خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۱۹
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لـ*ـب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۰
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی

دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی

جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی

بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی

با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی

این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۱
به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی
به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی

جهان پر حدیث وصال تو بینم
زهی نارسیده به زلف تو چنگی

همانا به صحرا نظر کرده‌ای تو
که صحرا ز رویت گرفتست رنگی

ز عکس رخ تو به هر مرغزاری
ز دیبای چینی گشادست تنگی

شگفت آهوی تو که صید تو سازد
به هر چشم زخمی دلاور پلنگی

ز جعدت کمندی و شهری پیاده
جهانی سوار و ز چشمت خدنگی

اگر خواهی ارواح مرغان علوی
فرود آری از شاخ طوبا به سنگی

به تو کی رسد هرگز از راه گفتی
بر نار و نورت که دارد درنگی

کیم من که از نوش وصل تو گویم
نپوید پی شیر روباه لنگی

من آن عاشقم کز تو خشنود باشم
ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۲
الا ای لعبت سـ*ـاقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۳
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی

ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی

نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی

ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی

گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی

زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی

در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۴
تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی
چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی

بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو
من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی

پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو
چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی

آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیه‌ست
خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی

از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار
گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی

روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت
چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی

که گهی از شرم‌تر گردم ز خشم آوردنش
بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی

گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک
در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی

تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش
همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی

روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست
زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی

گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف
چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی

هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک
من سلیم از پوستینش سغبه‌تر گردم همی

با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او
باز در وصف دهانش پر درر گردم همی


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۵
ای چشم و چراغ آن جهانی
وی شاهد و شمع آسمانی

خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی

بی دیده ز لطف تو بخواند
در جان تو سورهٔ نهانی

با چشم ز تابشت نبیند
بر روی تو صورت عیانی

بخت ازلی و تا قیامت
صافی به طراوت جوانی

حسن تو چو آفتاب آنگه
فارغ ز اشارت نشانی

بـ*ـو*س تو به صد هزار عالم
و آزاد ز زحمت گرانی

دیوانه بسیست آن دو لـ*ـب را
در سلسله‌های کامرانی

نظاره بسیست آن دو رخ را
از پنجره‌های زندگانی

با فتنهٔ زلف تو که بیند
یک لحظه ز عمر شادمانی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی آتش عشق تو که یابد
آب خضر و حیات جانی

لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستکانی

عشق تو نشاند عقل و دین را
برابرش تیز آنجهانی

با قدر تو پاره میخ بر چرخ
تهمت زدگان باستانی

با قد تو کژ و کوژ در باغ
چالاک و شان بـ*ـو*ستانی

از راستی و کژی برونی
آنی که ورای حرف آنی

گویند بگو به ترک ترکت
تا باز دهی ز پاسبانی

ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی

حسن تو چو شمس و همچو سایه
پیش و پس تو دوان جوانی

از لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حلاوت معانی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
وز چشم تو جسم دوستانت
نازان به حوادث زمانی

در راه تو هیچ دل نشد خوش
تا جانش نگشت کاروانی

بر بام تو پای کس نیاید
تا سرش نکرد نردبانی

در هوش ز تو سماع «ارنی»
در گوش ندای «لن ترانی»

از رد و قبول سیر گشتم
زین بلعجبی چنانکه دانی

یکره بکشم به تیر غمزه
تا سوی عدم برم گردانی

زیرا سر عشق تو ندارد
جز مرد گزاف زندگانی

ور خود تو کشی به دست خویشم
کاری بود آن هزارگانی

فرمان تو هست بر روانها
چون شعر سنایی از روانی

وقتست ترا مراد راندن
کی رانی اگر کنون نرانی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۲۳
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی

ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی

نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی

ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی

گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی

زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی

در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا