در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

لاله ی واژگون · 20/7/23

خانه را که مرتب می‌کنم با فراغ بال راهیه حمام می‌شوم. پیش روی آینه می‌ایستم. چشم به موهایم می‌دوزم، همان آبشار بلندی که قول داده بودم هرگز کوتاه نشود!، ولی با نبوده همان که از من قول گرفته بود، خشکید!.
دو ماه بعد از مرگش، طاقت نیاوردم و از دَم کوتاهشان کردم، و حالا قد...

لاله ی واژگون · 21/7/23

《 آدم‌ها از آنچه می‌بینید،
غمگین‌ترند! 》

《 امیرحسین 》
جابه‌جا می‌شوم و بازویم را آرام از زیر سرش بیرون می‌کشم. عروسک دل نازکم خیلی طول کشید تا...

لاله ی واژگون · 23/7/23

《 گریز از غم ممکن بود، اما نه برای من!
آمدم که بگویم قصه‌ی ما، به غم رسید ...
اما، گریه نمی‌دهد...

لاله ی واژگون · 26/7/23

سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود. ریحانه میانه را گرفت و رو به من کرد.
_ آیه جان حقیقتش، این برادره عجوله من، دلش طاقت نیاورد که اول بره ماموریت تا من بتونم با آرامش راجع به این موضوع با تو و مادرم صحبت کنم؛ البته سهیل جانه ما، پسر خیلی صبوریه؛ ولی خب راجع به...

لاله ی واژگون · 26/7/23

کمربند که از دستش افتاد، بچه‌ها به سمتم دویدند. آنقدر دلم به‌حالشان سوخت که سوزش پوستم در مقابلش چیزی نبود!. چادری که دور بدنم پیچیده بود را کنار زدم و سخت در آ*غو*ششان کشیدم.
به روی زانوانش فرود آمد و نگاه ناباورش را به چشمان اشک‌آلودم...

لاله ی واژگون · 27/7/23

《 آدم‌ها را نمی‌شود فهمید
هرکسی درون خودش، یک آدم دیگراست! 》

《امیرحسین》
از زور سردرد به...

لاله ی واژگون · 1/8/23

《 هیچ راه سومی وجود ندارد
چیزی به اسم همزیستی مسالمت آمیز با رنج‌ها نداریم!
یا بر رنج‌هایت غلبه میکنی و قوی‌تر میشوی
یا رنج‌ها بر تو غلبه می‌کنند...

لاله ی واژگون · 3/8/23

_ هِی... آیه!... پاشو دیگه من کار دارم.
هول کرده از جا میپرم، نگاه هراسانم که در دوچشم خمار و خندان می‌نشیند، آرام می‌گیرم... بلافاصله محیط دور و برم را آنالیز میکنم.
_...

لاله ی واژگون · 7/8/23

از مقابل بوفه‌ی بیمارستان که می‌گذشتیم، دیگر نتوانستم خودداری کنم؛ با این‌که کیف پول همراهم نبود، دل به دریا زدم و بدون در نظر گرفتن امیرحسین به آن سو چرخیدم.
_ خسته نباشید؛ ساندویچ سرد هم دارید؟
مرد با خوشرویی نگاهی به من و...

لاله ی واژگون · 9/8/23

ماشین که به راه افتاد، دخترک پلاستیک ساندویچ‌ها را برداشت و کمی به سمت من متمایل گشت.
_ اینا برای شماست؟
فقط توانستم بگویم: "نه"
_ خب پس، امیر تو که...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین