خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد

یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر


بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق

چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر


تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب

تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر


ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه

چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر


گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار

گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر


جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای

کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر


مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو

موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر


تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل

کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر


هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع

هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر


از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی

بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار

هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر


تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت

در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر


پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان

تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر


جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود

با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر


تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی

تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر


از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل

عام را بستان سیری خاص را پستان شیر


هر که از خود رست و بی پوشش گشت آن کس را به فضل

حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»


و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز

میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر


از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا

نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر


از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست

آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر


کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدی‌ها ما

تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر


صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش

پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر


هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی

رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر

گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر


نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او

چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر


آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن

مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر


قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی

قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر


نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل

کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر


نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست

دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر


گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ

مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر


شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید

دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر


هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ

تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر


گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد

دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور

صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر


نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز

چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر


ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام

حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر


فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار

دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر


باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن

تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر


خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع

مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر


عمر اندک داری و بسیار داری منزلت

چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر


چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا

بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر


جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی

خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر


شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای

هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست

ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر


روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار

پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر


تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش

اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر


شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم

هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر


لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد

نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر


نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد

نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر


نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط

لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر


از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی

وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر


از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد

کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر


چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم

تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی

تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر


طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته

تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر


گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش

تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر


پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک

پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر


تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان

در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر


بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو

نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر


بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور

دوستار دوستارت باید جبار قدیر




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر

بیکار چند باشی دنبال کار گیر


گر همچو روح راه نیابی بر آسمان

اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر


تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی

لـ*ـختی طریق دیر و نوشیدنی و شرط بندی گیر


خواهی که ران گور خوری راه شیر رو

خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر


خواهی که همچو جعفر طیار بر پری

رو دلبر قناعت اندر کنار گیر


تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام

وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر


چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت

زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر


از حرص و آز و میل دل را یگانه کن

با نفس جنگجوی ره کارزار گیر


یا چون عمر به دره جهان را قرار ده

یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر


گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش

گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر

خرما خمارت آرد سودای خار گیر


چندین هزار سجده بکردی ز غافلی

بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر


یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا

و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر


ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی

وز سامری هزار سمر یادگار گیر


بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده

وندر کمین بصره نشین و طرار گیر


در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن

غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر


ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر

خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر


از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل

یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر


گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل

در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر


ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا

زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

دست نگار گر نرسد زی نگار چین

ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر


گر از جهان حرص نگیری ولایتی

سالار آن ولایت تو خاکسار گیر


با یک سوار غز و کنی نیست جای نام

باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر


یا همچو باز ساکن دست ملوک شو

یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر


زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش

از روزگار دست بشو روز کار گیر


چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت

طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر


بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام

در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر


چندین هزار مرد مبارز درین مصاف

کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر


با صدق و با شهادت رفتند مردوار

گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر


چون سوز کار و درد غم دین نداردت

زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر


زین خواجگان مرتبه جویان بی‌سخا

زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر


زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب

خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر


گفت سنایی ار چه محالست نزد تو

تو شکر حال گوی و در کردگار گیر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای دل خرقه سوز مخرقه ساز

بیش ازین گرد کوی آز متاز


دست کوتاه کن ز میل و حرص

که به پایان رسید عمر دراز


بیش ازین کار تو چو بسته نمود

به قناعت بدوز دیدهٔ آز


دل بپرداز ازین خرابه جهان

پای در کش به دامن اعزاز


گه چو قارون فرو شدی به زمین

گه چو عیسی برآمدی به فراز


همچو خنثا مباش نر ماده

یا همه سوز باش یا همه ساز


یا برون آی همچو سیر از پوست

یا به پرده درون نشین چو پیاز


یا چو الیاس باش تنها رو

یا چو ابلیس شو حریف نواز


در طریقت کجا روا باشد

دل به بتخانه رفته تن به نماز


باطنی همچو بنگه لولی

ظاهری همچو کلبهٔ بزاز​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا