خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون در مورد رمان؟

  • عالی

    رای: 19 95.0%
  • خوب

    رای: 1 5.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدای منان

نام رمان: مانوی*
نویسنده: فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر محترم: YeGaNeH
ژانر: فانتزی، عاشقانه
سطح: ویژه‌ی رمان 98
خلاصه:
در سرزمینی مملو از جادو و قدرت، بانگ یک پیشگویی سر داده می‌شود. تمام قدرتمندان و موجودات عجیب، در پی به دام انداختن دخترک نام برده در پیشگویی، به جنب و جوش می‌افتند و هر کس، هدفی را در سرش می‌پروراند.
و اما دخترک غافل از این همه بلبشو، با درون خود در جنگ است. نبردی تن به تن که مشخص نیست چه کسی برنده‌ی آن خواهد شد. نبرد و سرنوشتی که او را در راهی قرار می‌دهند تا تمام رازهای نهفته‌ی درونش، آشکار شوند... .

___________________________________________

*باور مانوی جنگ میان دو جهان تاریکی و روشنایی به نابودی ماده و رهایی روح منجر می‌شود.


رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mystery، _nazanin_، GRIMES و 37 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
___-_roman98_8zqz.jpeg


مقدمه:
زندگی پُر از اتفاقات عجیب و حیرت‌انگیز است. گاه با خود می‌گویی این دیگر آخری است، اما با یک اتفاقی دیگر، تو را شگفت‌زده می‌کند. گاه اتفاقات آن‌قدر پشت سر هم رخ می‌دهند که تو حتی زمان کافی برای تفکر درباره‌ی آن‌ها نداری!
زندگی همین است! باید هر لحظه منتظر یک غافل‌گیری از جانبش باشی... .


رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mystery، daryam1، Sajede Khatami و 35 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول - راز درون:
دامن بلند سبز رنگ کهنه‌اش را بالا می‌گیرد و همان‌طور که زیر لـ*ـب شعری کودکانه را زمزمه می‌کند، پله‌های فرسوده و ترک خورده را پایین می‌آید. با رد کردن هر پله موهای بلند و صافش تابی خورده و روی صورتش می‌ریزند.
سر‌خوشانه پله‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کند و نگاهش روی خانه‌های از جنس سنگ و چوب می‌افتد که بر روی خانه‌های دیگر بنا شده بودند.
آخرین پله را با پرشی بلند تمام می‌کند و می‌خندد، اما لبخند بر لبان قلوه‌ای و کودکانه‌اش می‌خشکد. دستانش را در هم قفل می‌کند. می‌خواهد سریع آن مکان را ترک کند. قسمتی دایره‌ای شکل که محل بازی بچه‌های فاخر بود.
کسی رو‌به‌رویش می‌ایستد. نگاهش به دامن بلند نارنجی رنگش که می‌دانست از بهترین نوع پارچه یا همان ابریشم دوخته شده است، بالا می‌رود. چین‌هایی دور تا دور کمر باریکش را گرفته بودند و دو طرف بالاتنه لباس، با چهار دکمه‌ی طلایی رنگ که زیر نور خورشید می‌درخشید، به یک‌دیگر وصل شده بودند. آستین‌های چین‌خورده که توسط یک کش دور مچ ایجاد شده بود، موهای بلند خرمایی گیس شده و در آخر آن لبخند پُر از خباثت و بدجنسی بر لبان نازک و کشیده‌اش، لرزی در بدنش انداخت.
نگاهش را به چشمان سبز پُر از تمسخرش می‌دوزد. او مرسیا، دختر رئیس قبیله بود. یک دختر مغرور و تخس که به همه فخر می‌فروخت.
- بچه‌ها، ببینید کی این‌جاست!
صدای خنده‌ی پُر از تمسخر‌شان با صدای برخورد صندل‌های چرمی یکی می‌شود و یک ثانیه بعد، دور تا دورش را حلقه می‌کنند.
ترس را در دلش حس می‌کند. کمی در خود جمع شده و با دستان عرق کرده‌اش لباسش را مچاله می‌کند. دقیقا همان‌جا که وصله خورده بود. دوست نداشت باز مورد توهین‌هایشان قرار بگیرد. نمی‌خواست باز کتک بخورد.
صدای مرسیا لرزی بر بدنش می‌اندازد:
- می‌بینم امروز موهات رو آزاد گذاشتی عجیب غریب!
یک قدم به سمتش برمی‌دارد و با پوزخند می‌گوید:
- این جراتت رو از کجا آوردی؟
دخترک ترسیده آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهش یکی‌ یکی بر روی شش نفرشان می‌چرخد. صدای پایی از پشتش شنیده و پشت بندش دستی موهای بلندش را می‌گیرد و می‌کشد. از درد دندان‌های یک دست سفیدش را به هم فشار می‌آورد تا ناله‌ای از دهانش بیرون نزند. ابروان پهن و سیاه رنگش به هم نزدیک شده و موهایش را می‌گیرد تا از دردشان بکاهد.
صدای پسر را می‌شنود:
- موهاش رو ببریم خواهر؟
با ترس نگاهش روی پسر می‌نشیند. او را می‌شناسد. مینوس، برادر کوچک مرسیا بود. یک پسر تپل و فربه که موهای چتری و صاف قهوه‌ای داشت. لپ‌هایش اندازه‌ی یک سیب که لـ*ـب‌‌های کوچکش را میان خود محاصره کرده بودند.
صدای مرسیا نگاهش را به سمت او می‌کشاند:
- فکر خوبیه! تازه وسیله‌شم دارم.
با لبخندی که بدجنسی از آن می‌بارید، یک تیغ با دسته‌ای از جنس چرم، از آستین چین‌دارش بیرون کشید.
به سمت دخترک لرزان قدم برداشت. دخترک به التماس افتاد:
- خواهش می‌کنم این‌ کار رو نکن.
مرسیا با صدایی بلند خندید:
- چرا؟ نمی‌خوای از شر این موهای عجیبت خلاص شی؟
نه نمی‌خواست. موهایش را حتی با عجیب و غریب بودنش، دوست داشت. چقدر منتظر مانده بود تا موهایش به کمرش برسند و حال، آن‌ها می‌خواستند همه‌ی آن‌ها را ببرند؟
سرش را تکان می‌دهد:
- مرسیا خواهش می‌کنم.
مرسیا بدون توجه به التماس‌هایش رو به مینوس می‌گوید:
- محکم بگیرش، تکون نخوره.
مینوس با لـ*ـذت موهایش را رها کرده و سریع بازوهایش را می‌چسبد:
- گرفتم، نگران نباش.
پسری دیگر با خنده جلو می‌آید و موهایش را لمس می‌کند:
- وای موهاش رو ببین! حیف نیست این همه مو رو می‌خوای از دست بدی؟


رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mystery، Mitra_Mohammadi، _nazanin_ و 38 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بغض به آن پسر خیره می‌شود. راوش، پسر بازرگان قبیله بود. موهای فرفری سیاه رنگ، با قد ۱۳۸ سانتی، بینی کشیده، لـ*ـب‌هایی ساده و ابروهایی نازک داشت. چشمانش عسلی و لباس‌هایش قهوه‌ای مشکی بودند؛ با یک کمربند طلایی که دور تا دور کمرش را گرفته بود.
راوش با خنده به چشمانش اشاره می‌زند:
- چشماش رو ببینید.
دختری نزدیکشان می‌شود و با ناخن بلندش به پشت پلک‌هایش می‌کشد:
- به نظرتون چشمای عجیبش رو از کاسه دربیارم؟
دخترک را نمی‌شناخت، دختری با موهای مواج سیاه و پیراهن بلند صورتی که بدن توپرش را پنهان کرده بود.
صدای خنده‌‌شان بلند شده و مرسیا موهایش را سفت می‌چسبد:
- چشماش رو بذارید برای بعد؛ فعلا وقت مو بریدنه.
و خودش بلند بلند شروع به خندیدن می‌کند. نمی‌توانست به همین راحتی موهای دوست داشتنی‌اش را از دست بدهد. خشم و نفرت در قلبش غلیان می‌کند و هر لحظه به شدتش اضافه می‌شود. دندان‌هایش از خشم به هم می‌خورند و دستانش مشت می‌شود. در خود قدرتی را حس می‌کند که همیشه از آن بی‌زار بود و حال می‌خواست از آن برای نجات موهای عزیزش استفاده کند.
بازوهایش را از دستان تپل مینوس بیرون می‌کشد و با قدرت او را هل می‌دهد. مینوس با شدت به روی زمین می‌افتد و ناله‌اش بلند می‌شود.
دخترک سریع چند قدم عقب می‌رود. همه با دهانی باز به صحنه روبه‌رو نگاه می‌کنند. لباس‌های مشکی مینوس همه خاکی شده و با یک دستش محکم آرنجش را گرفته بود.
مرسیا با دندان‌های کلید شده می‌غرد:
- چطور جرات کردی برادرم رو بزنی دختر‌ رعیت؟
تیغ را می‌بیند که بر روی زمین می‌افتد و این، برای آرام شدنش کافی است. دیگر برایش اهمیت ندارد اگر کتک بخورد؛ فقط موهایش را رها کنند. فقط همین را می‌خواست.
او را هل می‌دهند و با لگد و مشت به جانش می‌افتند. یکی در شکمش می‌کوبد و یکی در پاهایش. یکی در صورتش مشت می‌زند و یکی در کمرش. یک مشت محکم به بینی کشیده‌اش می‌خورد و ناله‌اش بلند می‌شود.
نگاهش روی پنجره‌های چوبی خانه‌های بالا می‌افتد. یعنی کسی نیست که کمکش کند؟ شایدم باشد و برایش اهمیت نداشته باشد جان یک دخترک که به خاطر موها و چشمانش، عجیب و غریب می‌خواندنش. همه در قبیله از او متنفر بودند. هیچ دوستی نداشت و حال داشت زیر مشت و لگد‌های بچه‌های بزرگ‌تر از خودش جان می‌داد و هیچ کسی برای کمک کردن به او نمی‌آمد!
امید داشت که از زدن خسته شوند و رهایش کنند که بلاخره نفس‌نفس زنان عقب می‌روند. صدای یکی‌‌شان شنیده می‌شود:
- مرده؟
- نه بابا، نمی‌بینی داره نفس می‌کشه؟
- باهاش چی‌کار کنیم؟
تمام تنش درد می‌کرد و توانی در خود نمی‌دید که از آن‌ها بگریزد.
- بذاریمش پشت اون ستون بزرگ؛ تا شاید بمیره همه از دستش راحت بشند.
خنده‌‌شان روی مغزش راه می‌رود. دستانی مچ پاهایش را می‌گیرد و بعد روی زمین کشیده می‌شود. تمام تنش از خون و خاک پوشیده شده و حال دیگر لباسش سبز رنگ نیست!
سرش به سنگی خورده و سرش گیج می‌رود. پاهایش را رها می‌کنند و صدای کفش‌هایشان که هرلحظه دور و دورتر می‌شود.
چشمانش را نیمه باز می‌کند و ستون بزرگ سنگی را می‌بیند. نمی‌خواست آخر عاقبتش این‌گونه شود. نمی‌خواست این‌گونه بمیرد. اصلا نمی‌خواست فعلا بمیرد.


رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mystery، Mitra_Mohammadi، _nazanin_ و 38 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
باید خود را نجات می‌داد؛ با آن اندک‌ جانی که برایش باقی مانده بود. با تمام توان باقی مانده‌اش، دستش را به سمت لبه ستون بلند می‌کند، ولی نیمه جان باز بر روی زمین می‌افتد. مایع گرم و لجزی را میان موهایش حس می‌کند. دستش را بار دیگر بلند می‌کند و این‌بار با انگشتان کشیده و لاغرش، لبه ستون را می‌گیرد. انگشتانش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mystery، Mitra_Mohammadi، _nazanin_ و 33 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
از پشت دیوار سنگی به آرامی سرش را خم می‌کند و در کوچه سرکی می‌کشد. او را می‌بیند. نگاهش به موهای طلایی‌اش می‌افتد که با وزش باد تکان‌تکان می‌خورد. صورتی کشیده و لـ*ـب‌های گوشتی، چشمان آبی رنگ که بیشتر از همه چیز به چشم می‌‌آمد.
با دو دوستش روی سکویی کنار در چوبی‌ای نشسته و صحبت می‌کردند. در یک کوچه چهار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mystery، Mitra_Mohammadi، نویسنده خسته و 30 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهشان به غروب خورشیدی است که در افق پشت یک کوه بزرگ در حال مخفی شدن است! ابرهایی که به واسطه نور دم غروب، به رنگ‌های نارنجی و قرمز در آمده و جلوه‌ای زیبا در افق پدید آورده بودند.
همان‌طور که نگاهش به خورشید است، می‌پرسد:
- هامان آرزوت چیه؟
هامان لبخند کوچکی می‌زند و جواب می‌دهد:
- آرزوم؟ هوم... دوست دارم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mystery، Mitra_Mohammadi، _nazanin_ و 30 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مامان ریتا من دارم میرم.
ریتا کیسه حاوی دانه را بر روی زمین رها کرده و صاف می‌ایستد. لبه‌ی حصار مرغ‌ها را می‌فشارد و برای آن‌که صدایش به لاریسا برسد، تقریبا داد می‌زند:
- زود برگرد، مواظب خودتم باش.
لاریسا همان‌طور که می‌دود، دستش را برای ریتا تکان داده و با لبخندی بزرگ از تپه پوشیده از چمن، پایین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mitra_Mohammadi، Mystery، _nazanin_ و 31 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
هامان فقط نگاهش می‌کند. مرسیا نگاهش روی هردو می‌چرخد و بعد موهای لاریسا را می‌گیرد و او را مجبور به ایستادن می‌کند. لاریسا با چشمانی پر از اشک نگاهش روی هامان می‌نشیند. هامان با اخم بلند شده و دست مرسیا را می‌گیرد:
- ولش کن.
سعی می‌کند موهای لاریسا را از دست مرسیا بیرون بکشد و بلاخره موفق می‌شود. لاریسا را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Mystery، Mitra_Mohammadi و 31 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن موهایش تماما سیاه شد. دختر با دیدن این صحنه بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بسته دختر افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان مانوی | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mitra_Mohammadi، Mystery، _nazanin_ و 30 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا