خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم رمان: یاسکا
اسم نویسنده: Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی_مافیایی، عاشقانه
ناظر: M O B I N A
خلاصه: هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد! در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت!
رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن!
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.


در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: fati_86، ~Hasti~، Delvin22 و 14 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
خزان باز آمد و سیاهی را به بار آورد. تو را به زمین سرد عادت داد تا زمستان آمد‌. زمستان کبودت کرد تا غنچه‌ای به امید آوردت. غنچه دلبری کرد تا آنکه چشمه تشنگی بار آورد. از تشنگی باز به خزان آمدی، تا دوباره سیه بنماید این چرخ دوران. اگر فراموش کردی، من می‌گویم، همه کاذب بودند در این کاروان.


در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~Hasti~، Delvin22، Arti و 12 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

موزیک ملایمی که پخش می‌شد شباهت چندانی به ذهن متلاطمم نداشت؛ منتها درست مثل آواز مرگ که تو کوچه‌های مخروبه میپیچه، اونقدری داخل سرم میچرخه تا اونجایی بشینه که بایستی می‌بود. دوباره نگاهم رو دادم به تصویر داخل قاب آینه. دلم می‌خواست خودم رو صدا کنم. بلکه بیدار شم از کابوسی که تو بیداری گریبان‌گیرم شده بود. شایدم میخواستم بمیرم تا بیداری و کابوسی وجود نداشته باشه.
گودی زیر چشم‌هام نشون از شب‌های بی‌خوابیم میداد. کلافه دستی به چشم‌هام کشیدم و بدون اینکه اجازه بدم افکارم پیشروی کنه، از اتاق خارج شدم. پله‌ها رو کمی تندتر از حد معمول طی کردم و به زیرزمین رسیدم. در رو یک ضرب باز کردم که همه‌ی نگاه‌ها به سمتم چرخید.
پرسشگر به البرز نگاه کردم که لـ*ـب باز کرد:
- هیچی نمیگه. هرچقدر شکنجه‌اش کردیم فقط یه جمله میگه.
البرز نفس کلافه‌ای کشید و به یکی از افراد اشاره کرد تا دزدی که حتی اسمش رو هم نمیدونستیم به هوش بیاره. مرد که به هوش اومد، نگاهش به من افتاد. لبخند شروری زد و بریده‌ بریده گفت:
- تراشه...خیلی وقته...برگشته سر..‌.جاش.
و صدای خنده‌ی خش‌دارش تو کل محوطه طنین‌انداز شد. به صورت عصبی دستی به لـ*ـب پایینم کشیدم و با طمأنینه گفتم:
- دیگه به درد نمیخوره. ببرینش سلاخ‌خونه. البرز و آرش، شماها با من بیاین.
و خودم اول از همه به سمت در خروجی رفتم و بازش کردم. پله‌ها رو برای بار چندم طی کردم و به طبقه‌ی همکف رسیدم. موزیک همچنان درحال پخش بود و صداش از اتاق به پذیرایی هم می‌رسید. هر بار این صدا باعث میشه یه صدای جیغ گوش‌خراش کل ذهنم رو پر کنه؛ اما خیلی وقته که دیگه باعث تشویش نمیشه.
البرز و آرش مقابلم روی مبل سه نفره نشستن و منتظر خیره‌ام شدن. آرنجام رو به زانوهام تکیه دادم و دستام رو قلاب کردم. نگاهم رو دادم به فرش دستبافت طرح سالاری زیر پام و همونطور که خیره‌ی گل روی فرش بودم، گفتم:
- تراشه به احتمال ۹۰ درصد دست ساشاست. نمیشه بی‌گدار به آب زد. اما نمیشه همین طوری هم دست روی دست گذاشت.
البرز همون طور که انتظار داشتم مثل همیشه‌ ایده‌های خوبی داشت:
- نظرت راجع به مهمونی شاهرخ چیه؟
سر بلند کردم و موشکافانه خیره‌ی البرز شدم که ادامه داد:
- به هر حال فکر نکنم ساشا از این مهمونی بگذره. اونجا یه فرصت خیلی خوبیه.
دوباره خیره‌ی گل زیبای فرش شدم و تصویر رو به روم عوض شد. شعله‌های آتیش روی فرش پیشروی میکرد و کسی جلودارش نبود. چندباری پلک زدم تا از اون افکار سیاه خارج بشم. ایده‌ی البرز، چاره‌گر بود. می‌شد با این فرصت ضربه‌‌ی کاری‌ای حواله‌ی ساشا کرد. سر بلند کردم و گفتم:
- فکر خوبیه.
آرش پرسید:
- خودت دست به کار میشی یا...؟
آرش دیگه ادامه نداد و درحالی که قامت راست میکردم جواب دادم:
- خودم میام.
و از جا بلند شدم که البرز و آرش هم بلند شدن. درحالی که به سمت اتاقم میرفتم ادامه دادم:
- افراد رو آماده کنید.


در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Hasti~، Delvin22، Arti و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

مدت‌ها بود همه‌ چیز در سکوت عجیبی پیش می‌رفت. پیشرفت‌ها، جاسوسی‌ها‌، استعلام‌ها و حتی افکار سوخته‌ی من. همه چیز در سکوت ترسناک خودش مثل یک کشتی در میون آب‌های اقیانوس آرام و غرق در مه، پیشروی میکرد. زیادی مسکوت و منفعل.
هیچ‌وقت نه از شادی رضایت داشتم و نه از آرامش؛ چون هر دو مثل کوچه‌ی بن‌بست خاطرات، اوایل زیبا هستن اما در انتها سقوط از پرتگاهی به دره‌ی مرگ ارواح. باز هم همون افکار همیشگی و صلابتی که جلوی خاطرات کمر خم میکنه.
نفس کلافه‌ای کشیدم و دنده رو انداختم رو چهار. برای فرار از ذهن مرورگرم، به مانیتور پناه بردم. روشنش کردم و بعد از رد کردن چند ترک، به موزیک مورد علاقم رسیدم. آهنگ song from a secret garden. یک آهنگ بیکلام که منو از اسرارم رهایی می‌داد. به تعبیری مثل آهنگ مرور خاطرات بود اما انگار در پس اون موسیقی دلنواز شخصی بود که دست میکشید به کمرت و ازت انتظار آرامش ذهنی و فکری داشت.
به پیچ جاده که رسیدم، دنده رو انداختم رو دو و به سمت راست پیچیدم. جاده کمی ناهموار بود، به همین خاطر زدم دنده یک و آروم‌تر به رانندگی ادامه دادم. ساعت از ده شب هم گذشته بود و من برای دیر رسیدن هیچ رنجش خاطری نداشتم. هر چقدر کمتر میون این جماعت باشی، کمتر نقاب خفه‌کننده‌ت رو روی چهره‌ت میذاری‌. بهتر بگم، رو ذاتت.
به در سفید ویلا که رسیدم، دو تا نور بالا دادم که بادیگاردی با کت و شلوار سیاه جلو اومد و به سمت شیشه‌ی راننده خم شد. شیشه رو دادم پایین و بدون اینکه نگاهش کنم، کارت دعوت رو نشونش دادم. بادیگارد قامت راست کرد و با صدای زمختش گفت:
- بفرمایین تو!
و بعد به هم‌کارهاش اشاره کرد تا در رو باز کنن. به آرومی وارد فضای سنگ‌فرش شده‌ی ویلا شدم و از میون درخت‌های سر به‌ فلک کشیده که نمیدونستم چی هستن یا چه باری میدن عبور کردم. مدت زیادی طول نکشید که در حدود بیست متری ویلا، از کنار یه آب نمای بزرگ با طرح فرشته رد شدم و ویلا رو دور زدم. وارد باغ پشتی که فضای‌ تیره‌تری نسبت به باغ اصلی داشت شدم و از کنار ماشین‌های مدل بالای مهمون‌ها گذر کردم. همه‌ی ماشین های مدل بالایی که با پول مردم احمق تو دست جماعت حریص بود. درست مثل آهنگ محسن یگانه که می‌گه:
- آدما کلاً دو‌ دسته‌ن؛ یا زرنگن، یا ساده؛ ساده‌ها واسه‌ی زرنگا، سوژه‌ی سواستفاده.
پوزخندی روی لـ*ـبم شکل گرفت. به انتهای باغ رسیدم و کنار یه شِوِلِت طوسی رنگ نگه داشتم.
شال دور شونه‌هام رو محکم کردم و از آینه بابت نقابم مطمئن شدم. چشمام رنگ حسرت گرفت. کجاست اونی که دیگه دنبالش نمیگردم؟ سریع پلک زدم و از آینه چشم گرفتم. بعد از برداشتن کیف دستیم، پیاده شدم. ماشین رو قفل کردم و به آرومی به سمت در ویلا قدم برداشتم.
بیشتر زیبایی باغ که تمام زشتی‌های شاهرخ و امثالش رو پوشونده بود، خودش زیر سیاهی شب تبدیل به فضای مخوفی شده بود، انگار که شب ذات اصلی این باغ و افرادش رو به رخ میکشید. بیخود نیست که همیشه معتقدم شب بالنسبه شفاف‌گر صادق‌تری نسبت به روز هستش.
به در چوبی کنده کاری شده همراه با چند تا شیشه‌کاری درشت رسیدم که خدمتکاری در رو برام باز کرد و خوش آمد گفت. هجومی از هوای گرم آغشته به بوی نوشیدنی‌های مدهوش کننده، سیگار، مواد مخدر و کلی عطر های مختلف زنونه و مردونه. بی انصافیه اگه از موزیک کرکننده‌ی مهیج درحال پخش چیزی نگم و نخوام انسان‌های چهل‌تیکه‌ی روبه‌روم رو توصیف نکنم. یه عده آدم که برای بُعد حیوانی‌شون تا سر حد مرگ پول خرج میکنن و تا خرخره تو لجنزار عیش و نوش، غرق هستن. برای ثانیه‌ای دماغم رو چین دادم. فضای متعفنی بود. حاضر بودم تو سردخونه کنار یک سری جنازه باشم تا میون یک سری حیوون انسان‌صفت.
گاهاً با خودم صادق میشم که چندان تفاوتی باهاشون ندارم. نقطه‌ای که من در اون مقام حاضر هستم، درست همون قسمت از جنگلی هستش که هیچکس نمیتونه درش دخول کنه، چون علاوه بر بعد روحانی حتی باید بعد حیوانی خودش رو هم بکشه. عملاً یک مرده فقط میتونه به این مقام برسه.
محکم به سمت جلو، قدم‌های آرومی برداشتم. شاهرخ متوجهم شد و با اون لباس مضحک و پاپیون مضحک‌ترش دل از دخترای بزک‌شده گرفت و به سمتم اومد. دلم می‌خواست فرار کنم، اما هیچ کدوم از اعضای بدنم با قلبم هم‌نظر نبودن.
شاهرخ که بهم رسید، شروع کرد به چاپلوسی:
- سلام بر یاسکا خانم. مجلس ما رو منور کردید. فکر نمیکردم خودتون به این مهمونی کوچیک ما بیاید. واقعا شرمنده کردید.
و سرش رو برگردوند رو به خدمتکاری و گفت:
- آی دختر! بیا شال خانم رو ازشون بگیر و ببر طبقه‌ی سوم.
طبقه‌ی سوم یعنی طبقه‌ی مخصوص. این یعنی حالاحالاها کار داشتم. به آرومی شال رو از روی شونه‌هام کنار زدم که خدمتکار ازم گرفت. در جواب تمام گفته‌های بیهوده‌ی شاهرخ، کوتاه حرف زدم:
- سلام. ممنون.
انتظار زیادی هم نداشت. با دست اشاره کرد به سمتی که افراد پرنفوذ نشسته بودن و گفت:
- بفرمایید این سمت. میز مخصوص براتون تدارک دیدیم. امیدوارم که مورد پسندتون باشه.
چیزی نگفتم. حرف‌های بیهوده هیچ‌وقت جواب نداشتن. از میون زن‌ها و مردهایی که هر کدوم به قصد و نیت مشابهی تو این مهمونی حضور داشتن رد شدیم و من برای بار چندم با خودم تکرار کردم:
- ای کاش میگفتم آرش و البرز کار رو انجام میدادن.
بعد از رد شدن از میون میزهای مختلف که به علت‌های متفاوت چیده شده بود به قسمتی رسیدیم که روبه‌روی دو راه‌پله‌ی بزرگ قوس دار با سنگ‌های مرمری و فرفوژه های طلایی رنگ قرار داشت. تقریباً یک فضای دایره‌طوری ایجاد کرده بود. وسط این فضای ذکرشده میز دایره‌شکل بزرگی گذاشته شده بود با انواع اقسام خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها. البته از یاد نبریم کفتارهای پیری رو که از اول ورود من تا الان که به میزشون رسیدم، خیره نگاهم میکردن و حتی بیشتر از خودم به جزئیات لباس، انـ*ـدام و آرایشم دقت کرده بودن.
به محض رسیدن به صندلی خالی یکی از ابروهام بالا پرید. مبل سلطنتی با طرح‌های کنده‌کاری‌شده که با مبل بقیه تفاوت داشت. دارم شک میکنم به این‌که من با نقشه وارد ویلا شدم یا اون‌ها من رو با نقشه به اینجا کشوندن.
به آرومی سلام دادم و بدون توجه به هیچ‌کدوم درست روبه‌روی ساشا نشستم. نگاه ساشا مثل همیشه با بقیه فرق داشت. زیرک‌تر، دقیق‌تر و بی‌اهمیت‌تر. منتها هیچ‌کدوم از این‌ها مهم نبود. مهم فقط طرح و نقشه‌ی من و اعمال بی نقص اون بود.


در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Hasti~، Delvin22، Arti و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

سخت میشد به جام نوشیدنی تو دستم نگاه کنم و اون دو تا دست‌های خونی رو به یاد نیارم. مدام تصویر واقعی جاش رو به اون دو تا دست پر از خون میداد که تیکه‌های سفید استخون و چشم درش خودنمایی می‌کرد. چند باری پلک زدم و سعی کردم حواسم رو بدم به صحبت‌های شیخ فؤاد:
- برای این مسابقه‌ای که قراره برگزار بشه، بهترین دخترها رو گفتم شاهرخ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Hasti~، Delvin22، Arti و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

آتیش به هر طرف که باد اقدام میکرد، زبونه میکشید و از خودش ویرانه به جا میزاشت. صدای جزغاله شدن گوشت انسان و بوی متعفن همراهش که البته بعد صدای گوش‌خراش جیغ و زجه‌هاشون به گوش می‌رسید، شدیداً باعث میشد خیره‌ی جهنمی بشم که اونجا راه افتاده بود. خیلی دلم می‌خواست بپرسم که آتیش چه حسی داره. آخه تهش همه‌ی ما راهی اونجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~Hasti~، Delvin22، Arti و 10 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان ساشا#

یک نگاه به سوختگی بازوم انداختم. کارش رو مثل همیشه بی نقص انجام داده بود و با نجات دادن یه سری از ماها نشون داده بود که حالاحالاها باهامون کار داره. فقط میخوام بدونم دلیلش از اینکه منو نجات داده چیه؟ چون البرز خیلی تلاش کرد تا من رو از دل آتیش بیرون بکشه. میتونست خیلی راحت بیخیالم بشه و بدون اینکه ریسک کنه، با محموله‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Delvin22 و 9 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

از لای در نیمه باز خیره‌ی دخترهایی شدم که چشم، دست و پاهاشون بسته شده بود. از نحوه‌ی نفس‌نفس زدنشون، تکون خوردن‌هاشون و حتی خیسی گونه‌هاشون میشد فهمید که تا چه حد مستأصل و ترسیده هستن. البته من همین رو میخواستم.
قصد ورود کردم و صدای پاشنه‌ی کفشم، همه رو متوجهم کرد. با اینکه نقطه‌ی توجه اکثریت بودم اما از این حجم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 6 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان ساشا#

چقدر خاطرات میتونست خفه‌کننده‌تر از دریا و یا نبود اکسیژن باشه. به قدری مرگ‌آور که شاید از سیانید هم بدتر. به اندازه‌ای زجرآور که شاید از سرب مذاب هم داغ‌تر. آخرین پک رو به سیگارم زدم و خیره‌ی عکسش شدم. سلدای من کجاست؟ مثل همیشه صدای سرد مغزم که اشاره میکرد به یک قبر تنگ و تاریک. سیگار رو تو جا سیگاری خاموش کردم و عکس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، M O B I N A، ~Hasti~ و 5 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان یاسکا#

بالاخره وارد ایران شدیم. پنج شش روزی بود به خاطر مهمونی‌ شیخ‌های دبی، مجبور بودیم اونجا باشیم که البته خالی از لطف نبود. ساشا قبل از من برگشته بود چون قرار بر این بود که اگر مافیای عرب بخواد کاری کنه، یکیمون تو خشکی باشه تا بتونه مانعشون بشه.
البرز پیشنهاد داد فعلا تا چند روز تو هرمزگان مستقر بشیم و بعد بریم تهران اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاسکا | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Delvin22، M O B I N A و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا