رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 7/2/23

درحالی‌که کمی از نوشیدنیش می‌خورد گفت:
- دلیل مهمونی مهم نیست؛ اما اون‌شب آبراهام و اون نوکرهاشم هستن.
مکثی کرد و با جدیت گفت:
- اگه حتی نگاهت سمت اون جوجه نوکر جلب بشه همون لحظه می‌کشمش.
منظورش از جوجه نوکر بارمان بود؟ با بهت جواب دادم:
- خب پس چرا اصلاً اجازه‌ی ورودش رو می‌دی؟!
پوزخندی زد و گفت:
- چون...

~MOHADESE~ · 7/2/23

بدترین طعم و مزخرف ترین طعم جهان رو می‌داد و بوش به‌شدت حال به هم زن بود. لبخندی زد و گفت:
- به اینم عادت می‌کنی.
لبخندی زوری‌ای تحویلش دادم و چیزی نگفتم. با ورود یکی از بادیگاردها اصلان بهش نگاه کرد که گفت:
- اقا محموله‌ی آخرتون هم رسید.
از فرصت استفاده کردم و لیوان رو توی گلدون پشت سرم خالی کردم. اصلان...

~MOHADESE~ · 7/2/23

با عصبانیت گفت:
- غلط هم می‌کنه داشته باشه.
قبل از این‌که چیزی بگم ادامه داد:...

~MOHADESE~ · 7/2/23

دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از گریه‌م جلوگیری کنم:
- فقط دو شبه دیگه مونده، طاقت بیار.
مکثی کردم:
-...

~MOHADESE~ · 7/2/23

- آره، از همون وقتی که به اعتراف عاشقانم لبخند زد.
جمله‌ش رو ادامه دادم:
- و از همون وقتی که دلش با دیدنت بی‌تاب و بی‌قرار شد....

~MOHADESE~ · 7/2/23

(بارمان)
همه‌گی به پویان زل زده بودیم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب، امشب شب آخریه که اینجا می‌مونیم.
مکثی کرد:
- من با سرهنگ حرف زدم و برای فرداشب نقشه رو بهم گفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- خ‌ب، می‌شنویم.
به دخترها نگاه کرد و گفت:
- فرداشب هیچ‌کس توی عمارت نمی‌مونه. آبراهام، آرالیا، اشکان، همه به مهمونی...

~MOHADESE~ · 7/2/23

مکثی کرد:
- اره موفق می‌شیم. تا پای جونم ازت محافظت می‌کنم. نمی‌زارم حتی یه خط هم روت بی‌افته.
با همون نگرانی جواب دادم:...

~MOHADESE~ · 7/2/23

(آنیتا)
درحالی که کیفم رو بلند می‌کردم روبه دخترا گفتم:
- همه‌ی وسایلتون رو جمع کردین؟
هردو سری تکون...

~MOHADESE~ · 7/2/23

سالن با دیدنشون روی هوا رفت و همه شروع به تشویق کردند؛ اما نگاه من فقط به دستی بود که مال من بود؛ اما اصلان توی دست گرفته بود. این دل من چطور تحمل کنه؟!
***
(محدثه)
با ورودمون به سالن همه شروع به تشویق کردند و سالن روی هوا رفت. به وضوح می‌لرزیدم و هرآن ممکن بود پخش زمین بشم. استرسی که توی دلم فوران کرده...

~MOHADESE~ · 7/2/23

اصلان با تهدید نگاهم کرد و گفت:
- وای به حالت...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- باشه می‌دونم، به اون نزدیک نمی‌شم.
سری تکون داد و گفت:
- برو.
به زور از میون مهمونا گذشتم و وارد باغ شدم. هوای داخل عمارت از صدتا مرگ سرخ بدتر بود و...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین