خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: چتر سیاهی
نام نویسنده: مائده (قاصدک) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: MARIA₊✧

خلاصه:
با این‌که ما در جامعه‌ای به سر می بریم که فکرها و اندیشه‌ها تغییر کرده و یا به روایتی دیگر، عصر افکار و عقاید مدرن است؛ اما هنوز افرادی هستند که به خاطر تعصبات کورکورانه زندگی را برای خود و اطرافیان زهر کرده و به جز منفعت خود به فکر هیچ چیز دیگری نیستند...
همانند تعصبات کورکورانه‌ی پدر و برادری که باعث به تباهیت کشیدن زندگی دختری معصوم خواهد شد...


در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، daryam1، Mitra_Mohammadi و 27 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها ، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی ، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها، سایه‌ای دیدم ، شبیهت نیست، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب


در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، daryam1، Mitra_Mohammadi و 27 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با جیغ از خواب پریدم، تندتند نفس‌های کش‌دار می‌کشیدم، با تعجب به در و دیوار نگاه کردم!
این‌جا کجا بود دیگه؟
کم‌کم با یادآوری همه‌چیز بغضم گرفت، هنوز هم توی همون اتاق تاریک و وحشتناک بودم درواقع اتاق که نه یک جور انباری بود که هم خیلی سرد بود هم خیلی وهم انگیز صدای پارس سگی رو می‌شنیدم و همین بیشتر به ترسم اضافه می‌کرد چشم‌هام فقط سیاهی مطلق می‌دید هیچ کور‌سوی امیدی نبود احساس می‌کردم از در و دیوارهای این انباری سوسک و عنکبوت بالا میره و بیشتر می‌ترسیدم و در خودم جمع می‌شدم همه جا انکار سنگی بود و بوی تعفن می‌داد سرفه‌ای کردم، تکونی خوردم که درد بدی توی تمام اعضای بدنم پیچید، با یادآوری کتک‌هایی که به ناحق خوردم این‌بار بغضم به هق‌هق تبدیل شد و نالیدم :
- خدایا، چرا این‌جوری شد! چرا؟
کاش می‌شد به گذشته برمی‌گشتم، اون وقت حماقتایی که کردم رو دیگه نمی‌کردم، من پشیمونم پشیمون... .
حاضر بودم با تموم سختگیری‌ها و محدودیت ها تا اخر عمرم خونه‌ی حاج بابا می‌موندم اما هیچ وقت همچین حماقتی رو نمی‌کردم، هیچ وقت!
به سختی به دیوار تکیه دادم و چشم بستم، بی انصاف لااقل یک بالشت نیاورده بود که سر بزارم روش... .
هه! منم چه توقعاتی دارما! اون الان به خون من تشنست اونوقت برام بالشت بیاره که راحت باشم؟!
آهی از سر درد کشیدم و همه‌ی داستان جلوی چشم هام زنده شد... .
(فلش بک گذشته)
طبق معمول با صدای غرغرهای خانجون از خواب بیدار شدم، دیگه عادت شده بود برام اصلا اگه این زن یک روز غر نمی‌زد روزش شب نمی‌شد!
کرخت و بی‌حوصله، از روی تـ*ـخت بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم اتاقم مثل همیشه مرتب بود، نگاهم به کتابخونه‌ی کوچکم که سمت راست اتاق بود افتاد عاشق تک‌تک کتاب هایی بودم که در آن جای داده بودم، تم اتاقم رنگ صورتی و سفید بود همیشه حامد برادرم به خاطره این موضوع مسخره ام می کرد و می گفت انگار مهد کودک راه انداخته‌ام و حاج‌بابا رو بر علیهم می‌کرد ولی به من ارامش می‌داد و دوستش داشتم پس قطعا نظر حامد برام مهم نبود، جلوی آینه ایستادم، به صورت درب و داغونم که براثر خوابیدن به این روز افتاده بود نگاه کردم .

من حدیثم، حدیث مظفری، فرزند حاج یوسف مظفری، ۱۹سالمه، آهی از سر درد کشیدم... .
به ساعت نگاه کردم تازه هفت صبح بود، کلا خانواده سحرخیزی هستیم خانجونم از ما سحرخیز‌تر، وقتی برای نماز صبح بیدار می‌شه دیگه خوابش نمی‌بره و من هنوز نفهمیدم که بقیه‌ی وقتش رو چه طوری می‌گذرونه!
خودم رو مرتب کردم و لباس خوابم و با یک پیراهن عوض کردم که مبادا یک جایی از بدنم توی دید باشه چشم بابا و داداش حامد بهش بیفته، چون اعتقاد دارن دختر باید جلوی پدر و برادرش سرسنگین باشه!
هعی‌خدا، این اگه سخت‌گیری نیست، پس چیه؟من حتی حق ندارم تابستون‌ها یک لباس آستین کوتاه بپوشم، که اگه بپوشم انگار قیامت شده!
از اتاق پایین رفتم، پله هارو طی کردم و وارد آشپزخونه شدم. همه سر میز صبحانه جمع بودن.
سلام زیر لبی کردم که مثل همیشه با اخم حامد و جواب خشک حاج بابا روبه‌رو شدم! ولی استقبال گرم مامان و خانجون باعث حال خوبم شد... .
صبحانه رو در سکوت خوردیم با بلند شدن حاج بابا حامد هم بلند شد. بابام یکی از حجره دارای معروف بود و اعتبار زیادی داشت... .
بارفتن اونا ماهم از سر میز بلند شدیم.
خانجون گفت:
- وای مادر آخر این زانودرد من رو از پا می‌ندازه همین الانشم نمی‌تونم دیگه راه برم!
مامان گفت:
- خوب خانجون تقصیر خودتونه دیگه، چرا چند وقتیه روغن هایی که دکتر تجویز کرده رو نمی‌زنین به پاتون؟
خانجون گفت:
- ای مادر، اینا همش چیزای شیمیایی و به درد نخوره! اون زمانا که از این چیزا نبود! آدم با یک دمنوش سرپا می‌شد، الان کلی دارو و دوا این دکترا تجویز می‌کنند آخرشم انگار نه انگار... .
یاد زمانایی افتادم که وقتی توی بچگی سرما می‌خوردم، مامان می‌خواست ببرتم دکتر، خانجون به زور جلوش رو می‌گرفت و می‌گفت نمی‌خواد بری مگه دکترا جز چندتا امپول و سرم و قرصای شیمیایی دیگه چی می‌دند؟
وایسا الان خودم براش یک دمنوش درست می‌کنم به آنی خوبه خوب می‌شه و به زور دمنوش‌های بد مزه و تلخ بهم می‌داد، وقتی هم با چشم‌هام به مامان التماس می‌کردم سرتکون می‌داد که یعنی کاری از دستش برنمیاد!
با یادآوری اون روز ها خداروشکر کردم که الان اونقدر بزرگ شدم که لابد اختیار دکتر رفتنم با خودم باشه!


در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، daryam1، Rxana و 26 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگه به بقیه‌ی حرفای خانجون و مامان گوش نکردم و وارد اتاقم شدم؛ تا یادم میاد و چشم باز کردم خانجون پیش ما زندگی می‌کرد و سه سال قبل از این‌که مادرم منو باردار بشه اقابزرگ از دنیا رفته .
مثل همیشه چراغای اتاق و خاموش کردم که همه جا تاریک شد مثل آدم های افسرده بودم و توی فک و فامیل مورد تمسخر بقیه!
جوری که حاج بابا من و عار می‌دونست! کلا منو از همون اولم دوست نداشته... .
گاهی وقتا که محبتش رو نسبت به خواهرزاده هاش می‌بینم بغضم می‌گیره که اونارو بیشتر از من دوست داره، از بچگی مثل افسرده ها بودم!
کم حرف و بی‌حوصله یک‌جا بغ می‌کردم!
چون از بچگی هروقت خواستم ورجه‌ورجه کنم ،بخندم،شاد باشم و بازی کنم با تشر و داد و بی دادهای بقیه مواجه می‌شدم، بی اختیار صداها توی سرم اکو شد، صدای دادها، فریاد‌ها و ظلم ها:
- بشین،انقدر حرف نزن،هیس،چه معنی داره دختر انقدر بخنده،خجالت بکش تو دختری باید سرو سنگین باشی... .
بغضم گرفت مگه گنـ*ـاه ما دخترا چی بود؟از وقتی که یکم از آب و گل در اومدم فکرکنم تازه ده سالم شده بود که به زور روسری سرم کردن و گره‌اش رو جوری سفت می‌کردن که نزدیک بود نفسم بند بیاد.
وقتی رفتم مدرسه هیچکی باهام دوست نمی‌شد چون گوشه‌گیر بودم و بقیه بهم می‌گفتن بی عرضه، مغرور! ولی حقیقت رو نمی‌دونستن!
تاهم که من کلی تلاش می‌کردم و با یکی طرح رفاقت می‌ریختم مامان می‌فهمید و کلی دعوام می‌کرد، تا یادم میاد من کل عمرم رو تنها بودم، کل عمرم!
با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون اومدم و از روی میز کنار تـ*ـخت برداشتمش، با دیدن اسم مرجان کم مونده بود از خوش‌حالی جیغ بکشم! می‌تونم بگم تنها دوستی بود که داشتم یعنی فقط حق داشتم که مرجان دوستم باشه چون مرجان هم خانواده‌اش تقریبا کمی مثل خانوادی من بود و خانوادم باهاش مشکل ندارن.
فوراً جواب دادم:
- الو مرجان سلام!
صدای شادش تو گوشی پیچید:
- به‌به، سلام به حدیث خانم خودم، خوبی؟
لبخند بی‌جونی زدم:
- خوبم عزیزم تو چه‌طوری؟
مرجان گفت:
- منم خوبم شکر خدا، خوب چه خبر؟چی‌کارا می‌کنی؟
- سلامتی، هیچ‌کار، مثل همیشه گوشه‌ی خونه کز کردم!
لحن مرجان ناراحت شد:
- دورت بگردم من، خوب یکم از خونه بزن بیرون.
هه! چه دل‌خوشی داره‌ها من اگه پا از این خونه بزارم بیرون که تیکه بزرگم گوشمه! باید مثل بچه کوچولو‌ها هروقت مامان بابام رفتن بیرون منم دنبالشون برم درسته خانواده مرجان هم مذهبی بودن ولی خوب خیلی بهش سخت نمی‌گرفتند واسه همین هیچ‌وقت نمی‌تونه درکم کنه.
به دروغ گفتم:
- نمی‌دونم، حوصله بیرون رفتن هم ندارم.
مرجان :
- خوب اگه اشکال نداشته باشه من بعداز ظهر بیام خونه‌تون آخه می‌دونی حوصله منم خیلی سررفته.
وای حالا چی جوابشو بدم؟ نمی‌تونستم بگم که نیاد یعنی توی رودرواسی موندم واسه همین با تردید گفتم:
- باشه بیا خوشحال می‌شم ببینمت!
با خنده گفت :
- کیه که منو ببینه و خوشحال نشه!
بعد از یکم دیگه حرف زدن باهم قطع کردم دلشوره بدی گرفته بودم حالا باید به بدبختی مامان رو راضی می‌کردم که بزاره بعد از ظهر مرجان بیاد خونمون. بعد از کلی کلنجار رفتن از اتاق رفتم بیرون سرو صدایی از طرف آشپزخونه می‌اومد، آروم‌آروم شروع به حرکت کردم و به آشپزخونه سرک کشیدم مامان مشغول شستن ظرف‌های صبحانه بود و حسابی توی حال و هوای خودش بود. آب دهنم رو قورت دادم و با کمی تته‌پته شروع کردم به صحبت کردن:
- اوم...عه..مامان!
با صدای من مامان از جا پرید و همین که چشمش به من افتاد آروم‌آروم اخم‌هاش درهم شد و با نگاهی نافض سرتکون داد
- چیه؟!
سرم رو پایین انداختم و دسته‌ای از موهام روی صورتم و چشم هام رو گرفت و با بغضی که نمی‌دونم از کجا اومد و اون لرزش صدای مزخرفم گفتم:
- مامان می‌شه مرجان... می‌شه بیاد خونمون؟
گره‌ی اخم های مامان کمی باز شد و دست از کار کشید و شیر رو بست اما خیلی قاطع و محکم گفت:
-نخیر!نمی‌شه!
از جواب که شنیدم چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و همون لحظه اولین قطره اشکم هم چکید، من واقعا ضعیف بودم!نه یعنی درواقع توقع همچین جوابی رو نداشتم! دلم نمی‌خواست جواب نه بشنوم... .
ولی متاسفانه هیچ وقت اون جور که من می‌خواستم پیش نرفته، حتی یک‌بار!
به زور سر تکون دادم و با همون شونه‌های افتاده و شکست خورده عزم رفتن کردم؛ اما نفهمیدم چی‌شد ولی دقیقه‌ی آخر انگار دلش برام سوخت که سری از رو‌ی ناچاری تکون داد و آروم گفت:
- باشه، بهش بگو بیاد...اما تا قبل از این‌که حاج بابات و داداشت میان خونه بره چون حوصله دعوا و داد و بی‌داد ندارم!
بی‌اراده لبخندی کله صورتم رو پوشاند و قدر شناسانه نگاهش کردم، وقتی لبخندم و ذوق بیش‌از اندازه‌ام رو دید لبخند کمرنگی زد. اما چشم هاش نمی‌خندید، چشم هاش غم داشت، ترحم داشت و کلی حرف دیگه... .
به سرعت باد از پله ها بالا رفتم و برگشتم اتاقم و با خنده شیر‌جه زدم روی گوشیم که روی تـ*ـخت بود و سریع شماره‌ی مرجان رو گرفتم، یک بوق، دو بوق ... تا این‌که صدای قشنگ و شادش تو گوشی پیچید:
- جانم حدیث؟
لبخندم عریض‌تر شد و گفتم:
- جانت بی بلا قشنگم، هیچی زنگ زدم که یاد‌آوری کنم بعد از ظهر یادت نره‌ها منتظرتم ... .
بلند خندید و گفت:
- به خدا دیوونه‌ای تو حدیث!
منم آروم خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم و بعد از خدافظی با مرجان از اتاق خارج شدم و آروم‌آروم از پله ها پایین رفتم.خونه‌ی ما تقریبا بزرگ بود و می‌شد گفت که بیش از سه خانواده می‌تونستن توش زندگی کنند. ساخت قدیمی داشت اما همه‌ی وسایل هاش نو و شیک و به‌روز بود.تقریبا چهار، پنج تا اتاق داشت که همه‌اشون هم طبقه‌ی بالا بودند دقیقا مثل اتاق من یک سالن بزرگ که چند طرفش چند دست مبل بود و پر از تابلو هایی که بیشتر عکس‌ها‌‌ی اجدادمون بود. حیاطش هم که از خود خونه دلباز تر و قشنگ تر! پر از درخت و چمن و گل های رنگارنگ و یک تاب که دقیقا وسط حیاط قرار داشت و من هر از گاهی روش می‌نشستم. درواقع این خونه مال خانجون بود و ما توش زندگی می‌کردیم و من تمام بچگیم تو این خونه گذشته بود!


در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، Rxana، Delvin22 و 24 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از این‌که برای بار هزارم خانه‌ی بچگی‌هام رو از نظر گذروندم وارد حیاط شدم و با لبخند به خانجون نگاه کردم که روی صندلی نشسته بود و غرق خوندن قرآن بود.
عادت همیشگی‌اش بود، بعد از خوردن صبحانه توی حیاط می‌نشست و خودش رو غرق راز و نیاز با خدا می‌کرد.
وقت‌هایی که بچه بودم خانجون همیشه می‌گفت اگه می‌خوای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، Delvin22، Arti و 22 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بهت و کمی هیجان گفتم:
- پس...پس حامد... .
حرفم با تقه‌ای که به در خورد نصفه موند و در باز شد و مامان با لبخندی که فقط من مصنوعی بودنش رو می‌دونستم با سینی از شربت و شیرینی وارد شد و مرجان به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، daryam1، Delvin22 و 23 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
هم من هم مامان هردو قفل کرده بودیم و نمی‌تونستیم حرف بزنیم دستام می‌لرزید و با بغض به مرد عصبی و خشمگین روبه روم نگاه می‌کردم و اون همین‌جور نعره می‌زد و سواستفاده می‌کرد از ضعیف بودن یک زن:
- من صد دفعه بهت نگفتم دیگه حق نداری با این دختره رفت و آمد کنی؟ ها! چرا لال شدی دِ حرف بزن، چند وقت کاری به کارت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، Delvin22، Arti و 21 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
- اگه بگم که راضی و خوش‌بختم دروغ گفتم، نه هیچ وقت راضی نبودم بابات نذاشت جوونی کنم، زندگی کنم، حسرت خیلی چیز‌ها، خیلی کارها‌ به دلم موند. زمان ما جوری نبود که اگه دختر، پسر و نخواست مامان باباش بگن چشم و فوری پسر و رد کنن زمان قدیم با کتک و زور شوهرمون می‌دادند.
هعی خدا چه قدر اون‌روز التماس آقا‌جونم کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، daryam1، Delvin22 و 22 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
حامد ابرویی بالا انداخت و به سرتا پام نگاهی انداخت:
- نه باریکلا تازگیا چموش شدی ولی من درستت می‌کنم.
تا اومدم معنی حرفش رو بفهمم سریع دستم رو گرفت و فشار داد اونقدر محکم استخوان‌هام رو بهم فشار داد که بی اراده جیغ خفیفی کشیدم حامد سریع دستش رو جلوی دهنم گذاشت و آروم گفت:
- بگو غلط کردم تا ولت کنم چموش بازی در بیاری بیشتر فشار می‌دم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، Delvin22، Arti و 21 نفر دیگر

zxxf17

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/6/23
ارسال ها
48
امتیاز واکنش
722
امتیاز
108
سن
15
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی اصلا موفق نبودم، دست‌هام می‌لرزید احساس می‌کردم هرلحظه پخش زمین میشم ولی بازم تو ذهنم تکرار کردم من باید حاج بابا رو راضی کنم من باید قانعش کنم من باید... .
با همین فکر‌ها عزمم رو جذب کردم و با دستم چند ضربه به در زدم و صدای سرد حاج‌بابا رو شنیدم:
- بیا تو.
به آرامی در رو باز کردم حاج‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان چتر سیاهی | zxxf17 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، daryam1، Delvin22 و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا