«این رژیم. همهش فکر میکردم از مرگ میترسی؛ ولی قضیه این نیست.» درحالیکه حرف میزنم صورتش را تماشا میکنم: «تو یه دختر درحال مرگی با عذابوجدان زندهموندن. این مخ آدم رو میترکونه. چطور باهاش زندگی...» از جا میپرد و میایستد و از بالا به من نگاه میکند: «زندهموندن تنها انتخابیه که دارم ویل.» میایستم و به او خیره میمانم. میخواهم به او نزدیکتر شوم و فاصلهٔ بینمان را از بین ببرم. میخواهم آنقدر تکانش بدهم که بفهمد. «اما استلا این زندگیکردن نیست.»
پنج قدم فاصله | ریچل لیپینکات
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com