بابام چشاش بازه...عمو بابام داره نگامون می‌کنه...بابام زخمی شده...آی...آی...آی...عمو بابام بدون مامانم باهامون اومده...صورتش خونیه عمو...عمو بابام...بابام...آی عمو...آی قلبم... .
کف دستانم را به سـ*ـینه‌ام فشردم و سعی کردم از دردش بکاهم، اما مگر میشد؟! تپش قلبم بالا رفته بود و خون بر روی صورتم با اشک‌های پیاپی شسته میشد.
پاشا به سختی از میان صندلی‌ها رد شد و کنارم آمد. مرا سخت در آ*غو*ش گرفت و به سـ*ـینه‌‌ی تپنده از شدت غمش فشرد. پیراهن طوسی‌اش را چنگ زده و زیرچشمی پدرم را می‌کاویدم. با صدایی خفه از شدت جیغ هم‌چنان ادامه دادم:
- عمو چشای بابامو نگا...بابام داره منو نگاه میکنه...چشمای آبیش داره منو نگاه می‌کنه...به خدا می‌خواد یه چیزی بگه عمو...چرا نمی‌تونه بگه؟ چرا عمو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟...آی خدا بابام...آی خدا بابام
ضجه‌ زدن‌ها و شیون کردن‌هایم را از نو آغاز کردم و بر سر و صورتم چنگ انداختم. تلاش‌های پاشا برای مانع این کار شدنم بی‌فایده بود. بی‌شک دلم قصد خودکشی داشت و ذهنم هیچ نمی‌فهمید که چه شده و چطور؟ آخر چرا؟
صدای نفس‌هایم که تقلا‌ می‌کرد مرا زنده نگه دارد، عجیب مضحک بود. هنوز هم صدای پدرم در واپسین لحظات زندگی‌اش در گوشم می‌پیچید و می‌پیچید:
- سریع برو سمت ماشین...بجنب... .
جیغ‌های ممتد من از این یادآوری شدت یافته بود. از ترس به خود می‌لرزیدم. آن اتفاق چند دقیقه‌ی پیش چیزی نبود که بتوان فراموش کرد و یا نسبت به آن بی‌توجه بود.
کجای این، عدالت بود؟ این درد عوض کدام گنـ*ـاه بود؟ این نبودن‌های زجرآور برای چه بود؟ چرا؟ قابل هضم کردن نبود؛ به ولله که نبود. نمی‌شد. درد داشت. قلبم توان کوبیدن نداشت. چشمانم می‌سوخت. ذهنم قدرت حلاجی نداشت؛ و تو خدا، کجایی؟ مدام سوال‌هایی با مضمون اینکه چرا و چطور، قدرت هر اندیشه‌ای را از من می‌گرفت.
جیغ‌های جان‌سوزم کم‌کم تبدیل به ناله و مویه شد و در آخر، تنها اشک‌های بی‌صدا بود و گه‌گاهی صدای بینی گرفته‌ام. تلخ سکوت کرده بودم؛ اما هنوز هم نمی‌توانستم چشم از پدر بگیرم. پدر چشم آبی من با آن موهای جوگندمی و چند چروک در گوشه‌ی چشم‌هایم مهربان اما مقتدرش. لبخندهای پدرم مرده بود و برق نگاهش خاموش شده بود. صدایش فقط از خاطره‌ها به گوش می‌رسید ‌و خنده‌هایش فقط از ذهن عبور می‌کرد. با صدایی آرام‌تر ادامه دادم:
- عمو بابام ترسیده...نگاش کن...چشاش رو ببین.
اشک‌هایم پشت سر هم به روی گونه‌ی خیسم می‌غلتیدند. همه چیز به طرز وحشتناکی واقعی بود. صداها، دردها، تصاویر، اتفاقات، خاطره‌ها، همه چیز. هر چیزی که در این چند ساعت کوتاه رخ داده بود.
به آرامی از سـ*ـینه ستبر پاشا جدا شدم و به پدرم نزدیک‌تر شدم. دستم نوازش‌وار بر روی گونه و موهایش در حرکت بود. پدری که زمانی به سرش قسم می‌خوردند، تنها سرش اینجاست با زندگی‌ای که پایان یافته بود. پدری که کسی تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشت، آخرین تصویر من از نگاهش ترس بی‌انکاری بود حاصل از دست دادن مادرم. قبل از اینکه باور کند نبود تنها عشق زندگی‌اش را، خودش نیز پر کشید. از به یادآوردن مادرم و سلاخی شدنش، درست مقابل چشمم، آنی عقب کشیده و خود را به آ*غو*ش کشیدم. محکم‌تر از قبل بازوهایم را چنگ زدم. واقعی بود. باورم نمی‌شد که این اتفاقات واقعی بود. توهم نبود. خیال نبود. همه راست بود. هنوز هم می‌خواستم به هر نحوی که شده از این کابوس بیدار شوم. با لکنت پاشا را مجدداً خطاب قرار دادم:
- با... بابا... بابام چشاش بازه... بابام... نمرده... د... داره منو... منو صدا میزنه... عمو بابام... بابام... بابام داشت میومد تو ماشین... دا... داشتیم... فرار می‌کردیم...عمو مامانم کو؟...عمو مامانمو نیاوردیم... شیدا...عمو شیدا رو هم نیاوردیم... برگردیم...برگردیم مامان و شیدا رو هم بیاریم‌.
به سمت مهران خیز برداشتم و به شانه‌اش کوبیدم:
- مهران برگرد...برگرد مامانم مونده...شیدا مونده...دور بزن...دور بزن مهران... .
و دوباره پاشا مرا در آ*غو*ش گرفت و دم گوشم گفت:
- همه مردن... .

***

محکم به گلویم چنگ زدم و سرفه‌های بی‌وقفه امانم را بریده بود. تنم خیس از عرق و بلوز آبی‌کاربنی‌رنگ به تنم چسبیده بود. طنین نفس‌نفس زدن‌هایم در خانه‌ی مسکوت می‌پیچید و یادآوری می‌کرد که باز هم کابوس گریبان‌گیرم شده. دکمه‌ی بالایی بلوزم را باز کردم تا هوا در ریه‌هایم جریان یابد. مدت زمان کوتاهی بر روی تـ*ـخت نشستم و بی‌هدف پارکت‌ها را کاویدم. داشتم فرار می‌کردند از واقعیتی که فقط در خواب می‌توانند قدرت‌نمایی کند. ملحفه را کنار زده و پاهایم را از لبه‌ی تـ*ـخت آویزان کردم. دستانم را ستون بدنم، به لبه‌ی تـ*ـخت تکیه دادم. نگاهم مابین پنجره‌ها و پرده‌هایشان در حرکت بود و ذهنم به دنبال گریز. محکم دستم را به صورتم کشیدم و موهای سرکش نه چندان بلندم را به عقب فرستادم. نگاهی به ساعت دیجیتالی بر روی عسلی که چهار و بیست و دو دقیقه‌ی صبح را نشان می‌داد، انداختم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و آخرین باری که قبل فروبستن چشمانم به ساعت نگاه کرده بودم، حوالی یک صبح را نشان می‌داد. این یعنی باز هم نتوانستم بخوابم. چند سال بود که نمی‌توانستم بخوابم؟ ده سال یا بیش‌تر؟
بی‌توجه به خوابی که ذهن آشفته‌ام را عیان کرده بود و من در جدال با او بودم، به سوی سرویس بهداشتی رفتم. طبق معمول آب سرد و چهره‌ی ماتم‌گرفته‌ی درون آینه. همان چشم‌های آبی موروثی و لـ*ـب‌های درشتی که از مادرم به ارث رسیده. به قول ظاهربین‌ها، چهره‌ی یخی. از تصویر آینه چشم گرفتم و سلانه‌سلانه سوی آشپزخانه رفتم. بعد روشن کردن قهوه‌ساز به روف‌گاردن پناه بردم. صدای زاغ، کبوتر و گنجشک در هم آمیخته بود. خوب به یاد دارم آن شبی که فقط تکه‌‌ی کوتاهی از آن را در خواب دیدم، صدای هیچ جنبنده‌ای به گوش نمی‌رسید. گویا کائنات، همه می‌دانستند چه کشتاری در راه است و گریخته بودند. هنوز خبری از هیاهوی شهر و انسان‌های غافل و جاهل نبود. این جلوه‌ی زیباتری برای منی که در رأس این زنجیره‌ی نجس و باطل مقرر بودم، داشت.
با صدای قهوه‌ساز دل از منظره گرفتم و به آشپزخانه برگشتم. درحالی که قهوه‌ام را بر روی میز قرار می‌دادم، صدای تلفن باعث شد از آشپزخانه خارج شده و به سمت حال خصوصی بروم. تلفن طبق معمول بر روی کاناپه‌ی محبوبم بود. نگاهی به شماره‌ی شخص ارسال‌کننده‌ی پیام انداختم. جهانگیر بود، جزء معدود کسانی که شماره‌اش را حفظ بودم و این یک اجبار بود، نه اختیار. با دیدن لوکیشن ارسال‌شده، کمی گنگ نگاهش کردم و دست آخر پی بردم این همان محل قرار با عرب‌هاست. جزیره‌ی قشم و مکانی که به ظاهر یک کافی‌شاپ بود. می‌شناختمش. مکان هوشمندانه‌ای بود و میان شیخ‌ها، پرطرفدار. به هرحال ما با کسانی طرف بودیم که حتی طاقت شنیدن صدای تیر را ندارند، چه برسد به آتش به پا کردن پلیس‌ها. با جهانگیر تماس برقرار کردم:
- الو ... جهان!
با صدای آرامی پرسید:
- بیدار بودی؟
با نفس عمیقی حاصل از یادآوری خوابم یا بهتر بگویم، تکه‌ای از خاطراتم گفتم:
- این چه سوال مسخره‌ایه؟!
سکوت کرد. بحث را عوض کردم، وگرنه دوباره موعظه‌هایش را از نو آغاز می‌کرد:
- لوکیشن باید عوض شه.
هوفی کشید و فهمید که نباید ادامه بدهد:
- چرا؟ جای خوبیه که.
راست می‌گفت. جای خوبی بود.
- نه برا ما.
صدایش گنگ شد و می‌توانستم چهره‌اش را در این حال تصور کنم.
- چطور؟
درحالی که به آشپزخانه برمی‌گشتم توضیح دادم:
- چون به محدوده‌ی اونا نزدیک‌تره. ضمناً من هیچ‌وقت تو یه جزیره قرار نمی‌ذارم. باید تو خشکی باشه.
قانع شده بود. مثل همیشه.
- حالا کجا رو پیشنهاد میدی؟
برگشتم و به نقشه‌‌ای که زیر شیشه‌ی میز بود، نگاه کردم.
- نگور*
صدایش نگران شد و مانند هر بار تنها کسی که میان ما محافظه‌کارانه‌تر رفتار می‌کرد.
- میدونی که این‌طوری خیلی به پاکستان نزدیکیم؟
فنجان قهوه را به سمت خودم کشیدم تا بتوانم نقش مرز بین ایران و پاکستان را بر روی نقشه ببینم.
- میخوام با یه تیر دو نشون بزنم.
صدای جهانگیر نقش کلافگی به خود گرفت.
- کاش هر کاری که تو ذهنته رو باهام در میون بذاری تا گیج نزنم.
لبخند منفوری از نقشه‌ی بی‌نقص و در عین حال پست بر روی لـ*ـبم نقش بست.
- نگران نباش به موقعش می‌فهمی. فقط باید شیخ طارق رو مجبور کنی بیاد نگور.
و اجازه‌ای به اینکه حرف اضافه‌ای بزند ندادم. درواقع هرگاه احساس می‌کردم که ممکن است جهانگیر شروع کند به رواجی و نصیحت‌های غیرقابل اجرای طومارمانندش، تلفن را سریع قطع می‌کردم. خوب متوجه بودم که این عملیات تنها و تنها به قدرت عقل‌ها و کمی تجربه متکی بود و من در این کار یکّه‌تاز. همین تصور لبخند عمیقی بر چهره‌ام نشاند؛ شاید نشان رذالت.


*نگور: نِگور، شهری در بخش مرکزی شهرستان دشتیاری در استان سیستان و بلوچستان ایران است. این شهر، مرکز شهرستان دشتیاری است


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، دلارام راد و 11 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بار دیگر به محموله‌ی اسلحه‌ها نگاه کردم و رو به جهانگیر گفتم:
- اسلحه‌ها تقلبیه.
جهانگیر یکی از کلاشینکوف‌ها را برداشت و درحالی که آن را وارسی می‌کرد گفت:
- آره، ولی از اون تقلبی‌هاست که با اصلش مو نمی‌زنه. نذاشتی بچه‌ها رو بیاریم، حالا چیکار کنیم؟
- شیخ طارق تو کدوم ماشینه؟
- بنز دومی. نمی‌خوای چیزی بگی؟
گمان می‌کنم تا اینجا هزار بار این سوال را به هزار نحو پرسیده بود. کلافه بازدمم را با صدا بیرون دادم و بدون جلب توجه افراد شیخ طارق، دهانم را نزدیک میکروفون مقرر بر یقه‌ی لباسم کردم:
- طارق داخل بنز دومه عابد.
جهانگیر کلافه پرسید:
- هنوز نمی‌خوای بگی نقشه رو. اصلا ما چرا بدون افرادمون اومدیم؟
پلک‌هایم را محکم به هم فشردم و سویش براق شدم:
- دو دقیقه ببند، الان می‍...
صدای انفجار کلامم را قطع کرد و باعث بر نیم‌خیز شدن‌مان شد. درحالی که هنوز دست‌هایمان بر روی سرمان بود، کمی بالا آمدیم و از پشت ون به بنز موردنظر با چشمان جمع شده نگاهی انداختیم. آتش حاصل از انفجار به هر سو زبانه می‌کشید و افراد شیخ طارق به ناکجاآباد شلیک می‌کردند. نمی‌دانستند شیخ طارق را نجات دهند یا حواس‌شان به دشمنی باشد که از غیب به آنها شلیک می‌کرد. تقریباً هیچ توجهی نسبت به ما وجود نداشت. لبخندی از این استیصال‌شان زدم و گفتم:
- جهان بپر تو.
جهانگیر طبق عادت، بدون هیچ پرسشی عمل کرد و بعد از او، من وارد ون شدم. درب پشتی ون سیاه‌رنگ را محکم بسته و با هم به سمت صندلی‌های جلو رفتیم. بی‌معطلی بر روی صندلی راننده نشسته و استارت زدم. دوباره دهانم را نزدیک میکروفون بردم و گفتم:
- ون دویست و سی و هفت پر از مواد منفجره‌ست؛ تله‌ی شیخ طارقه. ما داخل بنز چهارم هستیم. بقیه‌اش با خودت عابد.
درحالی که دور می‌شدیم صدای عابد با لحجه‌ی غلیظ پاکستانی و مملو از خنده‌های شرارت‌بار شنیده شد:
- خدانگهدار گرگ خاکستری.
و بنز چهارم نیز بالفور منفجر شد. با پرت کردن میکروفون از پنجره به سمت محل انفجار، بلند گفتم:
- خدانگهدار عابد، خدانگهدار.
قهقه‌ی بلندی سر دادم و وارد جاده‌ شدم.


در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، _HediyeH_ و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
تلفنش را از جیب شلوار شش جیب لجنی رنگش خارج کرد و بعد چند ثانیه تلفن را مقابلم گرفت. تلفن را گرفتم و دم گوشم قرار دادم:
- الو ... طاهر.
صدای خش‌دار طاهر درحالی که بینی‌اش را بالا می‌کشید به گوش رسید:
- جونم رئیس.
همیشه از این مردک لاابالی بیزار بودم؛ اما کار راه‌انداز بود:
- اگه نئشه‌ای گوشی رو بده به شاهین یا حامد.
دوباره بینی‌اش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، _HediyeH_ و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
قطع کردم و چشم دوختم به جاده‌ی بی‌آب و علف. هر از گاهی دو سه‌تا صخره دیده می‌شد و تا چشم کار می‌کرد برهوت بود. صدای جهانگیر مانع از تفکر بیش‌تر من باب جاده و فضای اطرافش شد:
- سه‌تا ردیاب گذاشته بودن، از پنجره انداختم بیرون تا یه مدت معطل‌شون کنه. پلاک هم نداشتن.
درحالی که جهانگیر بر روی صندلی شاگرد جا می‌گرفت پاسخ دادم:
- اشکال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با رسیدن به میدان کوچک روستا، نگاهی به حجره‌هایی که همه‌شان بسته بودند، انداختم. وارد یکی از خیابان‌ها شده و دانه‌به‌دانه‌ی خانه‌ها را دید زدم. واقعاً خالی از سکنه بود. حتی سگ ولگردی نیز وجود نداشت. از راه آمده برگشتم و به خیابان دیگری وارد شدم. با اینکه روستای بزرگی بود اما این چنین خالی از سکنه بودن، بسیار متعجب‌کننده بود.
با دیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خرابه‌ای که در آن ماشین را پارک کرده بودم رسیدم و جهانگیر را درحال وصل کردن پلاک دیدم. پرسید:
- کجا رفتی؟
- از یه پیرمرد آب گرفتم. تقریباً هیچکی تو روستا نیست.
جهانگیر چیزی نگفت و از جلوی ماشین برخاست. کار پلاک تمام شده بود. عرق بر سر و رویش را پاک کرد و پرسید:
- لیوانی چیزی نگرفتی؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و پاسخ دادم:
- مرده به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 9 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
تلفن را دم گوشم گرفتم و چشم از آسمان سیاه‌رنگ پرستاره گرفتم:
- این طاهر کدوم گوریه؟
شاهین کشیده پاسخ داد:
- رئیس، این طوطی زیر دست ساقیه. تو بد فازیه. الله اکبری متو حقه، حق.
کلافه محکم بر پیشانی‌ام کوبیدم. هر دو مواد زده بودند و خدا می‌دانست چه چیزی و به چه مقدار. پرسیدم:
- باشه، باشه. حامد کجاست؟
شاهین با صدای بلند قهقه‌ای زد و گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
3,011
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
26 روز 13 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من و طاهر و حامد ... هع ... با اکبر سـ*ـاقی و مراد نفله ... هع.
یک مشت دله دزد بی‌خاصیت کنار یکدیگر مشغول عیش و نوش بودند. حس انزجار باعث شد بینی‌ام را چین بدهم. محکم گفتم:
- همین الان هر سه‌تون می‌رید پشت سیستم و من رو تا چابهار ساپورت می‌کنید. او دو تا احمق رو هم بندازین‌شون بیرون.
فریاد زدم:
- شیرفهم شد؟
صدای طاهر به گوش رسید:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | MēLįKąღ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، Tiralin، daryam1 و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا